از آدما میترسم
از آدما میترسم. هول میکنم. نمیدونم تو سرشون چیه. فکر میکنم الآنه که دهنشونو باز کنن و یه نهنگ از توش بیرون بیاد و در کسری از ثانیه منو ببلعه. همونطور که چند بار اتفاق افتاد.
ولی اینجور آدما خیلی کمن. اکثر آدما مهربونن. نه تنها تو رو نمی بلعن بلکه حتی گازتم نمیگیرن. اما خب، آدمیزاده دیگه. بعضی چیزا وقتی تو ذهن آدم شکل گرفت، دیگه عوض کردنش خیلی سخته.
از همون موقعی که چهار سالم بود و مردای خیلی بزرگ، صورتای کاکتوسی شونو میاوردن طرف من، و تو یه لحظه دنیا جای سیاه و خارخاری و کوچیکی میشد، من از آدما میترسیدم. از همون موقعی که زنای خیلی چاق، میخواستن از واقعی بودنم مطمئن شن و بدون توجه به محل مجرای تنفس، میگرفتن و فشارم میدادن، از آدما میترسیدم. البته اون دوره گذشت. بعدش دیگه زنا و مردا هیچ کدوم اینقد بزرگ نبودن.
ولی مشکلات هیچ وقت تموم نمیشن.
بزرگتر شده بودم و باید مثل بزرگا همش حرف میزدم. فکر میکردم همه آدما، یه جایی، یه وقتی، از یه کسی یاد میگیرن که چجوری، بدون توجه به زمان، مکان، طرف مقابل، و بدون توجه به تاثیری که حرفشون میذاره پشت سر هم چند تا عبارت کوتاه رو تکرار کنن. اصلا شبیه کارایی مثل راه رفتن یا غذا خوردن نبود که آدم به طور غریزی یاد بگیره. ولی مثل این که واقعا هیچ کلاسی نداشت. یا شایدم موقعی که اینا رو یاد میدادن، من غایب بودم. اصلا شایدم موقع یاد دادنش، من داشتم مدادرنگی هامو تراش میکردم. به هر حال، سعی کردم یاد بگیرم. توی تمرین خوب پیش میرفت. اما موقع اجرا، از نگاه کردن به چشمای مطمئن آدما اونقد میترسیدم که خراب میکردم. مثلا این دیالوگ پایان مراسم بود که تنهایی خیلی خوب اجراش میکردم:
ممنون، خواهش میکنم، خداحافظ، زحمت کشیدین، سلامت باشین، ببخشید، قربان شما، سلام برسونین، لطف کردین، خداحافظ... ببخشید... خداحافظ.
ولی تو موقعیت واقعی که قرار میگرفتم، میگفتم: خیلی ممنون... بعد طرف میگفت:
خواهش میکنم، زحمت کشیدین، دستتون درد نکنه،
و من که توی این رگبار، عین هیپنوتیزم شده ها، تمام اختیارمو از دست داده بودم، میگفتم: اِم....خداحافظ.
و طرف میگفت: سلام برسونین، قربان شما، سلامت باشین، ببخشید، لطف کردین، به سلامت
احساس میکردم همه حرفای لازمو اون زده، دوباره میگفتم: خداحافظ.
و اون میگفت: ببخشید، لطف کردین، به سلامت
و من میگفتم: خداحافظ.
و اون میگفت: لطف کردین... به سلامت
و من میگفتم: ممنون... خداحافظ.
و اون میگفت: به سلامت.
و این بار سکوت میکرد. دلم میخواست نتیجه تمرینامو توی این سکوت دلپذیر اجرا کنم، اما از سرانجامش و از تکرار این دور باطل میترسیدم. بنا بر این با سرعت هر چه تمام تر دور میشدم.
آدما خیلی ترسناکن. هیچ ربطی نداره چقد مهربون باشن. خب ترسناکم میتونن باشن! میدونین، بچه که بودم فکر میکردم آدما، یعنی آدمای خوب، آدمای معمولی دور و برم، که مثل آدم بدا دروغگو و دورو نیستن، چیزی رو میگن، که میخوان. یعنی حتما منظورشون همون چیزیه که گفتن.
اما به مرور فهمیدم وقتی موقع خداحافظی، میزبان میگه: لطف کردین، خداحافظ؛ در حالی که طبق قانون باید اون چیزایی که گفتمو بگه، این یعنی اعلام نارضایتی، قهر، یا جنگ سرد. در حالی که مضمون صحبتش خیلی خوبه: لطف کردین! خداحافظ! و باور کنین این میزبان آدم دروغگویی نیست!
