با خارجکی ها
رفته بودم باغ دولت آباد. میخواستم شعر بگم. از راه رفتن که خسته شدم، نشستم کنار یه درخت و شروع کردم به خالی کردن چیزایی که تو مغزم بود. اه! مردمو نگاه نکن! بشین بنویس! بچه مدرسه ای ها رفته بودن. ولی ایندفعه توریستا هی از جلوم رد میشدن و من هی عین آدم ندیده ها نگاشون میکردم. نمیدونم چرا از نگاه کردن به آدما سیر نمیشم. به خصوص وقتی کار دارم!
یه دفعه یه خانم و آقای خارجکی دیدم که در حین عبور لبخند ملیحی بهم زدن. منم لبخند زدم. بعد یهو آقاهه گفت: can I take a photo?
لبخند زدم و سر تکون دادم. عکسشو که گرفت گفت به به دانش آموز سختکوش! گفتم نه من درس نمیخونم! دارم شعر میگم. گفت واو! گفت میتونی انگلیسی حرف بزنی؟ گفتم نه زیاد. ولی انگار نشنید. نشست و شروع کرد حرف زدن! هی پرسید و من هی جواب دادم. اونم هی میگفت واو! منم همینقد پرسیدم که فهمیدم آقاهه آلمانیه :)
بعد گفتم برا چی سفر میکنین؟ گفت ما عاشق سفریم. میدونی یه جورایی... ما "درویش" هستیم! خیلی نفهمیدم منظورش از درویش چی بود ولی دیگه حوصله نداشتم بپرسم!
گفتم من از سفر کردن میترسم. گفت چرا؟ گفتم نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته، چطوری درباره من فکر کنن، و آیا من میتونم به عنوان نماینده کشورم خوب ظاهر بشم یا نه. یا اگه مثلا درباره اعتقاداتم بپرسن، اصلا همین روسری، بگن واسه چیه؟ من باور محکمی ندارم که بتونم ازش دفاع کنم و یه خورده از این حرفا. دیگه سر درد دلم وا شده بود هی میگفتم اینا هم با علاقه گوش میدادن! گفتم خب کشور ما قدیما مظاهر افتخارآمیزی داشته ولی فرهنگمون الآن خیلی خراب شده.
بعدم دیگه زدم خودمونو داغون کردم! گفتم اگه شما فارسی بلد بودین و میرفتین تو خیابون، میدیدین که مردم چقد بد حرف میزنن و همشون انگار خشمگینن و... خلاصه قشنگ آبروریزی کردم! :) اونام گفتن نه فرهنگتون هیچ ایرادی نداره. یه فرهنگ اصیل که به این راحتیا خراب نمیشه. ما که با هر کی حرف زدیم خیلی مهربون و فرندلی و اینا بوده. میخواستم بگم بله با خارجی جماعت همه فرندلی ان. :/ ولی دیگه نگفتم. :)
بعدم آقاهه گفت درست میگی شاید سفر خارجی ترس داشته باشه. رسانه ها خیلی تبلیغات بدی درباره ایران میکنن. مردمو میترسونن. ولی آدمایی مثل تو باید چهره دیگه ایرانو به دنیا نشون بدن. مثلا اون پارچه سیاه بلندی که خانما رو سرشون میندازن، اونجا به یکی از نمادای خشونت و ظلم در این تبدیل شده در صورتی که اینجا خیلی ها این پوششو دوست دارن. کلا خیلی خوشبین بود به همه چی!
بعدم بهم گفت اصلا نترس، به این حاشیه ها فکر نکن، اینا هیچ کدوم نمیتونن دلیل خوبی برای سفر نکردن باشن. سفر کن و ماجراجویی کن و رویاهاتو به واقعیت تبدیل کن. گفتم چشم :)
خانمه رو بگو. ترک بود! گفت من مسلمونم ولی مثل خیلی از مسلمونای دیگه سراسر دنیا، حجاب به این معنی که شما میگین ندارم. گفتم نه بابا! مسلمونی؟! گفت آره بابا. این چیزا که تو قرآن نیست، آخوندا از خودشون درآوردن :) راحت باش و سخت نگیر. بعد خواستم بگم تو قرآن یه چیزایی هستا، دیدم توضیح دادنش به انگلیسی خیلی برام سخته! گفتم نمیدونم والا!
( البته راستش داشتم به این امیدی که تو دلم به وجود اومده بود فکر میکردم. اینکه منم اگه بخوام میتونم یه سر برم اروپا و شوهر چشم آبی موبورمو پیدا کنم!)
بعد گفتن حالا شما که شاعری یه شعر از حافظ بخون برامون. منم خوندم. گفتن وای چقده جالب حالا بذار ضبط کنیم. بند و بساطشونو در آوردن و گفتن خودتو معرفی کن و شعره رو بخون. واااااای که چقد فیلم مزخرفی شد!
