بهمن نامه/ کتاب کوچک آخر سال من :)
میخوام از چهارده بهمن شروع کنم. نمیدونم چرا. انگار روز مهمی بوده! شب قبلش سخت مشغول کشیدن یه نقاشی بودم که دوسش نداشتم و دیگه به زور تمومش کردم اما واقعا آشفته بودم. یه حال عجیبی داشتم. گفتم خیل خب درس نخون بیا برو بخواب. ولی فکرم مشغول بود. اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم. انگار یادم رفته بود که خوابیدن چطوریه.
صبح که بیدار شدم هیچ فرقی نکرده بودم. انگار وسط حل یه مسئله ریاضی از خواب بیدارم کرده باشن. و صورت مسئله هم یادم رفته باشه! بدجور درگیر بودم. معلممون نیومده بود. شروع کردم به نوشتن.
15
از صبح رفته بود اعصابم. شیطونه میگه کادوی تولدشو ندم. ولی حیفم میاد. قبلش چقد فکر کردم که این کارو بکنم یا نه. پارسال چرا بهش ندادم؟ برای این که ترسیدم یه جوری برخورد کنه که نخواسته باشم سال بعدم بدم! بعدش زشت باشه... آره همینقد مسخره.
به خودم میگم حالش خوب نیست. شرایطش خوب نیست. دوسش دارم. کادومو هم دوست دارم. کادو دادنو هم دوست دارم. یعنی اصلا عشق میکنم با این کار. آره. پس عکس العمل اون چه اهمیتی داره؟
طبق عادت همیشه یه کاغذ کوچولو براش نوشتم. نخواستم بچسبونم روش. یه کم فکر کردم گفتم میذارم لای کتابه. کدوم صفحش؟ امممم صفحه 79. به مناسبت هیجده ساله شدن دختر هفتاد و نهیمون. محال ممکنه که توجه کنه. ولی خب، من که توجه کردم!
اصلا نکنه لای کتابو باز نکنه و یادداشتمو نبینه؟! خب خیلی گاوه اگه این کارو بکنه. پس برای آدمی که اینقد گاوه همون بهتر که یادداشتی هم وجود نداشته باشه.
دیشب چند بار اومدم بنویسم که دوسش دارم. ولی بعد حس کردم ندارم. این که میخوای کسی رو خوشحال کنی یعنی دوسش داری دیگه آره؟ نمیدونم! کلا یه جوری باهام برخورد میکنه. در واقع با همه همینطوری رفتار میکنه. میذارم پای حساب مشکلات روحیش. مهم اینه که من این کارو دوست دام.... ولی، نکنه اونم فکر کنه باید جبران کنه؟ خیلی به نظرت مسخره نیست که وقتی تولد کسی سه روز قبل تولد خودته بهش کادو بدی؟ لابد فکر میکنه کادو میخوای. ای بابا. نشد یک بار تولد کسی بعد از تولد ما باشه و این ترس بیهوده رو هی دنبال نکنیم؟
نمیدونم. به هر حال اینجا یک کتاب نوی زیبا موجوده که باااید بدمش به اون. تموم شد و رفت.
اصلا این قضیه کادو از بچگی رو نرو من بوده. کلاس سوم دبستان برای دوستم از مسافرت سوغاتی لاک خریدم. با کلی التماس و زجه و مویه. مامانم میگفت نخر اونام مجبور میشن بخرن و از این حرفا. دیگه بالاخره اجازه داد. فرداش مدرسه که رفتم یادم رفت لاکه رو ببرم. بهش گفتم چی خریدم و گفتم فردا میارم. دستشو نشون داد و گفت: لابد این رنگیه؟ مات و مبهوت نگاش کردم و نکردم یه ذره سیاست به خرج بدم و بگم نه حالا یه ذره فرق داره. گفتم آره دقیقا همین رنگیه! پشت چشمی نازک کرد و گفت: همه برا من لاک این رنگی میارن. الآن دو تا این رنگی دارم. اصلا این رنگو همه دارن.
فکر میکنی چه احساسی پیدا کردم؟ احساس شرمندگی. خاک بر سر! شرمنده شدم که چرا علم غیب نداشتم. یا این که نمیدونستم هر دختری لاک صورتی پررنگ داره. یه ذره هم فکر نکردم به حجم بیشعوری و بی لیاقتی اون.
سال بعدش که دیگه با هم همکلاسی نبودیم و رابطه خاصی نداشتیم، یه روز اومد با یه دسته کلید خیلی زیبا. دوباره شرمنده شدم. که اون هدیه بهتری برای من خریده. از مسافرت اورده بودن. الکی قضاوتش نمیکنم چون خداییش یادم نیست چطوری سوغاتیشو بهم داد. ولی خب احتمالا خیلی زورکی و با یک حالت بیا حالا بی حساب شدیم!
ولی خب من از این عمل کادو خریدن ناامید نمیشم! این واقعا صفت عجیبیه که تو خودم پیدا کردم. از اون مدلاش نیستم که از آدما خوشم بیاد. عمرا. از اون مدلاشم نیستم که همینطوری انرژی مثبت ازم بزنه بیرون. اصلا و ابدا. ولی خب، از این کار خوشم میاد. نمیدونم چرا.
پارسال به یه نفر یه کادویی دادم که خیلی چسبید. شخصیتش کاملا تحلیل پذیر بود! یعنی شبیه شخصیتای قصه ها همه چیزش به همه چیزش میخورد. کاملا قابل پیش بینی بود و روابط علت و معلولی درش به خوبی دیده میشد. منم همه اینا رو گذاشتم تو معادله، جاگذاری کردم و دیدم الآن بهترین عمل خرید یک کادوی تولده. اون روز ظهر که داشت میرفت خونه و من کادویی رو که توی پلاسیتک پیچیده شده بود گذاشتم تو دستش و رفتم، تازه یه روز بعد از تولدش. که اصلا انتظار نداشت. خب... خیلی حال داد! عصر پیام داد و صد تا استیکر و شکلک فرستاد و گفت یکی از کتاباتو تموم کردم! اون یکی رو هم هفتاد صفحه شو خوندم. گفتن نداره که از شنیدن این خبر من بیشتر از اون ذوق کردم. فکر کنم اولین کتابی بود که تو عمرش خونده بود. یا نهایتا دومی. خیلی خوب بود.
