مسابقه/ تاب بستن به دستان یک جانی
خب. میدونی که بعد از جریانات پارسال، دیگه اصلا حس خوبی به این مسابقه فرهنگی هنری نداشتم. مسابقهای که پنج شیش سال پیش برام به شدت ارزشی و مهم تلقی میشدن الان چیزی بیش از یک شوخی محسوب نمیشه.
وقتی خانم معاون اومد دم کلاس و تحت عنوان "خوشخبری" گفت که من و فاطمه اول شدیم و باید بریم مرحله استانی، با امیدی ناامیدانه پرسیدم: شعر که نشد نه؟
گفت: نه ولی خب حالا رنگ روغن اول شدی دیگه. وسایل یادت نرهها. گفتن بومت 45 در 60 بومیران یا وینزور. رنگاتم وستا باشه.
:/ چه خوشاشتها هم هستن.
فاطمه همون مرحله اول که باید کارامونو میدادیم ببرن اداره به خانم مدیر گفت که نمیخواد شرکت کنه. و البته که: بیخود کردی، مگه اصلا حق انتخابی داری؟ این ادا اصولا دیگه چیه؟
از حرف زدن پشیمون شد.
من نمیدونستم که تو مرحله ناحیه میشه دو تا رشته شرکت کرد. جزو قوانین نانوشته بوده انگار. یا به نوعی، بیقانونیهای نانوشته. بعد از شیش سال چه چیزایی دارم یاد میگیرم.
یادمه که مرحله ناحیه رو به خوبی پشت سر گذاشته بودم. با این که فضای اون کانون مسابقه یه جوریه که احساس میکنی یهو به دهه شصت سفر کردی و حتی آدمای توشم همینطوریان، ولی من کار خودمو کردم. خیلی حالم خوب بود اون روز. تازه یادمه ظهرم با بچه ها رفتیم ساندویچ زدیم به جای این که تنها برم خونه و لوبیاپلو گرم کنم. خعلی چسبید.
البته بخشی از حال خوبم هم تو مسابقه نقاشی به خاطر اون امید واهی بود که داشتم. که امسال شعرام مورد اجحاف قرار نمیگیره و حتی برای دلجویی از رفتار احمقانه پارسالشون حتما منو اول میکنن. :/ ولی خب به قدری احساسات من براشون مهم بود و به قدری از این که پارسال شعرها رو کسی که اصلا شاعر نبود داوری کرده بود، پشیمون بودن، که امسال حتی دوم ناحیه هم نشدم. یعنی کسی که سه سال اول استان شده امسال هیچم ناحیه! خب ناراحت کنندهس اما قطعا از اون رتبه دومی که پارسال بهم دادن منطقیتره. یه جور اقرار به اینه که یک عامل خارجی توی کار نقش داشته. بگذریم.
اول با فاطمه کلی بهشون فحش دادیم که مسابقه رو گذاشتن روز پنجشنبه و تنها فایده این مسابقات رو که همانا پیچوندن کلاس باشه ازمون گرفتن. تازه ما که میخوایم درس بخونیم. مثلا.
فاطمه هم که پارسال توی جشنواره هنرهای تجسمی اول کشور شده بود و من کاملا میدونستم چقد شرکت تو همچین مسابقهای رو برای خودش ننگ میدونه، با این که اول گفت نمیام و این حرفا ولی احتمالا وقتی یه دور سخنان خانم مدیرو برای خودش مرور کرد، دید که نه اتفاقا مسابقه خیلی هم فرصت خوب و شیرین و باحالیه. منم که قطعا میخواستم شرکت کنم، فقط برای یک دهنکجی در ذهنم به شعریها! که بدونن (یعنی فکر کنن!) به هیچ جام نیست که اونا انتخابم نکردن، چون من هزار تا امکان دارم. :)
*
صبح، یه مانتوی لیمانندی که به تازگی کشفش کردم رو پوشیدم. سه سال پیش که مامانم خریدش کلی غر زدم که چرا اصلا احتمال دادی که من از این خوشم بیاد و واسه چی خریدی و این حرفا. ولی الان دو سه ماهه که یهو ازش خوشم اومده و نه تنها همه جا میپوشمش، بلکه احساس میکنم بهم یک اعتماد به نفس خوبی میده. یه روسری سرمهای بزرگ ساده هم که خیلی آدمو زیبا میکنه پوشیدم. خودمو تو آینه نگاه کردم و گفتم: نکنه بگن چرا مانتوی مدرسه نپوشیدی؟ یه کم فکر کردم و گفتم: خب اون وقت منم بهشون میگم دلم خواست! من که چیزی برای از دست دادن ندارم.
