پشت این نقاب...
وارد سالن نمایش که میشوم، از دیدن جمعیت ماتم میبرد. بین این همه مرد گردن کلفت نمیتوانم خودم را به باجه بلیط برسانم. اگرچه با آرنج سعی میکنم کنارشان بزنم اما موفق نمیشوم. میروم و کناری میایستم.
استاد گویندگیام را میبینم. میروم جلو و سلام میکنم. مرا به کسی که کنارش ایستاده معرفی میکند: یکی از بااستعدادترین... بقیهاش را نمیشنوم. سر و صدا زیاد است. یک دست استاد به سمت من است و دست دیگرش به سمت آن آقا. چیزهایی میگوید، با لبخندی که هر لحظه ممکن است چسبش تمام شود و از صورتش بیفتد. من هم با یکی از آن لبخندهای احمقانه که روی صورتم پهن میکنم تا خودم بروم تو خلسه، هی سر تکان میدهم و میگویم: مرسی، ممنون، لطف دارین. مرسی، ممنون، لطف دارین. مرسی، ممنون...
آن آقا میرود آن طرف و استاد میگوید: خب، چه خبر؟ آها راستی آزمون عملی چطور بود؟ میگویم: بد.
چرا بد؟
توضیح میدهم که استرس نداشتم. واقعا نداشتم. ولی این که در یک لحظه هنگ کنی یا قاطی کنی یا چیزی توی ذهنت نیاید، واقعا نتیجه استرس نیست. میتواند در اثر چیزهای دیگری هم باشد. نمیدانم. واقعا نمیدانم چطور بود...
- خــــــــب! بگو چی شد!
تعریف میکنم. پرسیدند این نمایش شیخ صنعان که دیدهای، اسم خالق اصلیاش کیست؟ اسم طرف سر زبانم نمیآمد. یک چیزهایی مثل خراسان، سیمرغ، نیشابور، کاشی، ماهی و این چیزها توی ذهنم بود. نه نه اینها اسم شاعر نیست. گفتم نظامی؟ آن یکی داور از پشت تقلب رساند و من با ژستی که یعنی داشتم فکر میکردم گفتم: عطار.
البته به این وضوح ماجرا را برایش تعریف نمیکنم. حوصلهاش را ندارد. اما چیزی شبیه به این میگویم. لبخند کجی میزند. دوستش دوباره برمیگردد این طرف. استاد دوباره دستهایش را به همان حالت یکی مال من، یکی مال او در میآورد و میگوید: "هیچی الان داره توضیح میده که توی آزمون عملیش استرس داشته و این قضایا." جالب است. لبخند چسباندنیاش در مواقع لزوم بلافاصله روی صورتش ظاهر میشود.
بیست دقیقه ای صبر میکنم تا نوبتم بشود و جایی توی سالن برایم پیدا کنند. بلیتم را میدهند. بعد میروم گوشهای و کتاب شعری در دست میگیرم.
با تو همراهند، اما همرهانت نیستند
همنشینانی که از جنس جهانت نیستند
بعد از چهل دقیقه در باز میشود. مینشینیم و غرق میشویم در قصه مدهآ. که چه زیبا به امروز آمده و با امروز در میآمیزد. اما باز هم در میان بازی، جایی که باید غرق مدهآ باشم، نیستم. نمیتوانم همانجا بمانم. آرام آرام از میان صندلیها عبور میکنم و به صحنه میرسم. به پشت صحنه. به پشتتر و پشت تر صحنه. به ذهن مدهآ. که در واقع مدهآ نیست. مطمئنیم که نیست. همه میدانیم اما بیخود خودمان را گول میزنیم. این هنر دیگر چیست؟ بلیت میخری که گول بخوری؟
به این فکر میکنم که دوست داشتم جای او باشم. با تمام وجودم. احساس میکنم هر نقشی، هر نقشی را میتوانم بازی کنم. بعد فکر میکنم چرا به رشته بازیگری فکر نکردم؟ شاید واقعا استعدادم بود. یا حداقل آنجا بیشتر میتوانستم خودم را نشان بدهم.
آه. نشان دادن. دارم فکر میکنم کسی درون من است که مدام میخواهد لج ببرد. با همه چیز و همه کس. بیشتر از همه با من. هر وقت میداند که باید خودش را نمایش بدهد سریع استتار میکند. گم میشود. من میمانم و یک دنیا شک. مدام خیال میکنم دارم تبلیغ یک چیز توخالی را میکنم. بدیهیتر از شاعر شیخ صنعان وجود نداشت. سادهتر از این نمیشد. ولی من منتظر سوالات عجیب و غریب بودم. جا خوردم. گم شدم.