البته بعدش که میگفت بازم برام کتاب بیار، من با یه حالت بی تفاوت که یعنی حالا باشه با این که سختمه میارم و در دل ذوق میکردم دو سه بار براش کتاب بردم ولی خب دیگه به اون صورت محترمانه با کتابا برخورد نکرد. منم دیگه محلش نذاشتم. ولی به هر حال! لذت اون کادوهه جایی نرفت. از یه چیزش که خوشم اومد این بود که تولدم چیزی نیاورد. خوشم میاد که راحت بود! ولی خب امسال احساس کردم یه خورده مسخره یا تکراری یا نمیدونم یه جوریه که براش کادو ببرم. به خصوص که احتمالا کادوهه قرار بود کتاب باشه و دوست نداشتم کتاب نخونده بهش اضافه کنم. بگذریم!
- بهش میدم. میذارم تو کیفش. آره بابا. کی به کیه.
- به فاطمه گفتم. گفت کاش از قبل به منم میگفتی. راست گفت. اصلا حواسم نبود. اصلا کاشکی بهش نمیگفتم
- چقد خوبه! بیکاریم و هوا خوبه و میگن کنکورو قراره بردارن! جون عمهشون! به هر حال من چند روزه دارم کتابهای باحال مطالعه میکنم و خیلی لذت میبرم. حالا وقتی قطعی شد ما درس خوندنو شروع میکنیم. کنکور هنر آسونه. :)
- یک روز قشنگ بارانی، اریک امانول اشمیت. وای معرکه بود. به خصوص داستان اول و آخرش.
- الآن مسابقه طناب کشی بود. این گرافیکیا غولن! بچه های ما هم که همش میخوان بخوابن. سه بار طنابو کشیدن و هر سه بار مفتضحانه باختن. مهلا میگفت به خاطر این که ما ناخنمانو برا عروسی بلند نگه داشتیم نتونستیم بکشیم! :/
راست میگه منم باید ناخنامو بلند کنم. عروسی 22 بهمنه. همکلاسی گرامیمون. روز اولی که دیدمش یادمه. خیلی ناگهانی وسط هنرستان خودمو یافته بودم و مثل سگ میترسیدم. مات و مبهوت دور و برمو نگاه میکردم و میگفتم خدایا این چه غلطی بود ما کردیم. همون موقع این دوستمون اومد نشست پیشم و گفت: "اشتباه کردی. من همش میگم کاشکی رفته بودم دبیرستان. واقعا بدکاری کردی." و رفت! یه مدت که گذشت دیدم عادتشه. واقعا میشه عادتهای مزخرف بعضی ها رو دوست داشت...! موجود عجیبیه آدمیزاد! حالا وجه اشتراکم با ایشون چیه؟ به جز تولدش که آخر بهمنه چیز دیگه ای یادم نمیاد. ولی یادمه که سال اول از خودکشی حرف میزد. میومد پیش من آروم همچین چیزایی بهم میگفت. یا یه جوری حرف میزد که انگار داره پیش مامانش غر میزنه. مثلا: سارا، خیلی زندگی یکنواخته... میخوام بمیرم. بعد میرفت اون ور پیش دوستاش و میگفت و میخندید. آهان یه چیز دیگه هم ازش یادمه. پارسال که شایعه شده بود قراره زلزله بشه، یه روز زنگ آخر هی نمک میریختیم و مثلا حلالیت میطلبیدیم و اینا، یهو یه حالتی بین شوخی و جدی، بین گریه و خنده، بهم گفت: سارا ببخشید هر چی بهت حسودی کردم. بعدم زنگ خورد و رفت. و منو در همون حالت ؟! نگهداشت.
ولی کلا این چیدن ناخن برام به صورت عادت درنیومده. اصلا نمیفهمم که بابام یه تایمی میذاره در هفته برا چیدن ناخن! مسخره تر از این نمیشه. اگه قسمت باشه که بشکنه، میشکنه. نباشه هم نمیشکنه. چیکار به کارش دارین؟ من که سرسختانه به آزادی معتقدم.
چرا امسال اینقد این قضیه تولد مهم شده؟ خخخ
کلاس کوچیک مثل شهر کوچیک میمونه. بدی ها و خوبی هاش خودشو داره. کی من اسم خواهرا و برادرا و خواهرزاده ها و برادرزاده های همه بچه های کلاسمونو بلد بودهام؟! سال اول نگار تولد همه رو رو کاغذ نوشت زد به دیوار. گفت هر کی شیرینی نیاره دهنشو سرویس میکنم. سال دوم دیگه همه تاریخ تولد همدیگه رو حفظ بودن.
رفیقمون امروز گزبستنی آورد. خوب بود ولی میدونی چی شد؟ حوصله ندارم بگم. ولی خب. از آدمایی که با گرفتن حال بقیه خوشحال میشن بدم میاد. یعنی از اونم بدم میاد؟ نمیدونم. چقد روابط پیچیده هستن.
اه. حالا اون هیچی! اینو نگا. تو رو خدا نگاش کن. یه جوریه که یهو آدمو ناامید میکنه. همرات میاد میاد میاد، یهو اونجایی که یه ذذذره عمیق میشی، تپ. پرتت میکنه زمین. یهو سکوت میکنه در حد مرگ.