تو آینه نگاه کردم و گفتم: میشه یه جوری بشه که یه کم حس بد پارسال جبران بشه؟ و یادم بره که اون آقاهه با اون لحن زشتش بهم گفت حالا اشکال نداره، باش ناهارتم بخور، بعد برو؟ میشه کلا با امروز حال کنم؟ و ببین خدایا صریح میگم. دوس دارم یه کم تحویلم بگیرن. شایدم یه کم بیشتر از یه کم. حله؟
*
پالتم رو نشسته بودم. بله احتمالا ایشون میخوان بگن خیلی هنری هستن، ولی ایشون فقط یه مقدار تنبل و یه مقدار بینظم هستن. یا آره اصن هر چی تو میگی. من از همهی تجلیات هنری بودن فقط همینو یاد گرفتم. :/
البته به تازگی متوجه شدم که هیشکی اینطوری پالت خیس دست نمیگیره راه بیفته تو کوچه خیابون. خب پس مردم رنگای خیس رو پالتو چیکار میکنن؟ میشورن؟ تو این گرونی رنگ و کمبود منابع زیستی؟ واقعا که.
یه معلم داشتیم هر وقت میگفتی رنگم زیاد اومده میگفت نون بمال تهش بخور. هاهاها. چندش :/ اصلا احساس مسئولیت آدمو در قبال محیط زیست احساس نمیکرد.
بله خلاصه که ساراخانمِ هنری با جعبه رنگ و بوم و یک پالت گندهی کثیف زشت و البته یه مانتوی لیمانند و روسری سرمهای بزرگ وارد محوطه شدن. به افتخارشون.
- سارا اینا که همهشون مانتوی مدرسه پوشیدن!
- دازنت مدر.
حیاط پر از دخترکان کوچک و بزرگ بود. از مدرسه ما هفت هشت نفری بودن. یه خورده وایسادیم. خانم قاف که مسئول ناحیه هست اومد و ژتونهای ناهارو بهمون داد. خانم معاون هم ازمون عکس گرفت و از این کارا. هی وایسادیم وایسادیم... ولی تموم نمیشد که. یا در واقع اون چیزی که باید شروع میشد شروع نمیشد. بعدم میگن شروع مراسم هفت و نیم. خوب شد من نیم ساعت دیرتر اومدم.
به فاطمه گفتم: میای بریم بشینیم؟
رفتیم روی یه نیمکت نشستیم. انگار دوتاییمون خیلی آیندهنگر بودیم. وقتی با کمی خجالت آروم کتاب دینیمو درآوردم دیدم اونم کتاب ریاضیشو درآورد! البته گفتن نداره که درسی نخوندیم ولی خب کتاب قوت قلبه. :) بعد فاطمه گفت فکر کنم دیگه باید بریم. بار و بندیلو زدیم زیر بغل و برگشتیم پیش بچهها. ولی باز هیچ خبری نبود.
