آخرین روز امتحانات
میگم...منم خلما! تا حالا دقت نکرده بودم... بذارین براتون بگم دیروز چه هنرایی کردم...
پنج شنبه آخرین روز امتحانا بود. امتحان مبتکران داشتیم و دفاعی. از بچه ها شنیده بودم که از هشت تا نه و نیم مبتکرانه بعدشم نیم ساعت دفاعی رو میگیرن. منم از اونجایی که مبتکران نمیدم، خوشحال خوشحال صبح بیدار شدم و صبحانه مفصلی زدم به بدن. درس آخر دفاعی هم که اصلا اصلا نخونده بودم! گفتم خب حالا یه ساعت و نیم وقت دارم بشینم بخونم بعدشم با مامان جونم برم مدرسه. مامانم که رفت داداشمو ببره مدرسه، یعنی درست همین که در پشت سرش بسته شد، گفتم حالا یه زنگی بزنیم مدرسه ببینیم چه خبره... نکنه مثلا یهویی خواسته باشن اول دفاعی رو بگیرن!
وقتی زنگ زدم مرضیه خانم (مامان مدرسه!) گوشی رو برداشت گفت:« سارایی؟ سارا خودش زنگ زد! بدو بیا ده دقیقه بیشتر نمونده الآن همه بچه ها برگه هاشونو میدن!»
_واقعا؟؟؟؟؟!
وای! حالا دیرم شده هیچی، درس آخر دفاعی رو کجای دلم بذارم که هیچی هیچی هیچی بلد نیستم؟!
منو میگی....ضربان قلبم تو یک ثانیه رسید به هزار و شونصد... صداش خیلی رو اعصاب بود! تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ!
خواستم زنگ بزنم صد و هیجده دیدم طول میکشه! هرچی عدد مدد تو ذهنم بود یه جوری رو هم کردم، زنگ زدم آژانس!
_ سلام آقا یه ماشین بفرستین خیلی سریع.
_سلام... ماشین کجا باید بیاد؟
_ صفاییه...بعد...( آدرس مدرسه مونو یادم رفته بود انقد که استرس داشتم!) وای!! چه میدونم آقا شما بفرستین من خودم بهش میگم کجا بره!
_ خب آخه خانم ماشین الآن کجا بیاد دنبالتون؟!
_ آهان... کوچه پنج مقداد میام دم در خدافس!
تق!
در دو ثانیه کج و کوله لباسامو پوشیم و سریع اومدم دم در.هی راه میرفتم تو کوچه، این کتاب آمادگی دفاعی تو دستم، اشکم تو چشام جمع شده بود! هی می گفتم خدایا خودت بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟!
توی آژانس از یه طرف می خواستم زود برسم امتحانمو بدم، از یه طرفم می خواستم این راه هیچ وقت تموم نشه بتونم درس آخرو بخونم! وای مگه این تعریف پدافند غیر عامل می رفت تو مخم؟ چقد زیاده! تازه الآنم که میرسیدم لابد خانم مشتاق می خواست بهم بگه چقد تو بی خیالی و بی مسئولیتی یه زنگ نزدی ببینی امتحان کی شروع میشه و.... دیگه کلا با خاک یکسانم میکنه!
یه دفعه نگاه کردم دیدم ووی داریم نزدیک میشیم! آقاهه گفت شیش تومن میشه.
شش هزاااار تومن واسه دو قدم راه؟ اگه در حالت عادی بود یه خورده چک و چونه می زدم. ولی اون موقع اینقد عجله داشتم که نزدیک بود خودمو از پنجره پرت کنم بیرون! شش تومنو گذاشتم رو صندلی و دویدم!
بدو بدو رفتم طبقه بالا....ووی خانم مشتاق! نه...انگاری داره لبخند میزنه!
_سارا اومدی؟ آخه تو چرا حواست پرته دختر؟ بدو بدو که دیر شد!
آخیش! خیالم از دست خانم مشتاق که راحت شد! به هر حال حواس پرت بودن بهتر از بی مسئولیت بودنه!
