!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

زل زده تو جشم من میگه آدم با بز کوهی دوست باشه با شماها دوست نباشه.... میگم چرا چی شده؟ جواب نمیده.
میگه سارا وقتی کلاس هفتم بود یه کلمه غیبت نمی کرد ولی حالا واداده! میگم خب سر صبحی ناراحت بودم اعصابم خورد بود میگه آهان یعنی ناراحت باشی اشکال نداره هان؟ سارا فتوا میده همینطوری!
انگاری خودش قدیسه. خب من با کیا گشتم که حالا اینجوری شدم و به قول شما وادادم؟!
همش باید مواظب باشی بهشون برنخوره اون وقت خودت...
البته نه که بگم خیلی دوست بودیم ولی خب بین بچه های کلاس تو ذهنم آدم متفاوتی ترسیمش کرده بودم. تنها کسی بود که هر از گاهی یه حرف مشترکی با هم داشتیم.
دلم شکست....
تصویر اونم شکست...


اصلا خیلی دنیای ناعادلانه ایه. چرا من یه دوست ندارم؟

:(




  • سارا

روز امتحان همه بچه ها انگاری که مست شده باشن هی راه میرفتن دور کلاس نمی فهمیدن چشونه! منم واسه خودم شااااد! یهو جوگیر شدم شروع کردم آهنگ نوشتن پای تخته...بعد ندا و ریحانه هم اومدن و...به به! یعنی هنرمندیما! خانم هنرم اومد از شاهکارمون عکس گرفت گفت انقد درس خوندین دیگه عقل درست حسابی واستون نمونده!

همه اونایی هم که میبینین غلط غلوطه ریحانه نوشته! خودشو تیکه تیکه میکنه واسه محسن چاوشی! روزی ده بار کجایی رو گوش میده آخرشم حفظ نمیشه! خخخخ

خوشبختانه موبایل همرام بود با کلی ترفند و قایم کاری بالاخره از تخته عکس گرفتم!

ندا خانم فرمودن بذارش تو وبلاگت!




یعنی شادیما!

  • سارا

یک پست لوس!

۲۷
آبان

یکشنبه ای حسابی اعصابم خورد بود. اول از دست خودم که تو مدرسه حسابی خودمو ضایع کردم. توی زمین والیبال جلو اون همه کسایی که نمیخوام آّروم جلوشون بره، همش خیره به افق بودم ! بعد یه ساعت یهو میدیدم که عه توپ مال من بود! یکی مثل لعیا که به قول خودش تو بدنش فنر داره از ته زمین میپره میاد جلو، یکی هم مثل من که لعیا وسط بازی با عصبانیت برگشت بهم گفت: نکنه عاشق شدی؟!

بعد اومدم خونه با کلی  آه و سوز گفتم تو مدرسه چی شده....بابام یه دفعه گفت: این پسر چرا نمیاد سر سفره؟ چه معنی داره؟

الآن قیافه منو بعد یه ساعت نطق تصور کنید!

بعدش از دست استاد سه تارم عصبانی بودم که بعد بیست دقیقه انتظار بالاخره تشریف فرما شدند...تازه طلبکارم بود! به من میگه وقتتو آزاد کن وقتی میای کلاس! تازه مرد گنده موهاشم فر کرده بود! کاشکی عوض کارا یه ذره به نظم شخصی فکر می کرد. ایشششش...

بعدش کلاس والیبال داشتم خدااا! اینبار از دست اون دختر درازی عصبانی بودم که ازم پرسید چند سالته؟وقتی بهش گفتم چهارده، نیم ساعت زل زده بود تو چشام بعد برگشت گفت من فکر می کردم کلاس پنجم باشی، چرا اینقد کوچولو موندی؟

 

بعد از دست مربی که وقتی مامانم ازش پرسید دختر ما چه طوره، چیزی گفت که مفهومش میشد این: یه کم از افتضاح بهتر.

بعدم تو ماشین هرچی مامانم گفت تمرین می کنی بهتر میشی، من باز حرف خودمو میزدم: من قبلا والیبالم خوب بود! به خدا اینطوری نبود!

هر کی میخواست سرویس بزنه آرزو می کردم رد نشه! حواسم جمع بود ببینم کیا تعویض میشن...دلم برای خودم میسوخت!

به خودم گفتم چقدر حقیری سارا! بعد احساس کردم کلمه حقیر خیلی دردناکه...گفتم: چقدر بیشعوری سارا!

به هر حال یک روز مزخرف دیگه هم گذشت... 

آخر شب با کلی حس نفرت می خواستم برم بخوابم... طبق معمولم هیشکی نبود که یه ذره باهاش حرف بزنم...از صمیم قلب آرزو کردم که در زودترین زمان ممکن یه اتفاق خوبی واسم بیفته و گرنه دق می کنم!...

 یه دفعه یک شی زرد رنگی جلو چشم سبز شد! کتاب هفت عادت نوجوانان موفق! اینجا چی کار میکرد؟ وای فردا باید برم این کتابو تو مدرسه ارائه بدم...خدااا!

دو سال پیش خونده بودمش.هیچی یادم نمیومد. نشستم دوباره ورق زدم و خلاصه نوشتم و درموردش حرف زدم و ضبط کردم و....اوووو!

هی فکر می کردم فردا اگه بخوام برم پشت میکروفون بداهه صحبت کنم، همونجا غش خواهم کرد! (منظورم از بداهه همون حرفاییه که کلی تمرین کردم!)