اصلا کی آدمو ناامید نمیکنه؟
- تو حیاط بازارچه بود مثلا. دستبند، چایی، کیک. خدای تنوعن اینا راستی چرا من مث 99 درصد بچه ها برای این دستبندا ذوق نمیکنم؟ بگو یه سر سوزن. عوضش نسکافه دوست دارم. خریدم و نوش جان کردم. البته با کیک پنج تومن شد. عروس خانم اومد بهم گفت 5 تومن دادی کیک و نسکافه خریدی؟!
- گذاشتم تو کیفش.
- پیام داده که ببخشید حالم خیلی بد بود و تظاهر به خوب بودن میکردم. بابت رفتارم متاسفم. آهااا پس خودش حالیش بوده. نوشته که خیلی شوکه شدم:)))
"خوشحالی"
ولی یعنی چی کی فقط عذرخواهی کرده؟ خب تشکر میکردی :/
"ناراحتی"
اصلا چرا زنگ نزد؟
"تعجب"
دیوونه!
16
امروز مشغول خوندن تسلی بخشی ها شدم دوباره. خدای من چقد من دوست دارم این بشرو. اینقد این قضیه کادو برای من هیجان انگیزه که بذار بهت بگم چه اتفاق خنده داری افتاد. یه لحظه، یعنی برای کسری از ثانیه، از ذهنم گذشت که راستی برا تولد دوباتن چی بخرم؟!
حالا بدیش اینه که سه چهار ماه دیگه میگم اه. این دیگه چه نویسنده مزخرف خزیه!
- همین الآن که حجم داریم و من تو حیاط دارم برا خودم کیف دنیا رو میبرم یه نفر که نمیشناختمش از ته حیاط اومد و به دوستاش گفت: وااای بچه ها دعا کنین من بتونم برم آرایشگاه.
براش دعا کردم! چه خوبه که دقیق بدونی چی میخوای و اونو آرزو کنی.
17
خدایا دوست دارم.
مدرسه هم جای جالبیه.
چقد نوشتهام! اووووو. باورم نمیشه! اینقد گریه کردم که داشتم بالا میاوردم. یه جمله جالب تو نوشته هام دیدم. نوشته بودم امیدتو کش بده. روزی 21 بار این جمله رو باید بنویسم. امید چیزی نیست که قلمبه بیفته تو زندگیت، کارشو انجام بده بره. اصلا امید واقعی در پهنای زمان معنا پیدا میکند. نخطه.
18
خب. باید بنویسم. چقد حرف دارم. امروز از اون روزایی بود که همش داشتم با محاطب فرضی حرف میزدم. فکر کنم از صبح تا حالا یه کتاب نوشته باشم.
دلم گرفته نیست. حالمو خوب کردم. دیشب یک عالمه نوشتم. هی زدم رو شونه خودم. هی خودمو محکم گرفتم و گفتم قوی باش. همیشه موقع بدحالی شل میشدم. میفتادم یه گوشه عین نعشه ها. ولی حالا دیدم وقتی بدحالی قراره مداوم باشه، اینطوری نمیشه. باید امیدوار بود به آیندهی دور. خیلی دور! آیندهای که شاید تا ابد آینده بمونه. ولی مهم اون امیده. پس بیایید بپیوندیم به جرگهی غمگنان امیدوار. گریه میکنیم، فحش میدیم، جیغ میزنیم ولی از دویدن بازنمیایستیم.
روز عجیبی بود. یکی از جذابترین روزای عمرم! شب دوازده خوابیده بودم و صبح ساعت شیش بود که بیدار شدم، رفتم تو سایت سازمان سنجش. مدیرمون گفته بود هشتاد درصد احتمال داره کنکورتونو بردارن. حتی دانشگاه های سراسری. حتی تهران. قرار بود 17 بهمن بیاد که لابد تا آخر شب اومده بود دیگه. لپتاپمو که باز کردم داشتم سایت سنجشو میاوردم که خاموش شد. گفتم خیل خب. اولین کادومونم گرفتیم. سوخت. همینطور که دو دستی جلوی دهنمو گرفته بودم از ترس و به این فکر میکردم که بابام چند صد بار بهم گفتم چیزاتو بریز رو هارد، چند بار دیگه کلیدشو زدم. روشن نشد. آخه چرا؟! نکنه این سایت سنجش لعنتی یه چیزی داشت که ریخت رو لپتاپم؟! دوباره اومدم شارژرو توی پریز فشار بدم که دیدم توی پریز تلفنه. نگاه چپ چپی یه خودم کردم و شارژرو زدم تو پریز. روشن شد.
سایتو آوردم. لیست رشته ها و دانشگاه ها رو نگاه کردم. خب الحمدلله با خیال راحت میتونیم بریم پیام نور. دیگه هم نباید درس بخونیم! :/
برای فاطمه نوشتم: دیدی؟ مسخره ها!
ندید!
توی گروه بچه ها ساعت دوازده شب تبریک گفته بودن. اگرچه این تبریک گفتن توی گروه رو کار زیبایی نمیدونم و جواب دادن تک تک رو که دیگه هیچی! ولی حس خوبی بهم داد. مهلا نوشته بود: هنرمند جان، بافرهنگ کلاسمون، ایشالا کتاب شعراتو برای بچه هام بخونم! و فاطمه براش نوشته بود: خوش ذوق کلاسمون!
چقد حس خوب گرفتم...
یه خورده دور اتاق چرخ زدم تا مخم بالا بیاد و ببینم امروز چه روزیه و باید چیکار کنم. ورکشاپ آقای فاتح، مدرسمون. طراحی. حالا تو برا چی میخوای بری؟ مگه قرار نشد نقاشی رو ادامه ندی؟ بشین درس بخون... نیی دونم. میخوام برم!