پیش خودم فکر میکنم که اگر گاهی گیج و ویج و خجالتی هستم، بیشتر از هر چیز ناشی از این است که نمیدانم چه باید باشم. مدام احتمالات متفاوت را در نظر میگیرم. مثلا در جواب فلان حرفی، چیزی که یک آدم باحال میگوید، چیزی که یک آدم ساده میگوید، چیزی که یک آدم شدیدا مبادی آداب میگوید... و من هنوز جوابی ندادهام.
اما میتوانم بازیگر خوبی باشم. اگر چیزی را خوب تمرین کردهباشم، بدون کوچکترین تردید و ترس و اضطرابی روی صحنه میروم. مطمئنم که همه چیز خوب است. چون در بازیگری هیچ وقت مسئول حرفی که میزنی نیستی. مسئول حرکات عجیب و غریبت. مسئول دیوانهبازیهایت. حتی ممکن است دیگران عاشق زشتی، دیوانگی یا مسخرگیات بشوند. این هیجانانگیزترین ویژگی بازی است.
مدتی است هر چیزی که میخرم بد است و باید از مغازهی کناریاش خرید میکردم. هر چیزی که میگویم بد است و باید کلمهای که در سرم مانده را میگفتم. هر جایی که میروم بد است و باید به جایی که فلانی میگفت میرفتم. تازه برای هیچ کس تعریف نکردهام که چه خلبازیهایی در مصاحبه درآوردم و چه حرفهای بیربطی زدم. آه. ناامیدم کردی.
نمایش تمام میشود. همه نمیایستند اما من میایستم. کار اشتباهی کردم؟ نه. از خیلی از چیزهایی که مردم برایش میایستند بهتر بود. بود. بود. حداقل تو کیف کردی. پس کارت اشتباه نبود. نبود. نبود.
بله، نمایش تمام میشود. تقدیر و تشکرها هم. فکر چهار سال تحصیل در دانشکده هنرهای نمایشی رهایم نمیکند. نمیتوانم به چیز دیگری فکر کنم. اگر من نه، پس کی؟ بین این همه آدم، چرا تو؟
دیروز خاله برایم فال گرفتهبود و چه فال خوبی. دوستم میگوید که حتما قبول میشوی. نمیدانم این همه اطمینان از کجاست. آن مشاور قلمچی که نمیدانم چرا تازگیها اینقدر ازش بدم آمده، گفت انگار علیرغم حرفهایم نتوانستهای خوب خودت را نشان بدهی. آه چقدر گاهی فحش ندادن سخت است.
سالن دوباره به هم میریزد. آدمها، آدمهایی که با هم غریبه نیستند، گروهگروه دور هم جمع شده و حرف میزنند. پر از احساسم و باید یک جور این را نشان بدهم. دلم میخواهد از نزدیک مدهآ را ببینم. صندلیام خیلی از صحنه دور بود. اصلا میخواهم در آغوشش بکشم. چند ثانیهای مردم را نگاه میکنم و بعد آرام آرام میخزم بیرون. توی تاریکی محض.
در سکوت کوچه، دور از بوی سیگار و نور و تعارف، به این فکر میکنم که کجا ایستادهام؟ چه باید میشدم؟ وقتی زنی روی صحنه داد میزند، دلم پر میزند که جای او باشم. نمیتوانم این فکر را از سرم بیرون کنم. اما شاید اگر یک چیز و فقط و فقط و فقط یک چیز بلد بودم، الان تکلیفم معلومتر بود. این که استاد میگوید همیشه جلوی چیزی را در خودت میگیری، کاملا درست است. انگار سد زدهام روبروی چیزی که خیلی بد است. خیلی. من آدم شرور و بددهنی هستم. به همین راحتی. یاد آن دیوانه میافتم که میگفت همان روز اول گفتم این دختر مار هفتخطی است پشت یک نقاب؛ به چهرهی معصومش نگاه نکن. درست است که مشکل روانی داشت، ولی این یکی را راست گفت. من آدم گستاخی هستم. هر وقت در زندگیام حتی یک ثانیه دریچههای سد را گشودهام دیگران حیرت کردهاند. به خاطر همین است که باید خودم را قایم کنم. باید نقش بازی کنم چون در واقعیت پشت این سد هیچ چیز قابل نمایشی نیست. یک آدم عصبی است که غیر از دور خود چرخیدن و فریاد زدن سر دنیا کاری بلد نیست.