یه بار بچه بودم مهمون از شهر دیگه داشتیم. از خانمه خوشم میاومد. من باید با پسرش بازی میکردم ولی پسرش همش درباره فوتبال و تلویزیون حرف میزد. پس با خانمه حرف میزدم. تمام مدتی که با کس دیگه ای حرف نمیزد، من داشتم باهاش حرف میزدم. مامان بابام طفلکیا خجالت میکشیدن، چشم و ابرو اومدنشون که افاقه نمی کرد، با حرف دعوام میکردن. و من میگفتم: باور کنین خودشون گفتن اشکالی نداره. بابام توی خلوت بهم میگفت: اون میگه. منظورش که واقعا این نیست. و من تعجب میکردم: بابا! فکر کردین با چجور آدمی طرفین؟ یعنی دروغ میگه؟
بزرگتر که شدم، فهمیدم طیف دروغ اونقدری که من فکر میکنم گسترده نیست. حالا خودم در روز ده دوازده بار دروغ میگم. کی حاضرم خودمو برای زنموی پسرخاله بابام قربونی کنم؟ ولی خب، همه اینکارو میکنن گویا. منم!
نه اگه فکر میکنین بعد از چندین سال، حرف زدنو یاد گرفتم سخت در اشتباهین. بعد از اون، استراتژی خیلی مزخرفی به کار گرفتم. به جای این که منتظر سکوت طرف مقابل بشم (اون روش خیلی ضایع بود) در حین حرف زدنش حرف میزدم. ولی از اونجایی که روم نمیشه عین خودش عمل کنم، صدامو میارم پایینِ پایین. اون وقت صدام میشه شبیه موزیک زیر صدای اون. فرض کن اون داره حرفاشو تکرار میکنه و منم آروم: ِام... َیم... ِامممممـ ااااام...ییییم...
حتی نمیشنوم اون چی میگه. فقط صدای ضعیف خودمو میشنوم. شده مثل بچه هایی که مامان باباشون مجبورشون میکنن کاری بکنن. پاشو رو زمین میکشه و ناله میکنه و آخرشم کارو درست انجام نمیده.
من وقتی میگم نمیخوام، یعنی واقعا نمیخوام. و وقتی میگم میخوام، شوخیم چیه واقعا میخوام!
چند روز پیش به یه نفر گفتم، من همینجا پیاده میشم. خب منظورم همین بود ولی کاملش میشد این که: برای من هیچ مسئله ای نداره که از اینجا تا خونه رو پیاده برم. ولی شما باید وارد کوچه بشین و دور بزنین و این راهو برگردین، در نتیجه کلی دود کثیف وارد هوا میشه و شما هم از مسیرتون دور میشین و به حال من هم فرق زیادی نمیکنه. اما فقط گفتم: من همینجا پیاده میشم. فکر کرد نگران زحمت اونم. خنگ! گفت: من که نمیرم، ماشین میره. و وارد کوچه شد. چیزی نگفتم. خب بنده خدا چجوری باید ذهن منو بخونه؟
خب شاید بگین این که ترسناک نیست. چرا. هست. همون آدم مهربون که میخواد شما رو تا ته کوچه برسونه، لابد داره به این فکر میکنه که آره! من به هدف زدم!
حالا تصمیم بهتری گرفتم. این دفعه، وقتی کسی به رگبارم بست، وقتی امون نداد، جای این که بترسم و بلرزم و جاخالی بدم و با عجله دنبال سلاح دفاعی بگردم، صبر میکنم. لبخند میزنم و صبر میکنم. اون شلیک میکنه و من صبر میکنم، بعد، وقتی مهماتش تموم شد، این بار من، با یه شلیک آروم اما قاطع، پایان بازی رو اعلام میکنم. یادتون نره، مهم نیست کی شروع میکنین، کسی که بازی رو تموم میکنه برندس.
- ۹۷/۰۳/۱۱
- ۱۲۴۰ نمایش
خیلی مختصر و مفید! فقط باید مراقب باشم ادامه ندم و همچنان لبخند بزنم و زود صحنه رو ترک کنم. حتی گفتنِ 3تا کلمۀ اضافی (دوباره مزاحم تون میشم) میتونه این دور باطل رو تکرار کنه.