وسایلمو آماده کردم. اصلا حوصله مدرسه رفتن نداشتم. ولی میخواستم برم ببینم چه خبره.
مامانم کادوهامو داد. پنج شیش تا کتاب و دمپایی روفرشی و شال چند تا چیز دیگه. صبحونه رو با تبریک و لبخند خوردیم. رفتم تو اتاق. دیشب چقدر گریه کرده بودم. همیشه احساس بدم تو روز تولد به این خاطر بود که احساس میکردم من اندازه این کادو و کیک و اینا نیست. واقعا اونطوریا خوشحالم هم نمیکنه. نمیدونم چرا. یه جور احساس شرمندگی بیخود. روزای عید یا اول مهر، یا کلا تو هر بزنگاهی این حسو دارم. واقعا عذابآوره.
رفتم تو اتاق. چشمه ی طوسی افتاده بود سر زبونم. نمیدونم چرا. خیلی وقت بود گوشش نداده بودم. چیز زیادی هم ازش نمیفهمم. ولی به هر حال از این که جلوی آینه چشمامو ببندم و دستامو ببرم بالا و بگم آه! چشمه ی طوسی آه! چشم ویروسی! لذت خاصی میبرم.
توی هر ضرر باید استفاده ای باشه
باخت باید احساس فوق العادهای باشه
آه! فاتح قلبم! فکرشم نمیکردی،
رام کردن این شیر، کار ساده ای باشه!
واای خدایا. من باید خواننده میشدم. صفا عالیه. چاوشی عالیه. با هم باشن که دیگه هیچی. بی نظیرن اصلا. بی نظیر.
در حالی که با شال جدید جلوی آینه چشم و ابرو میومدم آهنگ رو قطع کردم و بقیش تو ذهنم ادامه یافت. دو تا کتاب صفا رو ورق زدم و فکر کردم که امروز باید بهم خوش بگذره! یکیشو گذاشتم تو کیفم. مردی به نام اوه رو هم برداشته بودم که دیدم قرار نیست بخونم و گذاشتمش زمین. :)
نمیدونم حالم چطوری بود. یه جور عجیب. یه جوری انگار که سِر شده بودم. انگار که دیگه برام مهم نبود اون بیرون چه اتفاقی داره میفته. آروم بودم. خیلی آروم. حتی اون چیزایی هم که ته دلم بود دیگه زخم نبود، درد نبود، غم بود. غم، شبیه همه چیزای دیگهی زندگی. شبیه تولد. شبیه ورکشاپ. شبیه آهنگ چاووشی. شبیه سرمای شیرین اول صبح که تا بن جانت رو میسوزونه ولی باعث میشه از قدرت کاپشنت خوشت بیاد.
آه چشمه ی طوسی، آه چشم ویروسی
بعد از این به هر دردی مبتلا بشم خوبه
مبتلا بشم مردم، مبتلا نشم مردم
از تو درد لذتبخش، هر چی میکشم خوبه...
ساعت هشت بود وقتی رسیدیم دم مدرسه و دیدیم که در بسته است و چهار نفر دم در وایسادن. نگاهی به بابام کردم که یعنی: در بسته است. اونم نگاهی بهم کرد که یعنی: میدونم. :)
پیاده شدم و وایسادم. هوا خیلی سرد بود. وای نه. من آدم وایسادن نیستم. کیف آرشیو بزرگمو زدم زیر بغل و راه افتادم.
تا سر کوچه رفتم. همه مغازه ها بسته بود. میخواستم یه چیزایی بخرم. برای شب... برای تولد! نمیدونم این چه اقدام احمقانه ای بود که امسال انجام دادم. شاید تلاشی بود برای چسبیدن به ته مانده ی نوجوانی و بهره بردن از همین مقدار اندک.
نگاهی به خیابون انداختم. گفتم میرم تا اونجایی که آفتاب افتاده. رفتم و رسیدم ولی آفتابش اصلا گرم نبود! گوشیمو درآوردم و گفتم امروز بیام و یک بسته بخرم و متصل باشم. آه! متصل بودن! چقد به این کلمه فکر کردم.
وقتی به جایی یا چیزی یا کسی وصل نیستی، احساس میکنی چیزی برای از دست دادن نداری. طنابی برای گسسته شدن. یا قلبی برای شکسته شدن. داشتم فکر میکردم به خانوادم از طریق خون وصلم. و پیوند خونی هیچ وقت گسسته نمیشه! پس اینم فرق چندانی با وصل نبودن نداره. ترسی نداره. مثل بندبازی با فاصله ده سانت از زمین. دلم یه اتصال قوی میخواد.
در حالی که انگشتام یخ زده بود داشتم محدوده ی پولی رو که میخوام برا وصل شدن بدم مشخص میکردم. از صفر تا دو تومن. یکی از بچه های اون کلاسو دیدم که داره به سمتم میاد. ای خدا. حوصله ندارم که. به این یکی از طریق آدرس خونشون وصلم. سلام. سلام.
اینجا چرا وایسادی؟
در مدرسه بستس من گفتم بیام و... برگردم...
عه! عجیبه. چرا؟
نمیدونم. ولی الآن یه بیست دقیقه ای گذشته. برو شاید باز شده باشه...
خب بیا بریم.
خب آره...بیا با هم... بریم.
*
برگشتیم. در باز شدهبود. گفت من برم ببینم بچه هامون اومدن یا نه. رفتم تو کلاس گرم نرم و خودمون. خب. از قرار معلوم حالا حالا کسی قرار نیست بیاد. چیکار کنیم؟ نشستم روی شوفاژ و پاهامو روی میز دراز کردم. کتاب عزیزمو درآوردم و بلند بلند شروع به خوندن کردم. چقدر شیرین بود خدای من. چه پوزیشن راحتی. چه کلمه های خوبی! واهاهای من و اینهمه خوشبختی... باحاله! با این که شوفاژای مدرسه قدیمیه و شیار شیار! ولی دقیقا احساس میکردم که رو ابرا نشستم. بلند بلند میخوندم و تازه داشتم حس میکردم که این همه سال چه لذت بزرگی رو فراموش کرده بودم... شعر خوندن!