وقتی در حال نمایش چیزی هستم، بیشتر از همه وقتی موسیقی برای دیگران اجرا میکنم، هوس انجام کاری غیرعادی به اوج میرسد. میدانم که موسیقی روی خط زمان حرکت میکند و یک ثانیه غفلت همه چیز را به هم میریزد. اما همین وسوسهام میکند. وسوسه خراب کردن، رقصیدن همراه ساز، گریه کردن، یا یک دفعه ول کردن. حتی موقع حرف زدن با بعضی آدمها این خیال در سرم میآید که غرش کنم. زوزه بکشم. یا گاز بگیرم. وقتی بازیگر روی صحنه اجرا میکند، دوست دارم نور بیندازم توی صورتش. بروم روبرویش. یک کاری کنم که داد بزنند این دیوانه را ببرید بیرون. اما به هر حال بازی به هم ریختهاست. حالا مرا هر کجا که میخواهید ببرید! نمیدانم دلیلش چیست. هر کاری که خواستهام کردهام اما باز حریصم. وای که این یک روز در متروی تهران چه تجربه سختی بود. مدام سعی میکردم حواس خودم را پرت کنم اما باز عطش رد شدن از خط زرد و پریدن روی ریل داشت دیوانهام میکرد.
سارا!
جناب استاد. برسونمت؟ نه ممنون.
توی دلم فکر میکنم بد فکری هم نیست. توی ماشین مجبور نیستم توی چشمش نگاه کنم. آن وقت میگویم که حالم از این نچسببازیهایش به هم میخورد. میگویم که خیلی حرف میزند و بیشتر از نصف حرفهایش تکراری یا به دردنخور است. میگویم که چرا این ترس من را که حرفم بریده شود یا شنیدهنشود، ندارد؟ یعنی چه که ندارد؟ میگویم که کاش اینقدر که دهانش کار میکرد گوشش هم کار میکرد. یک کاری میکنم که دیگر هیچ وقت نگوید خودت را سانسور نکن. یک کاری میکنم که بفهمد با چه موجود وحشی چشمدریدهای روبرو است. تا بفهمد که نباید همچین خواستههای نامعقولی داشتهباشد. آه. کاش فقط زودتر خودم را شناختهبودم تا بیخود توی مصاحبه سعی نمیکردم "خودم باشم" و "چیزی را پنهان نکنم".
*
نع. دیگر نوشتن هم چیزی را که قبلا داشت، به من نمیدهد. گمم. گیجم. کارهایم مانده. میدانم که بازی اضطراب دقیقه نود دوباره به زودی پیدا میشود و باز وقت تلف میکنم. نوشتههایم پراکنده و بیسر و ته از آب در میآید. دلم حال گذشتهام را میخواهد. یکی از همان حالها که به هر دری میزدم تا ازش فرار کنم. امید و ناامیدی هر روز به یک شکل سر کارم میگذارند. امروز حرف جدیدی به پدرم زدم. گفتم محال است دوباره کنکور بدهم. میروم خارج. گفت اگر پولش را پیدا کردی برو. بعد هم عصبانی شد که چرا هر روز حرف عوض میکنم.
هیچ فکری برای آینده ندارم. وضعیت ارادهام آنقدر وحشتناک شده که میدانم دانشگاه نرفتن و کار کردن در خانه هم ایدهی مضحکی است. از کجا رسیدم به کجا؟ داشتم میگفتم که تماشاچی بودن را دوست ندارم. دوست دارم کسی که روی صحنه فریاد میزند من باشم. یا نه، چیزی بنویسم که بازیگری با شوق فریادش کند. فعلا که از نوشتن حرفهای ساده هم افتادهام. نمیدانم چه میخواهم. کاش لااقل گفتهبودم که وبلاگ مینویسم. احتمال کوچکی وجود داشت که آن اساتید اینجا را ببینند. آن وقت حرفهای زیبا میزدم تا متقاعدشان کنم که من نه تنها باید توی آن دانشگاه مردهشوربرده باشم، بلکه لیاقتم از آن هم بیشتر است.
بس است. دریچه سد را میبندیم. این حرفها هم راه به جایی نبردند.
- ۹۸/۰۵/۲۷
- ۴۲۹ نمایش
عالی بود خیلی ممنون از شما