پام درد گرفته بود ولی روم نمیشد دوباره بگم بیا بریم بشینیم. ولی خب آخرش زیرلب گفتم و اونم تایید کرد لذا دوباره رفتیم تا اون سر حیاط و رو نیمکت نشستیم. یکی از بچهها اومد صدامون کرد. رفتیم و باز هیچ تغییری حاصل نشد. دفعهی سوم دیگه رومون نشد تا اونجا بریم و روی جدول نشستیم. البته جدول هم دقیقا پشت نیمکته بود. :))
خانم قاف خیلی باحاله. از این گوهرای یکدانهایه که فقط تو آموزش پرورش پیدا میشن. سال هفتم تو مسابقه مدادرنگ یادمه داشت تلفن حرف میزد و کارای ما رو نگاه میکرد. یهو گفت: گوشی رو بگیر گوش کنم. بعد هنوز یه ثانیه نشده بود که گفت: فالشه فالشه! یه کم بیشتر باهاشون کار کن. بعد در همون حال که گوشی دستش بود و صدای طرف از پشت گوشی میومد، به من گفت: چرا با این رنگ طراحی میکنی؟ با سیاه طراحی کن، بعد رنگش کن. میخواستم از اونننن لبخندا بهش بزنم که رفت تا در حین تلفن حرف زدن رو کار دیگران نظر بده. حیف!
روی جدول که نشستیم، یکی از دوستان که آخرین بار توی خوارزمی دیدهبودمش نمایان شد. چه رشتهای بود؟ خب مسلما شعر.
یه کم درباره این که کاش به لاکهاش گیر ندن صحبت کرد. شب عروسی داشتن و از اونجایی که یه جورایی تک دختر خانوادهس خیلی حضورش مهمه. گفتم: خب الان موزیک حاضره، میتونی برای این که وقتت هدر نره تمرین کنی برای شب.
فکر میکنین چه آهنگی گذاشته بودن؟ ترمه و اطلس بیارینِ بیکلام.
من نمیفهمم چرا غیبت کردن باید کار بدی باشه؟ لابد به همون دلیلی که شکلات باعث جوش میشه. یا پیتزا آدمو چاق میکنه. ولی واقعا اون احساس مشترکی که دو تا آدم بعد از غیبت پیدا میکنن، با هیچچچ چیز دیگهای جایگزین نمیشود لعنتی. حالا یه کوچولو که اشکال نداره. اینو واقعا نمیشه نگفت.
یک آقایی رو دیدم که شاعر بود و شاعر خوبی هم بود. احتمالا داور بود. ولی خب این که شاعر خوبی باشی دلیل نمیشه که کتشلوار قهوهای روشن رو با یک لباس پستهای نپوشی. وقتی به فاطمه نشونش دادم و گفتم "چرا امسال همه داورای شعر باید با سالای دیگه فرق کنن؟ چرااا؟" گفت: بلا به دور، این چیه پوشیده؟ و اضافه کرد: صبح اول صبح!
خیلی خوب بود. خندیدیم. نمیدونم چی اینقد خنده داشت ولی ارتباط رنگ لباسش با صبح زود خیلی برام جالب بود.
*
- آقا! چهارپایهای چیزی ندارین من وسایلمو بذارم روش؟
- نه.
- خب وسایلمو رو چی بذارم؟!
- یکی از صندلیها رو بردار. به هر حال زودتر رسیدی باید از امتیازت استفاده کنی دیگه. بقیه که اومدن ما براشون صندلی میاریم.
خب ساراجون انگار اینجا قانون جنگله نزنی میزننت. :/
ساعت نزدیکای نه بود و گفتن نهایت تا دوازده وقت دارین. برای رنگ روغن، شدیدا کم به نظر میومد. باید سریع میبودم. زیاد رو انتخاب زاویه وسواس به خرج ندادم. راحتی جا مهمتر بود. وسایلمو چیدم. یادم اومد که همیشه تو مسابقات فکر میکردم آدمایی که رنگ و روغن شرکت میکنن، چه آدمای باکلاسی هستن.:) نمیدونم شاید اون ژستی که داره خیلی نقاشانهتر از تکنیکای دیگهس. یا شایدم هر چی فکر میکردم نمیفهمیدم چطور رنگا رو قاطی میکنن و انتخاب میکنن و اینا. چجوری میفهمن؟ خیلی برام عجیب و غریب و پیچیده بود.
