بازگشتن
هر دو میدانستند این آخرین بار است که کلمه ای، به هر شکل، بینشان رد و بدل میشود. میدانستند که چقدر حرف دارند که هیچ وقت بیان نخواهند کرد. میدانستند که هر دو خسته اند، و البته میدانستند که خیلی وقت است ایستگاه مترو را رد کرده اند و باید برگردند.
علی به دینا نگاه کرد. چنان به روبرو زل زده بود که انگار داشت با چشمانش شیشه را میشکافت. دقیق نمیدانست او به چه فکر میکند اما مطمئن بود که اگر ده بار دیگر هم مقصد را رد کند دینا قرار نیست حرفی بزند. تمام توانش را جمع کرد و سعی کرد چند جمله به زبان بیاورد.
_ خب... دیگه... تموم شد. از اینجا به بعدش، دو تا تصویر متفاوته... من میمونم و یه تنهایی جدید و قهوه و... برج ایفل! تو هم... با خیال راحت برمیگردی به دنیای باشکوهت!
سعی میکرد عادی باشد.
_ پاریس غیر از تنهایی و قهوه و برج ایفل چیزای دیگهای هم داره جناب استاد.
علی خندید: نه برا ما ندیدبدیدا فقط همونا به چشم میان.
خنده اش چقدر مصنوعی بود. سعی کرد به وضعیت قبل برگردد.
_ ولی دنیای تو، میتونه قشنگتر از قبل، عمیقتر از قبل بشه. دینا ببخشید که زندگیتو به هم زدم. ازت خواهش میکنم برگرد. برگرد به اتاقت. به همون دنیای آرمانیت. با رویاهای عجیب و غریبت. با کلمه های خوشبختت. با کتابای قطور قدیمی یا دفترشعرای جیبی که هر کدوم مدل خودشون دوسِت دارن... نویسنده ها افتخار میکنن برای تو بنویسن. دریغ نکن.
_ فکر میکنین کتاب میتونه تنهایی آدمو پر کنه؟
_ خودت گفتی حال بدتو با خوندن حرفای خوب تحمل میکنی.
_ دروغ گفتم. حال که اینطوری خوب نمیشه.
علی لبخند زد. از همان لبخندهایی که معنی اش همه ی حرفهای خوب در این موقعیت بود. از آن لبخندهایی که یکهو به شکل عجیبی به آدم آرامش میداد. ولی "آدم" یادش بود که این آرامش مال او نیست و دوباره مجبور شد دستش را (محکم تر از قبل) توی چشمش بکشد. احساس میکرد گروگان گرفته شد. میخواست از آن هوای خفه که بوی گریه میداد فرار کند. اما کجا برگردد؟ احساس میکرد هوای بیرون هم همینطور است.
_ ... تنهاییم که عمیق تر شد، فهمیدم اونایی که میگن کتاب بهترین دوست آدمه، هیچ وقت کتابخون نبودن. اونا وقتی هوس تنهایی میکنن میرن سراغ کتاب.
نمایشنامه را بیرون آورد و جلد کهنه آن را لمس کرد.
_ ولی من، وقتی از آدما، از صداهای تکراری شون، از شلوغی خالی شون، از چشمای گنگشون فرار میکنم، پناه میارم به اینا. ترسا و غصه هام همه پشت در میمونن. چیزی نمیتونن بگن. ولی فکر کن، وقتی دیگه به اوج تنهایی میرسی، وقتی اینا هم شدن عضوی از وجودت که میخوای ازش فرار کنی، وقتی از این تصویر خودت بیزار شدی، وقتی دلت یه چیز جدید خواست، وقتی دلت خواست بری بیرون اما یادت میاد که اون بیرون چیزی تو رو صدا نمیزنه، دور و برتو نگاه میکنی... هیچی نیس. هیشکی نیس... فقط همینا! فقط همین موجودات تکراری برات میمونن که با یه لبخند موذیانه زمزمه میکنن: بازم ما... بازم ما!
اون وقت میفمهی کتاب، هیچ وقت بهترین دوست آدم نیست. و اونایی که اینو میگن، هیچ وقت تنها نبودن.
خب استاد! گفتم. اینم همون چیزی که میخواستین بشنوین. حالا اگه خیالتون راحت شد که خیال من تا ابد پریشون میمونه... این ماشین لعنتی رو نگه دارین.
_ دینا واقعا منو اینطوری میبینی؟
_ نه راستش. محض احترام استادیتون، نمیگم که شما رو چطوری مبیینم.
****
پ.ن 1: برشی بود از یک داستان قدیمی دراز، بدون ویرایش. این زیرمیرا پیداش کردم. خیلی سر در نمیارم فازش چیه ولی این تیکه شو دوس دارم.
پ.ن 2: نه بابا! ما اهل این قرتی بازیا نیستیم. فقط همین یکی یه ذره عشق و عاشقی داره.
پ.ن 3: نمیگم علی چی جواب داد چون از جوابش راضی نیستم :)
پ.ن 4: شخصیتامم عصبین!
پ.ن5 : بی پستیه دیگه!
- ۹۷/۰۵/۱۷
- ۸۹۲ نمایش
رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم مامانم گفت نمیدونی از دیشب تا صبح چه بارونی میومد . . .
.