با سرانگشت زمان
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۹ ق.ظ
در این روزهایی که از همیشه عجیبتر هستند، اولین بار است که حالم این چنین عادی مینماید. میخواهم این لحظهها را ثبت کنم. اینها باید بمانند. اولین بار است که دلم نمیخواهد چیزی را بفهمم یا کشف کنم. فقط میخواهم باشم. با تمام وجودم، هر چقدر که توانستم. می خواهم یادم بماند که چه ساده تا اوج میروم اما نمیخواهم معنی این را بدانم. میخواهم احساس کنم این را که با تمام وجودم دارم احساس میکنم. اولین بار است که پیشیمان نیستم، حسرتزده نیستم، در تب و تاب چگونه دیدن خودم و چگونه بودن خودم نمیسوزم. آرامم. با خودم، با زمان، با آدمها، دوستم. همینقدر ساده. همینقدر هیجانانگیز.
ثبات که نه، اما به نظمی قابل فهم در بیثباتیهایم رسیدهام. من بچهام! میدانم که هر چه هست و نیست، دلم میخواهد _و همواره میخواسته_ که خوب باشم، و همین کافی است. اولین بار است که همچنان که دوست دارم آینده را ببینم، به گرد پای حال هم میرسم. همچنان که دوست دارم رد شوم، از طول رد شدن هم لذت میبرم. شاید دارم بزرگ میشوم، شاید کوچک. نمیدانم. تنها میدانم که روشنم. و تهی. نه آن تهی که بودم، سبک. در صلح.
نمیماند. میدانم که این حال نمیماند. اما چیزی از این آرامش کم نمیشود. هر چه بماند، ملالآور میشود. میتوانم بپذیرم که زندگی با رمز و راز عجیب خودش هیچ وقت قابل پیشبینی نیست و من این را دوست دارم. دیگر نمیخواهم جلوتر از زمان حرکت کنم. همینجا، در همین لحظه، چیزهای شگفتانگیزی وجود دارد. قول میدهم که وجود دارد.
نمیدانم چه چیزی است که تجربههای تکراری را منحصربهفرد میکند. احمقانه است اما احساس میکنم که دو سه روز است بزرگ شدهام. جمعه ها روزهای خوبی نیستند. این بار اما به شکل عجیبی سپاسگزار بودم. آرام بودم. در درک خودم و دنیا دست و پا نمیزدم انگار، میتوانستم بپذیرم که خیلی کوچکم. و خیلی نمیفهمم. شاید اینطور است که در ذهن همهی آدمها تودهی عظیمی از احساسات و شنیدهها و تجربیات، منتظر یک تغییر کوچک، یک اشاره، منتظر یک قطعه کوچک است که کاملش کند. و یک روز، در یک آن، همه چیز عوض میشود. لحظههای گُر گرفته میایستند، نفس میکشند و کلاه از سر برمیدارند. به احترام ایستادن. اما نه برای همیشه.
میایستم. نگاهی به عقب میاندازم و نگاهی به جلو. میدانم که در این جادهی غبارآلود، بیش از آنچه که دوست دارم ببینم، نمیتوانم دید. اما اشکالی ندارد. آنچه من میبینم کامل نیست. اما در کنار آنچه تو میبینی، یک چیز جدید است. و هیچ چیز هیچ وقت کامل نیست اما، میتواند جدید باشد. باید جدید باشد.
قدر این لحظهها را میدانم. قدر این حالی که نمیدانم تا به کی خواهد ماند. واژهها از سیطرهام خارج شدهاند. هیچ نمیتوانم آنچه را که حقیقتا هست، تصویر کنم. اما این عجز آرامم میکند. این یعنی چیزی در اینجا هست که مثل گذشته نیست. و همین خوب است.
- ۹۸/۰۳/۲۶
- ۴۳۰ نمایش