اما الان واقعا احساس میکنم که آسونترین و باحالترین تکنیک رنگ روغنه. احتمالا به خاطر این که فقط همینو بلدم. :)
استادی که دو سال پیش، کلاسشو میرفتم، هر سال داور این مسابقهس. یادمه تو کلاسش خیلی نقاشی نمیکشیدیم. بیشتر حرف میزدیم. نه. بیشتر حرف میشنیدیم... اون موقعی که سهچهارتایی مینشستیم رو زمین و چای بهارنارنج میخوردیم. چه خوب بود!
میگفت همیشه به بچهها میگم وقتی میرین تو مسابقات، همون اول که میرین حضورتونو اعلام کنین! اگه میخواین دور کارو چسب بزنین، یه جوری چسبو محکم بکَنین که همه برگردن نگاتون کنن. پیش خودشون بگن: اوه! این حرفهایه! مهم نیست که حرفهای هستین یا نه. همین که خوب اداشو دربیارین کافیه!
رفتم بالا، تو سالنی که فاطمه توش بود. نمیدونم چی کار داشتم. ولی یادمه که دو تا بانوی جوان که بهشون نمیخورد داور باشن، بهم گفتن برو بیروون دخترمممم اینجا اومدی چیکار؟؟! از اونجایی که دلیل قانعکنندهای پیدا نکردم، برگشتم. چقد ضدحال. حالا من اونجا چیکارشون دارم؟!
اومدم لباس کار بپوشم که یه نفر در گوشم گفت: حالا یعنی که چی؟ هیشکی دیگه لباس کار نمیپوشه مطمئن باش.
گفتم خب لباسم کثیف میشه که!
گفت خب مگه بقیه لباسشون کثیف نمیشه؟
گفتم خب من چه میدونم برو به اونا هم بگو بپوشن.
گفت میخوای بگی هنری هستی یا چی؟ میخوای بگی فرق داری؟ هان؟
گفتم آره دقیقا. خوب شد فهمیدی.
البته بخشی از اصرارش هم به این جهت بود که طبق معمول زیر مانتوم لباسی نپوشیدهبودم و لباس عوض کردن در اون منطقهی شلو یه کم حماقت بود. ولی خب دفعه اولم که نبود مانتوی خالی میپوشیدم. بلد بودم چجوری خیلی عادی و بدون جلب توجه عوض کنم. بعععله!!
البته خودمو از بیرون ندیدم. امیدوارم عادی بوده باشه. :)
روسریمو محکم بستم رو سرم، هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به کار کردن. خب البته که نمیخوام ایرادگیر باشم و دوباره علامه دهر بازی دربیارم. ولی احساس میکردم که بیشتر بچهها، حتی هنرستانیها، با عرض معذرت هیچی بلد نیستن. این که اول کار با مداد و پاکن میفتادن به جون بوم و همه بافتشو از بین میبردن، یا اتود نمیزدن، یا کللی واسه طراحی دقیق با مداد وقت میذاشتن، یا این که از جزء شروع میکردن، یا خیلی چیزای دیگه! پیش خودم فکر کردم چه خوبه ما یه معلمایی داریم که باعث شدن بعضی چیزا برامون به صورت یه قانون بدیهی دربیاد. در حالی که به راحتی میتونست اینجوری نباشه. اوه خداوندا باید ازشون تشکر کنم.
ساعت هنوز یازده نشده بود که کار به اتمام رسید. نمیدونم چرا و چجوری ولی خب به اتمام رسید دیگه! شاید به خاطر این که برنامه ریخته بودم قبل از دوازده خونه باشم و درس بخونم. که البته خودم هم میدونستم قرار نیست درس بخونم و آخرشم نخوندم، ولی خب به گمونم همین که ژستشو بگیری هم خوب باشه. :)
یه خورده دیگه روش کار کردم که زمان بگذره تا بعدش برم استاد خودمو، اگر پیداش کردم، صدا کنم.
یهو دیدم یه خانمی داره از اون ور کلی دستاشو تکون میده. عه! معاون دبیرستانم بود. همونجایی که مانتوهاشون کالباسی زشت بود. اشاره کرد که روسریتو بکش جلو و منم کشیدم.
