!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

کتاب «وقتی مژی گم شد»

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ب.ظ

 

«وقتی مژی گم شد»

نویسنده: حمیدرضا شاه آبادی

ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

گروه سنی :ه


«از کجا میتوانیم مطمئن باشیم که وقتی اینجا روی زمین، بالا. و پایین می پریم در سیاره دیگری که مثلا دویست سیصد سال نوری با ما فاصله دارد از سقف خانه ای گرد و خاک پایین نمیریزد؟ 

فکرش را بکنید من یک لیوان آب میخورم و شما در امتحان شیمی تجدید میشوید! تازه یک چیز دیگر را هم فهمیده ام؛ فهمیده ام که اگر قیمت گوشت و ماهی در بازار توکیو آنقد گران نبود، مژی که در همه عمرش پایش را از ایران بیرون نگذاشته بود، دیگر گم نمیشد.
آن چهارشنبه بعد از ظهر وقتی ماشین های دو تا باجناق روبروی ویلای نوساز ناصر  ایستادند، هیچ کس نمی دانست که چه اتفاقات وحشتناکی در راه است...»

تعطیلات ساده ی این هفت نفر تازه شروع شده بود و همه چیز داشت روال خودشو طی می کرد تا وقتی که.... مژی، گم شد. ( نه بابا!)
راوی های قصه متفاوتن. اما نویسنده، مسعوده. و اینو از نظری که همه افراد در مورد مسعود دارن میشه فهمید!

سوژه داستان بیشتر شبیه فیلمای کودک و نوجوان تلویزیون میمونه. یعنی فکر می کنی الآنه که پیام اخلاقیشو فرو کنه تو حلقت. ولی اصلا اینطور نیست. داستان روون و سادس و آدم میتونه با تک تک شخصیت های قصه همزادپنداری کنه. و در کنار موضوع، روشی هم که نویسنده برای تعریف کردن داستانش انتخاب کرده خیلی جالبه. من که هوس کردم یه چیز اینطوری بنویسم!

همه صد و دو صفحشو یه نفس خوندم. با اینکه آخرش قیافه آدم یه خورده وا میره، ولی دوست داشتنی بود. البته نمی دونم چرا اینقد سریع قصه رو تعریف کرده. میشد خیلی بیشتر بازش کرد تا آدم مدت بیشتری باهاش درگیر بشه. اصلا خاصیت رمان اینه که چند روز رو مخت باشه! اونم رمان پلیسی...

و یه چیز عجیب! به نظر شما ممکنه که مژی واقعا اینقد خنگولانه تصمیم بگیره؟ ممکنه که یه بار در مورد فرانکشتاین تو اینترنت سرچ نکنه؟ زهره چه طور؟ به نظرم این قصه اگه بیست سال پیش اتفاق افتاده بود قابل قبول تر بود.

 

 حرف آخر اینکه کتابو بخونید و با نثر شیرین مسعود حال کنید ولی مژی رو خیلی باور نکنید!

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۶/۲۹
  • ۴۶۷ نمایش
  • سارا

کتاب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی