حرفای خیلی مهمم که باید بگم ولی... یه چیزی تو گلوم گیر کرده
خیلی چیزا هست که باید بنویسم.
نوازندگی تو مراسم معارفهی کنگره که تلخی وحشتناک شب قبلشو شیرین کرد.
فیلم بزم رزم که اونجا دیدیم.
دلپیچهی شدید مغزی که یهو وسط مراسم شعرخوانی گرفتم.
داورای بامزهی خوارزمی.
خوابگاه ضایع (و باصفا) شون!
تجارب خیلی خیلی جدید.
یه خورده هم نوشتم همه اینا رو. ولی الآن نمیتونم ادامه بدم. چون درست در بدترین وقت ممکن سرما خوردم. :( و الآن که دارم مینویسم چشمام درد میکنه، گوشام درد میکنه، سرم درد میکنه، حلقمم درد میکنه. :/ خیلی بده.
آااای مادر چه وقت سرماخوردگی بود.
آآآآآی هی داره بدتر میشه.
احساس میکنم تو گلوم بمب کار گذاشتن.
چه زیبا سروده شاعرهی بزرگ قرنمون:
برکه هایی سبز در راه گلو
پشت پلکم ابرهای داغ نرم
در دهانم جادههایی تازه ساز
صورتم یک کیسهی آب ولرم
:))))
تازه امروز یه کار خیلی مهم هم داشتم که با وجود سرماخوردگی منتفی شد کلا. اگه تا ده دوازده ساعت دیگه خوب نشم کلا رفته رو هوا. چرااااا.
نقاشی و اینا هم که نگم دیگه. چشم. بیخیال صورت ماسیدهی دخترک میشم. :/
ولی آخه جواب منو بدین. وقتی میگن: به خودت فشار نیار، استراحت کن. استراحت یعنی چی دقیقا؟ نقاشی که بوی تینر و اینا و... هیچی اصن. با گوشی و لپتاپ و کتاب که کاری نداشته باشم، قدمرو هم که نکنم... پس دقیقا چیکار میتونم بکنم؟ هان؟ بخوابم گوشام درد میگیره، بشینم چشام درد میگیره، راه برم پاهام درد میگیره... تازه این در بهترین حالتشه. فعلا که همش با هم داره درد میکنه.
خیلی زشته که از آدمها خواسته های نامعقول داشته باشیم!
خب بگین من چه غلطی بکنم الآن؟
کاش بیهوش میشدم :(
- ۹۷/۰۶/۲۴
- ۷۹۵ نمایش