یعنی منو شناخت؟ لابد دیگه.
رفتم بالا ببینم فاطمه در چه حاله. خبری از اون خانما نبود. یه آقایی اومد جلو. ای بابا. جالا چی بگم بهش؟خب بهش میگم هیچ استادی پایین نیست، ما رو ول کردین به امون خدا، همتون...
- ببخشید، میشه یه عکس از ما بگیرید؟
من که مات و مبهوت موندهبودم، دوربین قدیمی بامزهشو گرفتم و گفتم بله... چجوریه؟!
هفت هشت تا آقای محترم که چندتاشون به داورا و چندتاشون به مسئولا میخوردن، ردیف وایساده بودن روبروم. گرفتم. یکیشون گوشیشو داد و گفت با اینم بگیر. منم که لبخند از لبم محو نمیشد، عکسو گرفتم ولی واقعا نفهمیدم که این وسط عکس گرفتنشون چی بود! بامزه بودن. کلا اینا یه جوریان که آدم حس میکنه آخرین چیزی که بهش فکر میکنن بچهها و شکوفایی استعداداشونه.
یه کم اونجا گردیدم. فاطمه رو پیدا نکردم. ولی بذار ببینم اون استاده.... بعله! خودشه. یعنی یادش هست؟
- به! سلام... سارای شاعر!
شاعر! دس رو دلم نذار لطفا. :/ باهام اومد پایین. از پشت سر بچهها کارمو نگاه کرد و سرشو تکون داد: خوبه مشکلی نداره. گفتم: پارچهش یه جوری نیست؟ معلومه که چی هست؟ دوباره سر تکون داد و اشاره کرد که برم اون طرف. حالا این وسط چی میخواد به من بگوید عایا؟
- سارا! چیکار کردی؟! خییلی خوب بود! دقیقا همه چیز درست، سر جای خودش... همه نکاتی رو که بهت میگفتم رعایت کردی! اون رها کردنا، چرخش رنگا... عالی! دیگه روش کار نکن. ولش کن. برو اینجاها چرخ بزن واسه خودت... کیف کن!
خب دیگه قیافه منو خودتون تصور کنین. :)
برگشتم سر جام. اون یکی داور هم اومد و با یک حالت "خیالت راحت" از کارم تعریف کرد.
خانم قاف به داوره گفت: کارش خوب شده ها ولی میگم این گلدونش احساس نمیکنید یه کم کجه؟
داوره یه خورده باهاش حرف زد بعد اومد کنارم و گفت هنرمند باید به کار خودش توجه کنه. حالا این خانمه میگه کجه، راسته، اینا اصلا مهم نیست. مهم بیان احساسه. منم لبخندی به پهنای صورت زدم، و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
*
خب. همون چیزی بود که بهش فکر کرده بودم.
ثنکس گاد.
*
شاید بشه اسمشو یک جور عقده گذاشت! ولی نمیخواستم ناهارشونو بخورم. یادمه پارسال اشتباهی دو تا ژتون بهم داده بودن، در حالی که طبق قاعده، یکی هم برام اضافی بود، چون کلا اضافی بودم.
با این که دور هم با بچهها خوب بود، و بعدشم میرفتیم مراسم اهدای جوایز که قطعا مثل پارسال نخواهد بود، ولی نه! نمیخوااام!
این عکس فاجعه رو از پارسال دارم. انرژی منفی قلمبه از توش زده بیرون. سعی کردیم ادای خوشحالا رو دراریم. امیدوارم عزیزان توی عکس این پستو نبینن. سرمو میبُرن.
یادمه که برای سه چهار ساعت قلبم به شکل وحشتناکی تند میتپید. شایدم اصلا باید یه سال رتبه نمیآوردم تا ببینم هیچ فاجعهای نمیشه.
دم در، معاون مدرسه قبلیم که عرض کردم، نشسته بود. سلام کردم. یادمه که با وجود همه تفاوتهای بنیادین! و حتی این دوسش داشتم.