از صدای خودم خوشم اومده بود. انگار بدجور با کلمه های صفا که بدجور خوب و متناسب و عجیب و قشنگ بودن جور بود. گه گاه اشکی هم میومد رو گونه هام ولی لبخندم محو نمیشد. احساس میکردم جسم ندارم. تا حالا همچین چیزی رو حس کردی؟
کم کم بچه ها اومدن. سعی کردم ادامه بدم ولی نمیشد واقعا. رفتم بیرون دنبال یه جای دنج. مدرسه ما جای دنج نداره. ولی خب تو روزای تعطیل که ما استثنائا حضور داریم، اینو هم میشه پیدا کرد. جاهای مختلفی رو تست کردم. تو یکی از کلاسا، تو راه پلهی کوچیک یکی دیگه از کلاسا، کارگاه، انباری، و در نهایت شوفاژخونه. هی خوندم، هی خوندم، هی خوندم... شعردونم که سیراب شد اومدم بیرون. خب. آقای فاتح که انگار قصد نداره بیاد، برم به کارام برسم!
من یه بچه شیطون، توی کوچه ها بودم
عشق تو بزرگم کرد، عشق تو هلااااکم کرد
جیک جیک مستونم، بود و عشق بازیگوش
مث جوجهای مرده، توی باغچه خاااااکم کرد
فکر نکن این ربطی به ماجرا داره که افتاده سر زبونم! ولی حس و حالش با حس و حال من امروز جوره. آره داشتم میگفتم. گفتم من میرم داروخونه یه چیزی بخرم وقتی فاتح اومد بهم زنگ بزنین. راه افتادم. چی میخواستم بخرم؟ استون! ولی حالا سوال اینه که تو مگه لاک داری که میخوای استون بخری؟! خب، اونم میخریم. غصه خوردی؟
لباسی که میخواستم شب بپوشم صورتی بود و یه لاک دقیقا همرنگ خودش داشتم. در واقع کلا همین یه لاکو داشتم. ولی خب چیزی که از بچه های هنرستان یاد گرفتم اینه که لاک نباید همرنگ لباس باشه. هر چی بیربط تر بهتر.
راه افتادم به سوی یافتن یک مغازه آرایشی بهداشتی. ولی همشون بسته بودن. رفتم تو پاساژ. همون دم درش یه مغازه بود ولی بسته. اینقد چرخ زدم تا دیدم یکی داره باز میکنه. درست نفهمیدم عنوان مغازه چیه. از اینا که همه چی میفروشن و بیشتر چیزاشونم صورتیه. رفتم تو و اولین چیزی که دیدم سه تا لاک صورتی بود که یکیش خیلی کمرنگ بود و یکیش خیلی پررنگ و یکیش معمولی. وسطی رو برداشتم. گفتم: استونم دارین؟ بله. یک دقیقه هم نشد. اومدم بیرون.
خب حالا دیگه چی نداریم؟ کفش. برو بابا تو هم!
برو بابا چیه. وقت داریم، کفشم نداریم، ایکس را بیابید...: وقتمون رو خرج کفشمون میکنیم. تموم شد و رفت.
مغازه ها بسته بودن. چیکار کنم؟ خب راه میریم ببینیم چی لازم داریم. ای بابا. من تو اون مدرسه پا نمیذارم. مینا هم که فعلا زنگ نزده.
هیمشه مقصد یک نقطهی مشخص نیست
روانه خواهم شد، منتظر چرا باشم؟
کللی رفتم و اومدم و شعر خوندم تا کم کم دونه به دونه باز شدن. یه تحول بزرگ. چند بار خواستم طبق عادت یه خوراکی بخرم ولی دیدم اصلا دلم نمیخواد. وااای چه لحظه باشکوهی بود. هرگز فکر نمیکردم اینقد سریع مراتب عرفان رو طی کرده باشم... واقعا جای تحسین داشت.
آفرین به این زور و، آفرین به این بازو
آفرین! به این چشم و آفرین به این ابرو
آفرین به هر شب که بی گدار میباره
با جنون در افتادن، خیلی آفرین داره
:))))
تو راه یه ساعت فروشی دیدم که بدجور دلمو برد. یه عالمه از این ساعت زنگدارای قدیمی بامزه داشت. خیلی ناز بودن. پرسیدم اینا چندن؟ گفت اون که دست گذاشتی روش دویست، کناریش هشتاد، اون یکیش سیصد.
شاخ درآوردم. فکر میکردم نهایت پنجاه تومن باشه. اصلا تو باغ نبودم انگار.
آقاهه فهمیدم خیلی ناراحت شدم گفت: اگه میخوای شبیهشم هست، چینیه. شصت تومن. اینا فقط ظاهرش شبیه اون قدیمیاس. گفتم: قدیمی؟ گفت: آره دیگه. اینا همه مال زمان جنگ جهانی دومه. من که چشمام شبیه اون ایموجی تلگرام شکل قلب شده بود گفتم: یعنی الآن دیگه از اینا درست نمیکنن؟ گفت نه همش قدیمیه. ته مونده حسابمو نگاه کردم دیدم به کفش نمیرسه. زنگ زدم به مامانم و گفتم دویست تومن بریزه به حسابم. بذا ببینم میتونم یه کادوی مشتی بهت بدم یا نه!