شعره رو که خجالت کشیدم از حفظ بخونم از رو گوشیم خوندم. بعدم درست در اون زمانی که من اومدم یه لبخند ملیح رو یه دوربین بزنم و آقاهه قطع کنه، خانمه گفت خب حالا معنیش کن.
جان؟!
خندم گرفته بود اصن. هنوز دارم فکر میکنم چطوری میشد آبرومند ترجمه کرد! از سه تا بیت فقط یکیشو گفتم:
I am sorounded by my love's beauties. Her face, her hair, her length and …this things!
بعدش دیگه گیر کردم... احساس کردم خیلی مسخره میشه!
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فکر کن مثلا بگی زمینی را که معشوق من از آن سفر کرده است، بیاورید. میخواهم آن را در چشمم قرار دهم. مریضی مگه؟!
بعد گفتم من یه دوست داشتم که چار تا کلمه آلمانی بهم یاد داده و گفته تو الآن میتونی دیگه راحت بری آلمان! مثل فغاو لغغین. (خانم معلم) گفتن آره فراو لررین! بعد یه لحظه موندم که چرا اون دوستم با غ گفت و اونا با ر.... که یهو گفتن حالا بگو انگلیسی رو از کجا یاد گرفتی کلک؟! خندیدم گفتم من که انگلیسی بلد نیستم. گفتن برررررو! اینهمه حرف زدی برامون! گفتم وای من که اینهمه غلط غولوط بلغور کردم. گفتن نه خیلی خوب حرف میزنی. دیگه اینو که گفتن رسما رفتم رو ابرا! گفتم من با یه نرم افزار کار میکنم. البته فعلا فقط لیسنینگ کار میکنم نه اسپیکینگ. اونا هم سری به نشانه تحسین تکون دادن. (البته نشانه شو مصمئن نیستم ولی به نظرم میتونست به نشانه تحسین باشه:))
بعد گفتن خب حالا برا چی داری شعر میگی؟ گفتم برا مسابقه. یه مسابقه ای به نام خوارزمی. (خانمه هی میگفت چی؟ آقاهه میگفت فارابی! میگفتم نه خوارزمی جانم خوارزمی! آخرشم تو پیجش نوشت فردوسی./:)
گفتن وای مسابقه؟ پس وقتت محدوده. ببخشید مزاحمت شدیم. گفتم نه حالا وقت هست در خدمتتون بودیم! گفتن نه باید حتما شعرتو بگی. ما مطمئنیم که تو مسابقه رو میبری.
آخی. خیلی ناز بودن.
- پس یادت نره سفر کن و از هیچی نترس! بای بای!
رفتن و منم نشستم سر جام پای درخت. یهو یادم اومد که اگه مامانم بفهمه همچین دیداری داشتم، برام لیستی از کارایی که باید میکردم ولی نکردمو ردیف میکنه! اولیش این که چرا اسم بنده خدا رو نپرسیدی؟!
خلاصه رفتم صداشون زدم که آی صبر کنین! آقاهه اسم و ایمیلشو برام نوشت. اسمش jochen menzel بود که البته نمیدونم چجوری خونده میشه. (فکر کنم خ و اینا داشت توش) بعدم دادیم لیدرشون ازمون عکس گرفت.
بعد، با افتخار از این که دیگه چیزی رو یادم نرفته باهاشون خداحافظی کردم. ولی بعد دیدم اسم خانمه رو نپرسیدم. :/ (البته تقصیر خودش بود بیشتر از این که حرف بزنه لبخند میزد. قانع شدین؟)
بله. تجربه خیلی باحالی بود. تا حالا انقد مفصل با توریستا حرف نزده بودم! خیلی زن و شوهر مهربون گوگولی ای بودن. به نظرم من و شوهر اروپاییم هم وقتی پیر شدیم باید راه بیفتم دور دنیا با نوجوونایی که آینده روشنی دارن صحبت کنیم.
دستاورد این دیدار برای من این بود که از اون روز تا حالا همش میخوام با خودم انگلیسی حرف بزنم و صحبتم که با خودم گل انداخت، برا سارای خارجی درونم شعر حافظ معنی کنم! (انگلیسی هم سخت نیستا! فقط کافیه یه کم شیش بزنین :)
خب. من برم سراغ شعرام. به خاطر حرف یوخن (شایدم خوشن) هم که شده باید آبرومند این مرحله رو رد کنم.
ذتس ایت
یو کن ویزیت هیر تو لرن انگلیش ایزیلی اند افرتلسلی
اوه مای گاد هو خارجکی ام آی
سی یو لیدر
بااای
- ۹۷/۰۳/۳۱
- ۱۲۴۸ نمایش