- من شما رو میشناسم. شما منو میشناسین؟!
- تو... چقد قیافت آشناس... بذار الان میگم...
فکر کرد فکر کرد فکر کرد....
یه نفر از اون ور گفت: سارا درهمیه. نگاه کردم. انتظار داشتم یکی از همکلاسیهای دبیرستانم باشه. ولی نبود. موتور جست و جوی مغزم یه کم تلاش کرد و بعد چراغش با یک حالت یافتم! روشن شد: خواهر ستاره!
:/ خواهر ستاره دانشجوست گلم. بعدشم تو چند بار دیدیش آخه؟ شما بخواب نمیخواد جست و جو کنی.
یه کم با خانم معاون حال و احوال کردیم. بعد گفت: چه رشتهای بودی؟ رنگ و روغن! آره یادمه اونجا زلفاتو افشون کرده بودی، ریختهبودی تو صورتت، جلوی اونهمه مرد!
منم لبخند زدم و هاهاها و اینها. ولی واقعا کی موقع نقاشی رنگ روغن موهاشو میریزه تو صورتش؟ چه حرفایی میزنن. :/
خب پس اون موقع نشناخته بوده. از اونجایی که خیلی مثبتاندیشم، باید بگم این که اینقد نگران بهشت رفتن کسی بود که نمیشناخت، واقعا جای تشکر داشت.
خدافظی کردم و رفتم. بدرود ای رقابت جانی. آخرین باره که همدیگه رو میبینیم.
دم در، یه آقایی که داشت از خودپرداز پول میگرفت، دید منتظر آژانسم و گفت: شما ناهار نمیخوری؟
گفتم نه. (چقد اینجا همه به فکر همدیگهان. باریکلا :)
گفت: چرا خب؟ گفتم: کار دارم باید برم. از پله عابربانک اومد پایین و گفت: اگه مشکلی نیست ژتونتو بده به من. دخترم اونجاس، خودم هم میتونم همینطوری غذا بگیرما ولی جالب نیست. ژتون داشته باشم بهتره.
بله با کمال میل!
بفرما یا ایتهالمسابقات. این هم ژتون اضافی من. از آن خودت باد. بی حساب گشتیم!
*
وای که چه احساس خوبی داشتم. اولا که وقتم اون همه تلف نشده بود. بعدم این که به نظرم آدم تو هر موقعیتی باید کاری رو انجام بده که از نظر خودش درسته. به عنوان کسی که نمیدونستم رتبهم چطوری خواهد بود، خوشحال بودم که بوم خوب خریدم. نه به قول بچهها "یه مقوای رنگ روغن آشغالی که از سرشون هم زیاده". چون میدونی، هر چقدر هم اونا به هنر ما احترام نذارن، به هر حال برای خودمون که باارزشه، نیست؟ حتی مهمتر از اون اثر، حس و حال خودمون تو لحظهی کار کردن که باارزشه! اصلا من فکر میکنم همزمان که رنگا رو میذاری روی بوم، یه چیزایی هم اون درون داره تغییر میکنه. پس این که کار بیکیفیت ارائه بدم، یه جورایی خیانت به خودمه. این بود انشای... نه هنوز مونده.
حتی اگه قرار باشه تابلوی منو بذارن تو قبر رییس آموزش و پرورش، و تو بهم بگی هیچ کس قرار نیست ببینه. من دوست دارم سه هزار سال دیگه که باستانشناسا دارن هنر یزدو بررسی میکنن، با یه چیز حسابی روبرو بشن. بگن آره هنرمندای این منطقه به آثارشون اهمیت میدادن و نه تنها خیلی ارزش هنری کاراشون بالاس بلکه مصالحشونم مرغوبه!
*
تا قبل از ناهار که همینطور چتیدم و ول چرخیدم. بعد از نهار اینترنتو قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم و همه تمهیدات امنیتی رو انجام دادم که بشینم درس بخونم. کسی خونه نبود و خونه جون میداد برای راه رفتن و فکر کردن. ولی نههه اراده ما پولادینه. بدرس!
