یک لحظه حال خوب گذشت از کنار من
سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ب.ظ
شعر ناگفته ای است در دل من
مشت بر سینه میزند بسرای
بسرایم که از قفس دیگر
خسته ام این دریچه را بگشای*
اونقدر دلم میخواد بنویسم... اونقدرررر! ولی نمیتونم. امروز صبح زود بیدار شدم و کشتم خودمو تا ظهر که لااقل نصفشو بگم و بعد برم سراغ تمیزکاری و مرتبکاری واسه مهمون. ولی آخرش قلم نتونست کاری پیش ببره و رفتیم سراغ جارو :)
آخه مهمون تهرونی دیگه چی بود تو این شرایط؟ گویا اتاق منو هم قراره غصب کنن. البته این هیچ ربطی نداره که چه آدمای گلی هستن و چقد مشتاق دیدنشون هستم. غاصب غاصبه. حتی اگه خیلی دوسش داشته باشی. بگذریم.
سه چهار تا شعر تیکه پاره تو سرم و روی کاغذای کوچیک و بزرگ این ور اون ور دارم ولی نمیتونم کاملش کنم. واقعا چطور شاعرا حرفشونو تو وزن و قافیه خاص میزنن؟ از دور که خیلی غیرممکن به نظر میاد! حالا که حرف دارم و حرفم واضحه خیلی حیفم میاد که شعرمو نگم. یا بگم ولی مهلت گذشته باشه و... نگین برا دل خودت شعر بگو. دوست دارم حرف دلم شنیده بشه خب. من احساس میکنم که رنج اگه یه فایده برای من داشته بوده باشه (!) این بوده که لبریز شدم و نوشتم و از نوشته خودم خوشم اومده. البته الآن خیلی هم بحث حرف دل و اینا مطرح نیست. باید چیزایی که از بالا دستور دادن را بسرایم! از دیروز تا حالا با معشوق فرضی درگیرم. اساتید سفارش شعر عاشقانه و ترجیخا غزل دادن خیر سرشون. انگار بقالیه.
وسط نوشت مهم: راستش دیشب که خیلی سعی در تصور طرف داشتم، حس کردم که زیاد موی بور دوست ندارم. یعنی حالا یه ته رنگی داشته باشه بد نیس ولی بورم برا مردا همچین جالب نیست. چشماشم... آبی نه ولی دیگه سبز باشه حداقل. نبود عسلی... خاکستری... بی رنگ نباشه. حالا دیگه خیلی نبود، قهوه ای سوخته که تو نور وایسه یه ذره روشن بشه. هممم؟
چند دقیقه پیش یه نفر تو گروه یه شعر فراق گذاشته بود. اون یکی هم هنوز داره نظر میده. کار هرروزشونه. ما که بخیل نیستیم هر روز شعر بگن و این ور اون ور بذارن ما هم اصلنم حسودیمون نمیشه. ولی دیگه بحثاشون خیل خنده داره! هی این دختره شعر میذاره، اون پسره میاد میگه شعرتون خیلی خوب بود ولی زیادی زنانه بود. آخه تو.... استغفرالله. خب پسر خوب! شعرش باید چجوری باشه دقیقا؟ همه باید مثل تو کل فحشای عالمو به پای معشوق محترم بریزن که چرا ولشون کرده؟ بابا مررررد! شعر مردانه! خوب کرده اصن آدمای مث تو رو باید ول کرد. هی نظر میده. :/
خب. حالا بگذریم. سارا خانم اصل حالتون چطوره؟ خوبه قربان شما سلام میرسونه...
یک لحظه حال خوب گذشت از کنار من
بویش هنوز توی دماغم شناور است
!!
حالا که پرسیدی این بیت یهویی اومد تو ذهنم! داشتم به دیروز ظهر فکر میکردم. وقتی از ساختمون استخر اومدم بیرون و نشستم رو پله ها، یه آرامش خیلی قشنگی اومد کنارم نشست. احساس کردم که چقد هوای ساعت یک بعد از ظهر تیرماه یزد را دوست میدارم...! نمیدونم چطوری بود که هیچ وقت این احساسو نداشتم. هیچی با روزای دیگه فرق نداشت. ولی ایندفعه طراوت و حرکت و رطوبتی که بعد از شنا تو تنم بود، با هوای خشک و داغ و ساکنی که وقتی از سالن میای بیرون یه دفعه بغلت میگیره، خیلی خوب رفیق شدن. یه آرامش و تعادل خوبی تو همه بدنم جریان پیدا کرد. بعد از سه ساعت جنب و جوش، بالاخره نشستم روی پله دم در، ظرف انگور و خرمامو بیرون اوردم و غرق شدم در لحظه اکنون! چه انگورهای سبک شفافی! آه چه خرماهای مغذی و شیرینی! وقتی سوار آژانس شدم، شیشه رو دادم پایین و دستمو گرفتم بیرون که آفتاب بخوره. وای... چقده خوبه... فکر کنم این کلا ویژگی یزدیاست که به آفتاب چپ چپ نیگا میکنن... ببین سارا میشه باهاش دوست بود!
خب دیگه بسه خیلی رفتیم تو فاز مهر و صفا و صمیمیت. الآن اصلا اعصاب معصاب ندارم و دقیقا حس کسی رو دارم که هی میخواد بالا بیاره ولی بالاش، پایین مونده و جاری نمیشه. (خخخخخ قیافتو!!)
همین دیگه. ببخشید این طفلک خودشو کشت اینقد مشت بر سینه زد. برم ببینم میتونم نجاتش بدم یا نه.
جمعه شب خوبی داشته باشید.
*شعر مال منزوی جانمان میباشد.
97/4/22
- ۹۷/۰۴/۲۶
- ۵۱۴ نمایش