من و سارا
در راستای تلاش برای یادگیری زبان، هفت هشت ماهیه که اگه شیطون مکار بذاره، روزی یه پاراگراف انگلیسی می نویسم و یه پاراگرافم رونویسی می کنم. (به اضافه یه سری کارای دیگه) چند روز پیش، بعد از امتحان، تو مدرسه نشسته بودم از روی کتاب ان شرلی می نوشتم. کتابش یه خورده ضد حاله. خیلی بیمزه خلاصش کردن. خیلی هم متنش آسونه ولی حالا که خریدم باید نهایت استفاده رو ازش ببرم و سعی کنم خوشم بیاد! بله... نوشته بود که آن و دیانا هر روز همدیگه رو ملاقات می کردن و تو جنگل با هم بازی می کردن و درباره کتابایی که خوندن با هم حرف میزدن. یه دفعه یه حالی شدم... عه عه عه! چقـــــــد زوره که هیشکی نباشه باهاش در مورد کتابایی که خوندی حرف بزنی! چه وضعشه؟ بچه های اون مدرسه که فقط درس میخوندن، بچه های اینجا هم که فقــــــــــط همه دغدغشون اینه که وقت کنن با هم برن بیرون! منم این وسط...
خلاصه تو همین فکرا بودم که گفتم بسه اینقد علم و دانش به خودت افزودی پاشو یه خورده برو بیرون هوا خوری... تو حیاط، رضایی و ریحانه کنار یه گرافیکی دور حوض نشسته بودن و با هم حرف می زدن. رفتم پیششون. اون دختره داشت می گفت: امروز باید این کتابو هم تموم کنم و ببرم کتابخونه. گفتم چه کتابی؟ گفت اینا ببین. کتاب زویا پیرزاده. بعد در مورد بقیه کتابایی که از کتابخونه گرفته حرف زد. منم یه چیزایی گفتم... وقتی دید منم یه چیزایی در مورد کتابا میگم گفت: واو! تو کتاب میخونی!
خندیدم...
- آره... یه کمی!
-واقعا؟ چیا می خونی خوباشو بگو من بنویسم!
- واااای.... چه دوستای فرهیخته ای دارین شما دو تا و من نمی دونستم!
رضایی گفت:اوخ اوخ این ساراها همدیگه رو پیدا کردن...
ریحانه گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...
گفتم: خیل خب! وقتی اولین کتاب من تا چند ماه دیگه چاپ شد، می فهمی دیوانه کیه! (قپی الکی!)
سارا گفت: وای تو نویسنده ای...! گفتم: خب... بله یه جورایی.
خلاصه یه خورده اون نوشت و یه خورده من نوشتم و در مورد کتابای مختلف حرف زدیم. (یه خورده هم خجالت کشیدم چون اون خیلی بیشتر از من خونده بود.) ولی خیلی هیجان انگیز بود وقتی یکیمون اسم یه کتابی رو میگفت و اون یکی اسم نویسندشو میگفت و بعد دو تایی با هم میگفتیم وااااای چققد قشنگه...
ریحانه و رضایی هم که نشسته بودن هی میخندیدن و در مورد بیکاری ما دو تا صحبت می کردن. سارا هم بی خیال نمی شد، میخواست قشنگ شیرفهمشون کنه که افراد کتابخون به هیچ وجه افراد بیکاری نیستن. آخر سرم اینقد در مورد عوام و خواص جامعه و افراد با مطالعه و بی مطالعه صحبت کرد که بیچاره ها پاشدن رفتن...!
****
یعنی یه جوری سریع اتفاق افتاد که خودم تا چند ساعت بعدش حالیم نبود دقیقا چه اتفاق بامزه ای افتاده! یعنی خدا یه قتایی یه کارایی میکنه آدم نمی دونه چه عکس العملی نشون بده... آخه انقد سریع؟!!
خب... فعلا من باید برم بادبادک باز خالد حسینی رو بخونم و سارا، جایی دیگر گلی ترقی رو.
جالبه نه؟
- ۹۵/۱۰/۱۰
- ۹۴۹ نمایش