 

***

ساعت نه و نیم برنامه شروع میشد. همه کسایی که باید کتاب معرفی می کردیم با یه چادر زورکی و یک عالمه شور و شوق به خاطر دو ساااعت کلاس نرفتن رفتیم نمازخونه. همین که رفتیم بالا......وای!! اینجا چه خبره؟ نمازخونه رو پر صندلی کرده بودن، پرچم، آرم، پوستر، دو تا تریبون! (خخخ) ردیف جلو هم همه مردا نشسته بودن! انگاری مراسم مهم تر از چیری بود که ما فکر می کردیم! هفت هشتایی با هم قلبمون داشت میومد تو دهنمون!

اولین نفر رفت متنی که نوشته بودو از رو خوند. دومی از رو نخوند ولی انگار داشت از رو میخوند! سومی همینطور و...خلاصه نمی دونم من نفر چندم بودم! رفتم پشت تریبون....میکروفونو دو متر اوردم پایین! ( با چه اعتماد به نفسی هم!) شروع کردم.«عامل بودن، برنده، برنده فکر کردن، نونوار شدن...» اصلا نمی فهمیدم کلمه ها چه جوری از دهنم خارج میشه!...اون موقع داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم....

 

به عامل بودن... وقتی کلاس گویندگی میرفتم همیشه پشت سر استاد میگفتم که چیزی بهمون یاد نداده و این همه انتظار داره...یاد همه اون لحظه های عذاب آوری افتادم که استاد مجبورم میکرد که جلوی بقیه درباره یه موضوع صحبت کنم....هیچی نمیتونستم بگم! ولی نذاشتم این آخرش باشه. کارای استاد به من ربطی نداشت! با همه وجود دلم میخواست این کارو یاد بگیرم...یه دفعه یه استادی سر راهم قرار گرفت که واقعا استاد به تمام معنا بود. نوزده تومن پول دادم و توی چهل روز کلی تغییر کردم! خودم عامل شدم.

 

نگرش من برنده تو برنده:« اگه فکر می کنید با شکست خوردن دیگران سطح شما بالاتر  میره کاملا اشتباه می کنید....» وای از خودم خجالت کشیدم!

 

نونوار شدن....آخ...دست رو دلم نذار!

 

و...و...و...!

 

انگاری تموم شد! اصلا نفهمیدم چه طوری! هیچی از حرفام یادم نمیاد! فقط یادمه که وقتی میخواستم بشینم یچه ها کلی ابراز احساسات کردن و گفتن عالی عالی بود. منم انگاری خوشحال بودم. اما پشت اون خوشحالی یه عالمه احساسات ضد و نقیض بود که باید سر فرصت تک تکشونو بررسی می کردم!

 

همچین کتابی چطوری وقتی که بهش نیاز داشتم اومد کمکم؟

 

همچین مراسمی چه طوری درست تو موقع خودش برگزار شد؟!

 

شاید اتفاق مهمی نبود اما حال منو خیلی خوب کرد...

 

کلی خدا رو شکر کردم...

 

کلی دعا کردم...

 

خدایا!

 

هیچی دیگه خودت میدونی.

 

آمین!

 

  • سارا

بعضی معلما از بچه ها میترسن...برای پنهان کردن ترسشون داد میزنن.

بعضی معلما از نظر خودشون فقط «معلمن» ...ولی از بچه ها بپرسی میگن یه تیکه جواهر.

بعضی معلما اصرار دارن که «دوست شما» هستن...اگه بودن اینهمه تکرار نمی کردن.

بعضی معلما  فقط خود زنی میکنن...ما بهشون میگیم صبور.

بعضی معلما قرار بوده بداخلاق باشن...ولی هی یادشون میره.

بعضی معلما خیلی مورد نفرت واقع میشن...به عنوان وظیفه انسانی سعی میکنم دوستشون داشته باشم.

بعضی معلما فکر می کنن خیلی نرمالن... ولی باید نظر بچه ها رو پرسید.



دانش آموز خوب اونیه که  سر همه کلاسا عشق ببینه و عشق.

و پشت سر همین حرفا رو بزنه.


  • سارا

هنرستان

۱۹
مهر
قیافشونو یه جوووووری میکنن...با کلی ابراز تعجب و نگرانی و فحش...

هنرستان؟!

خب...آره. یعنی اینقد وحشتناکه؟

آخه دوستان. انصاف داشته باشین. راهی برا آدم نمیمونه! ماشالا انقد استعدادام داره فوران میکنه نمیدونم چه رشته ای انتخاب کنم.
همین چند روز پیش...تک گرفتم! آره کاملا جدی...تک! فکر کن هنوز چهارده سالمه! صبر نکردم لااقل برم دبیرستان بعدش...تک! آبروم جلو خانم رفت! خجالت کشیدم به مامانم بگم! سر امتحان داشت اشکم در میومد!
خب...این که از ریاضی!
علوم؟ از اول دبستان تا کنون تنها درسیه که به معنای حقیقی کلمه «همواره» نمیذاره نگامو از رو ساعت بردارم! یه ساعتش قد دو روز میگذره. حالمو دگرکون میکنه اصلا!
رشته انسانی واقعا انسانی تر از بقیس. ولی مشکل اینجاست که من ادبیات تاریخ جغرافیا و هر چیز حفظی دیگه رو دوست دارم منتها نه وقتی قرار نباشه حفظش کنم! فقط خوندنش خش بید! 
هنرستان هم که جای تنبلاس. اصلا رقابتی وجود نداره سطح بچه ها پایینه ترغیب نمیشی که تلاش کنی برای کنکور به مشکل برمیخوری.

خب. گزینه دیگه ای نداریم. 
من که انگاری باید برم تو افق محو شم. 
شما هم برین دبیرستان هی ترغیبتون کنن.



پ.ن: الهی بترکی بیان که یه آیکون نداری.
  • سارا

دلارام

۱۵
تیر

داستان دلارام که توی وبلاگ قبلیم گذاشته بودم...

  • سارا