صد و پنجاه بیشتر نریخت. دیگه روم نشد بگم میخوام یه چیز دیگه غیر از کفش هم بخرم. خلاصه که با نگاهی اندوهبار ساعتفروشی رو ترک گفتم و رفتم به سمت کفش فروشی. نیم ساعت پیش که رفتم کفشه رو پوشیدم خیلی مودبانه برخورد کرد اما معلوم بود خیلی داره بهش فشار میاد. خداییش بچه ای که با لباس مدرسه و کوله و کفش اسپرت و جوراب کلفت خشن! و اون ریخت و قیافش که به ده دوازده ساله ها میخوره میاد تو کفش فروشی و قیمت کفشای پاشنه بلندو میپرسه، کسی نیست که به عنوان یه مشتری روش حساب کنی. ولی آقا! شما اشتباه میکردید! من برگشتم!
سرتو درد نیارم دیگه. با یه جعبه کفش که گذاشته بودمش تو کیسه پارچهای و زیر کاپشنم قایمش کرده بودم چون خیلی ضایع بود و یک عدد لاک و استون و کش برای پشت لباس و یه خورده خنزر پنزر دیگه برگشتم به سوی مدرسه.
نگاهی هم به گوشیم انداختم. عه عه عه! چقد این هنریا بی نظمن! چرا نمیاد این آقای فاتح. نکنه مینا یادش رفته زنگ بزنه؟
وقتی سرچ کردم دیدم شماره مینا رو ندارم. :/ این یعنی احتمالا اونم شماره منو نداره. :/
بیخیال، برگردیم بالا. انگار که فقط همین لحظه مهمه.
با تو هیچ کس جز من، بی سپر نمیجنگه
با تو هیچ کس از این بیشتر نمیجنگه
با جنون در افتادن باز کار دستم داد
آه! فاتح قلبممممم عشق تو شکستم داااااد
سر کوچهی مدرسه ماشین خانممونو دیدم که با یکی دیگه از معلما داشتن یه جایی میرفتن. منو که دید شیشه رو داد پایین. منم خیلی خوشحال گفتم سلام خانم چطورین؟!
گفت خدا خفت نکنه دو ساعته داریم دنبالت میگردیم. زنگ زدم مامانت نگفتم گمت کردیم. شمارتو گرفتم زنگ زدم برنداشتی. من که به مامانت نگفتم گم شدی گفتم نگران میشه. گفتم: عه من که گوشیم... گفت: برو آقای فاتح اومده. حرصمون دادی.
و رفت.
عجب...
جای خانم معاونمون خالی که بهم بگه مدیر کل. :)
*
یه خورده طراحی کردم ولی بعد دیدم حوصله سیاه شدن دستام و شستنشونو ندارم. وسایلمو جمع کردم و نشستم پای صحبتای آقای فاتح.
چیز زیادی از حرفاش یادم نمیاد. خسته نباشی گلم. تنها چیزی که یادمه اینه که دو تا جمله ازش شنیدم که گفتم برم یادداشت کنم یا اصلا بیام صداشو ضبط کنم که حوصلهم نشد و این کارو نکردم و به راستی اف بر من. :/
در کل حرفش این بود که از ظرفیتامون بهره ببریم. میگفت الآن تو کمدتونو برین نگاه کنین. چقد لباس اضافی دارین که نمیپوشین. به یه چیزی خو کردین هی همونو استفاده میکنین. الآن این ذغال. ده جور خط و سطح مختلف میشه ازش بیرون کشید. ولی شما اکثرتون مثل مداد باهاش برخورد میکنین. از این ظرفیت افزودهش نسبت به اون استفاده نمیکنین.
هر وقت شروع میکرد با کسی حرف زدن و حرفش اوج میگرفت بچه ها کم کم از دور حیاط میومدن و جمع میشدن. حالا من قرار نیست نقاش بشم... اینا چرا کار نمیکنن؟!
ولی واقعا خیلی جذاب حرف میزد. یه جوری که به خودت میگفتی از امروز دیگه رفتم تو کارش! فصل جدیدی تو زندگی من آغاز شد!
یه نکته: از یه چیز متنفرم. رها باشید. دیوانه باشید. به چیزی فکر نکنید. راااحت اثر خلق کنید. خب که چی؟! آیا همه هنر همینه؟ حمیده میگفت یعنی ما هم وقتی هنرمندانی بزرگی شدیم قراره اینطوری بشیم؟ همین حرفا رو هی تکرار کنیم؟ در همین وقت بود که استاد فرمودن: بچه ها سوالی دارید بپرسید... خب الحمدلله مثل این که هیشکی سوالی نداره!
هیچ وقت از کار خودم سر در نمیارم. خیلی از وقتا تو یه مکالمه دو نفره از شدت استرس قلبم شروع به تپیدن میکنه و سرم درد میگیره و ثانیه شماری میکنم برای تموم شدنش. :/ ولی بعضی وقتا یه جایی که اصلا کسی حرف نمیزنه من میپرم وسط و میگم:
- آقای فاتح!
چرا همتون همینو میگین؟ همهی هنر همینه؟ که هی رها باش. دیوونه باش. به چیزی توجه نکن. هنجارها رو بشکن. چرا همتون مثل همین؟
در جوابم خیلی حرف زد. یه نصیحت: اگه میخواین حرفتون خریدار داشته باشه آدما رو تشنه نگه دارید. نه که اونقد بریزین تو حلقشون که بالا بیارن.
میگفت اولا که تفاوت بین سبک آدمای مختلف وجود داره، هر آدمی درون خودش چیزای منحصر به فردی داره. ولی شاید تو هنوز متوجهش نشی. آدم باید خودشو آزاد بذاره تا اون بعد منحصر به فرد وجودش خودشو رو کنه.
بعدم این که آدما خیلی شبیه همن! من الان دارم با ته سیگار کار جدیدمو آماده میکنم، بهم میگن تو ژاپنم یکی این کارو کرده، میگم خب کرده باشه. من با این لذت میبرم، من با این احساس میکنم خودمو میتونم بیان کنم. اصلا بحث مقایسه نیست. مهم اینه که تو به چه وسیله بهتر حرفتو بیان میکنی.