ساعت هفت بود که گفتم زنگ بزنم به فاطمه ببینم دنیا دست کیه. گوشیمو که روشن کردم، پنج تا میس کال افتاده بود. ای دیوانه. حالا میذاشتی رو سایلنت و خاموش نمیکردی نمیشد؟!
خب... گفتش که... اول شدم :)
و خودش دوم شده. ://
و همه بچههای مدرسهمون رتبه آوردن. :)
جایزه نفرای اولم رومیزی ترمهی مزخرف بوده و نفرای دوم و سوم کولهپشتی. بی سلیقه مثل همیشه. :) پرسیدم: لوح و اینامو نگرفتی؟ گفت: اصلا به ذهنم نرسید که باید بگیرم! خب. لوح هم از آن خودشون. احتمالا پنج سال دیگه یهو زنگ میزنن میگن تحویل مدرسهتون دادیم!
نه نه اشتباه میکردم. توی امتحانا فرستادن واسهمون. البته به جای ترمه کیف فرستادن :/
خب خب خب! از حاشیهها بگذریم!
هزار بار دیدم که توی این مسابقات، حتی درستحسابیترینهاش، چطوری حق بچهها ضایع میشه و چقد عوامل فرعی به جز توانایی آدما توش اهمیت داره. بارها دیدم که چقد الکی یه کار بد رتبه میاره و یه کار عالی، به یک دلایل مسخرهای کنار گذاشته میشه.
نمیگم از رتبه آوردنم خوشحال نشدم. نمیگم الان خودم دوست ندارم کشوری شرکت کنم. نمیگم اگه انتخاب نشم، بهشون فحش نمیدم. (پس چی میگی؟!) اما تو این یک روز یه چیزی رو که همیشه میشنیدم لمس کردم: احساس خوب خود آدم خیلی مهمتر از رضایت چندتا داوره که معلوم نیست از کدوم جهنم درهای آوردنشون. (البته لازمه بگم امسال داورای رنگ روغن خیلی عشقول بودنااا:)
روز بعد از مسابقه وقتی یکی از داورای موسیقی بهم پیام داد که چقد کارت عالی بوده و چطور میتونم بخرمش، بیش از پیش ایمان آوردم که قبل از هر چیز باید حواسمون به حال خودمون باشه. و حال خوب میتونه چیزای دیگه رو هم درست کنه. تو این شیش سال پنج سالش اول استان شدم، ولی الان گفتنِ این نکته هیچ حسی بهم نمیده. هیچ خاطرهای تو ذهنم ازش نیست. به جز احساس حقارت پارسال و احساس خاص و منحصربفرد امسال.
یعنی بذا اینطوری بگم. مسابقه کلا چیز بدیه. و ما باید از چیزای بد دوری کنیم. مسابقه هنری که دیگه هیچی. فاجعه به تمام معنا. اما اگه یه فرصت ببینیمش واسه کار کردن، فوقالعادهس. به خصوص اگه مثل من تنبل باشین و احتیاج به هل های بیرون داشته باشین واسه حرکت کردن.
خب. حالا من اول شدم. ولی اگر نمیشدم چی از دست میدادم؟ دقیقا هیچی.
پ.ن: ضایعس خیلی زور زدم عنوانم خلاقانه باشه؟
- ۹۸/۰۴/۱۸
- ۴۹۹ نمایش
البته بخشی از اصرارش هم به این جهت بود که طبق معمول زیر مانتوم لباسی نپوشیدهبودم و لباس عوض کردن در اون منطقهی شلو یه کم حماقت بود. ولی خب دفعه اولم که نبود مانتوی خالی میپوشیدم. بلد بودم چجوری خیلی عادی و بدون جلب توجه عوض کنم. بعععله!!
هنوز این عادتتو ترک نکردی ؟ :)))))
عه! معاون دبیرستانم بود. همونجایی که مانتوهاشون کالباسی زشت بود
سارا ؟؟ :|||||||||||||||||||
من بی تجربه در هنر ... بسیار هم زیبا بود نقاشیت :)