و یه چیزایی تو همین مایه ها!
بچه ها میگفتن قانع نشدن ولی به نظر من چون خیلی کشش داد اینطوری شد. من تا حدودی جوابمو گرفتم. توی مصاحبه هایی که تو اتاقم با خودم میکنم یهو مجری بهم میگه: خب داشتید کنکورو میگفتید. بعد من میگم: آره آره... کنکور... واقعا داشتم از کنکور میگفتم؟!
این که ذهن آدم از جایی که باید باشه میره تا جاهایی که دوست داره باشه خیلی بده. اکثرمون به این مرض دچاریم. من یکی که خوشحالم که تو این سن متوجهش شدم. واقعا فاجعس.
بعد خیلی تنبلانه به جای طراحی کردن راه رفتم و از آفتاب مطبوع نیمه زمستان و سخنان گوگوری آقای فاتح بهره بردم. فکر کنم بقیه هم زیاد کار نکردن. البته فاطمه دو سه تا فیگور کشید و نشونش داد که گفت خیلی خوبه. بعد من به جای این که حسودی کنم خوشحال شدم. آره واقعا! نه... خداییش اتمام 18 سالگی یه طعم دیگه ای داره!
دهمیا خیلی جالب بودن. فاتح که براشون کار میکرد، یه جوری نگاش میکردن انگار پیغمبری چیزیه. به مزه های بعضا بیمزشم یه جوری میخندیدن انگار اومدن استندآپ کمدیای چیزی. کلا از این جور علاقههای دیوانهوار بدم میاد. تقریبا هر مدل علاقه افراطی که تو این و اون دیدم، یه دفعه به نفرت یا انزجار عجیبی تبدیل شده که همگان رو به عجب واداشته.
چی داشتم میگفتم؟! آهان. اومد برای چند تاشون رو مقوا چند تا خط با آب مرکب کشید که بهشون بگه چه مدلی باید کار کنن. (خیلی رها!) دختره برگشت گفت: میشه برام امضاش کنید؟ میخوام قابش بگیرم. :/ فاتح هم یه نگاهی انداخت و رفت.
میخواستم بگم فرزندم انگار تا حالا مستقیما با مسئله قاب و قیمتای دردآورش روبرو نشدی که فکر میکنی آدم هر چی که به نظرش بامزه اومد میتونه ببره قاب کنه. که دیگه نگفتم و گفتم بذار اینا هم برا خودشون جوونی کنن. ما هم این دورانو گذروندیم.
بعد دیگه دیدم حوصلهم داره سر میره و بهتر آن است که برم خونه و به کارام برسم. وسایلمو زدم زیر بغل و رفتم.
داشتم فکر میکردم حالا که کارامو کردم و دیگه استرس وقتو ندارم، باید برم به بستنی فروشی دلخواه خودم که بین دو ایستگاه اتوبوس قرار داره، و جسمم رو هم چنان روحم جلا ببخشم. :) بعد حساب کردم که خط چه ساعتی میاد و دیدم بخوام برسم اونجا اتوبوس میاد و بعدش باید کلی صبر کنم. ولی بعد فکر کردم خب من که دو تا کتاب باحال دارم. صبر میکنم! لکن، کائنات به قدری هماهنگ با ساز من در حال رقص بودن که صبر کردن من به بستنی فروشی برسم، بستنیمو بخورم، بشینم تو ایستگاه، و بعد اتوبوس رو رسوندن. جا داره همینجا ازشون تشکر کنم.
وقتی رسیدم خونه مامانم گفت خب حالا کو کفشت؟ گفتم اینهاش... این... اینجا بود که...
" و اینگونه بود که دخترک کفشش رو در اتوبوس جا گذاشت. بله در واقع او از این مسیر لذت برده بود، چرا که هدف اهمیتی ندارد و او...."
برو گمشو ببینم. چی چی رو مسیر مهمه. کفش صد و شصت و سه تومنیمو تو اتوبوس جا گذاشتم؟ ببین اینجاها نیست؟؟ خدای من... حالا باید به کجا زنگ بزنم؟ سازمان اتوبوسرانی؟ موسسه اتوبوسها؟ شرکت نگهداری اتوبوس؟ خدایاااااا این چه بلایی بود رو سر من نازل شد؟؟ میییدونستم. مییییدونستم که آخرش یه چیزی خراب میشه. چرا اینقد منو اذیت میکنی چراااااااا. عه.
پشت صندلی بود. :/
کمی دور و برو مرتب کردم. یه خورده نوشتم. یه مقدار گریه کردم. اندکی چت کردم. لاکمو تست کردم. و خلاصه خیلی کارا کردم.
*
احساس خوبی دارم. گاهی باید سر تعظیم فرو آورد به سمت همه کسایی که بدون انتخاب، کنارشون قرار گرفتی. فامیل، همکلاسی، همکار، و همه کسایی که اگه حق انتخابی وجود داشت، حتی بهشون فکر هم نمیکردی. کسایی که ممکنه بخوای از دستشون سر به بیابون بذاری اما قطعا چیزایی دارن برای این که بهت یاد بدن. چیزایی که تو چرخه خاکستری زندگیِ مثلا روشنفکرانهت فراموششون کردی. چیزایی مثل محبت، معرفت و خوشحال بودن.
و رقصیدن.
و خندیدن.
و پیتزا خوردن.
چه کادوهای ملوسی گرفتم! و اما یکیش برام خاصتر از بقیه بود. "هنر و دیوانگی". دیدی گفتم سوالتو واضح بپرس، جواب پیدا میشه؟! بفرما.
موقع فوت کردن شمع یکی گفت: آرزو کرد تهران قبول بشه.
قاعدتا باید اینو آرزو میکردم. اما نه. تو اون لحظه منحصر به فرد که بیشتر از هر وقتی تو عمرم حضور خودمو احساس میکردم، از صمیم قلبم، چیزی رو که قلبم با هر بار فکر کردن بهش به تپیدن میفته آرزو کردم. قول میدم که با تمام وجود براش میجنگم. آمین.
19
امروز دوست راهنماییم زنگ زد و بهم تبریک گفت. یادمه که یه سال میگفت یازده نفر برای تولدش بهش زنگ زدن. تازه تولدش تو تابستون بود. و من فکر کردم آدم چقد باید خوشبخت باشه که یازده نفر...!
البته وقتی زنگ زد و یه مقدار استرس گرفتم که آیا منم باید جبران کنم یا نه، متوجه شدم که خیلی هم خوشبختی محسوب نمیشه! اما به هر حال این که کسی که یازده نفر روز تولدش بهش زنگ میزنن بهت زنگ بزنه، جای مباهاته!
حرف زدن باهاش سخته. حرفای بدی نمیزنه ها ولی تکراریه خیلی. هنوز عین کلاس نهمه. درباره نظام آموزشی و... نمیدونم از این حرفا. من که دیگه خسته شدم. البته واقعیت دیگه هم اینه که من کلا زود خسته میشم.
22
این عروسی رو که برم بعدش میشینم درس میخونم. جدی جدی میخونم. حالا سوال اینه که مگه عروسی واجبه؟ و جواب اینه که بله. واجبه. خب میخوام ببینم چه شکلی شده این رفیقمون. تازه مینا میخواد خارجی برقصه. البته این عروسیهای بعدازظهری یه خورده ضد حاله ولی بزرگی میگفت لذتی که در قبل و بعد عروسی هست، در خودش نیست.
*
خبر خاصی نبود. فقط این که برای شونصدمین بار تصریح میکنم که نمیذارم تو یکی این مدلی عروسی بگیری. واقعا مسخرهبازی عظیمیه.
25
فرضیه جدید: مخ تو کوچیک و گیچ و ویج و خنگ نیست. بلکه خیلی بزرگه به خاطر همین تو بیکاری احساس میکنه ظرفیتش بی استفاده مونده. بنابر این وقتی ازش سخت کار میکشی، به مراتب احساس بهتری داره تا وقتایی که میگی بذار راحت باشه.
آره. ازش کار میکشیم. اوووووااااااا بوم!
28
آه خدایا. من از دست خودم خسته شدم. تو از دست من خسته نشدی؟ داشتم به مامانم میگفتم همه کسایی که قبول میشن از اول مهر شروع میکنن روزی شیش ساعتم میخونن. بعد عید میرسوننش به هیژده ساااااعت. گفت خب ولی یه عده دیگه ای هم هستن که از 27 بهمن شروع میکنن روزی سه ساعت میخونن و بعد عیدم شیش ساعت. بعدشم قبول میشن. گفتم آره... شاید... ولی امروز بیست و هشتمه! دیدییییی من جزو دسته دومم نیستم مامااااان. اووووواااااا
- یا درس نخون یا بخون ولی در هر حال غر نزن.
29
امروز خیلی خوب بود. از مدرسه که اومدم، خوابیدم و بعد چایی خوردم و داروی آهنافزا :) بعدم خیییلی سرحالانه درس خوندم اصلنم راه نرفتم. دوروق گفتم راه رفتم ولی بعد از این که درسم تموم شد. یعنی بینشم راه رفتما ولی خیلی کم. خدایی خیلی کم. هوررااااا
30
احساس نفرتانگیز بودن دارم. نه قلموهای چاپو شستم نه قلموهای رنگ روغن. وااای خدایا این چه عذابی بود رو سر ما نازل شد. کاشکی صدرا عوض شطرنج و این مسخره بازیا یه دستگاه قلمو و پالت و غلتک شور ابداع میکرد که همینطوری همه چی رو میریختی توش و تمیز در میومد. اینقد اختراعات کودکیشو مسخره کردم که بچه زده شد. خودم کردم که لعنت بر خودم باد
چیزی تا سنجش نمونده. باید نمایشو کامل کنم و تست بزنم.
اه. به این بچه ها که نگاه میکنم حالم به هم میخوره. چقد علافن و خوشحال و بی غم. چقد با همدیگه حال میکنن. چرا من با هیشکی حال نمیکنم؟ از همشون متنفرم. از همهشون. از دونه به دونهشون. تازه حرصم میگیره که قدر نمیدونن. قدر جمعشونو نمیدونن. قدر دوستیشونو نمیدونن. کثافتا. نفرت داره از دماغم میزنه بیرون. مث نوشابه. از دستم انگار یه خمیر لزج مزخرف مثل مخاط دماغ داره میجوشه و هی فشارش میدم. لعنتییییی. کاشکی این دختره میمرد. اون یکی حتی. یا حتی اون. یه ذره هم ناراحت نمیشدم. کاشکی همه آدمای دنیا که اینقد بد و مزخرفن میمردن و فقط من که خوب و باشعورم میموندم.
دلم خیلی گرفته خیلی ناامیدم خیلی نگرانم خیلی بددهنم خیلی آشغالم خدایا یه چیزی یه نشونه ای هر چی هم کوچیک یه نقطه اتصالی برای ادامه دادن بهم....
- ساراجون! امروز چقد خوشگل شدی عزیز دلم!
... بده!
خندم گرفت. خدا نکشتت مینا.
آاااه. قرار شد که هر چه باشد بدویم. میدویم و اسفند ماه دیگری خواهد بود.
خداوندا،
خودت میدونی دیگه چقد تکرار کنم. :)
- ۹۷/۱۲/۲۷
- ۶۶۹ نمایش