برگه رو داد دستم شروع کردم نوشتن. اولاش که آسون بود....از درس یک تا شش بود. یه خورده نوشتم...بعدش....وای! خدایا! چرا هیچی یادم نمیاد؟ هر چی چهار مورد میخواست سه تا رو می نوشتم اون یکی یادم نمیومد! انگار این یه ذره ای که تو آژانس خونده بودم عین غبار نشسته بود رو بقیه چیزا...همه چی نصفه نصفه! وای! کلّم داغ شده بود. هر چی فکر می کردم....عه عه عه! من که اینا رو بلد بودم! اعصابم داشت خورد میشد. از نظر معلما هم که هر کی بیست نمیشه یعنی تنبل و درس نخون و حواس پرت و بی مسئولیت و... حالا نه که من اینا نباشما! ولی خب درسمو که می خونم بعضی وقتا! به خصوص این امتحان دفاعی اینقد معلمشو دوست داشتم.... کلی خونده بودم... دیگه داشتم عصبانی می شدم از دست خودم!
معلممونو صدا زدم گفتم خانم به خدا من خونده بودم الآن اینقد یهویی استرس بهم وارد شده که هیچی یادم نمیاد! خانم هم خیلی با آرامش گفت خب اینا رو که نوشتی اینم که نوشتی اینم که درسته...خب دو تا سوالتو مشکل داری...بعد از جنگ چه چیزی تولد پیدا کرد توی مردم؟ چه روحیه ای؟
گفتم...خب...روحیه خودباوری...جنگاوری... دلاوری.... بسـ....بسیجی! تفکر بسیجی؟
گفت آره....حالا....دشمن اصل هدفش چی بود؟
گفتم:...!
گفت: ساقط کردن...؟
گفتم: نظام جمهوری اسلامی!
گفت: خب....این سوالم که سه مورد میخواد چهارمی رو اشتباه نوشتی خط بزن توش! پدافند غیر عاملم که باید اضافه کنی چه وقتایی به کار میاد... هرچی میدونی بنویس که بتونم بهت یه نمره ای بدم! سوال آخرم که...
دو تا سوال آخر از درس هفت بود. لااقل اولای این درسو یه نگاهی کرده بودم... صفحه آخرش که اصلا نگاشم نکرده بودم...توضیح که هیچی، عنواناشم بلد نبودم!
گفت: وقتی پناهگاه میسازن یعنی دارن خودشونو؟.....مقاوم می کنن دیگه! گفتم جوابو! مورد پنجم بود آخرین صفحه!
گفتم: خانم.....
گفت:خب....خب مقاوم می کنن دیگه بنویس بچه!
واقعا معلم به این ماهی دیده بودین تا حالا؟ الهی خدا نازنین زهراشو براش نگه داره! باید برم یه تشکر حسابی ازش بکنم!
البته اینم بگم من اون شش تا درسو بلد بودم نه که خانم بهم جوابو بگه فقط راهنمایی کرد!
.....
و حالا بشنوید از مادر!
مامان خانم، پسرو میذاره مدرسه و میاد خونه...هر چی زنگ میزنه کسی درو باز نمی کنه! یه خورده تو دلش دختره رو دعوا میکنه...یه خورده نگران میشه ( نکنه راهزنا بهش حمله کردن کلیه شو در اوردن بفروشن جسدشم انداختن تو دریا؟) یه خورده سنگ میزنه به شیشه اتاق! یه خورده میگه کاشکی موبایلمو جا نذاشته بودم یه زنگی می زدم این ور اون ور....به ناگه یادش میاد که تو ماشین کلید داره. میره تو خونه و میبینه نخیر! کسی اینجا نیست. به ذهنشم نمیرسه که سارا رفته باشه مدرسه...
زنگ میزنه به آقاشون! یه خورده حرف میزنن بعد آقاشون میگه حالا کی میری دنبال سارا؟
_ سارا؟ کجاست مگه؟
_ مدرسه!
_ وا! (خدا نکشتت!)
( البته اینا تخیلات منه دقیقشو نمیدونم!)
....
بله دیگه....اینم از احوالات ما و یک صبح پر استرس چپرچلاغی.
البته حالا که فکر می کنم می بینم خیلی هم احتیاج به استرس نداشته! چون بچه ها که تا نزدیکای ده داشتن امتحان مبتکران می دادن... منم میتونستم یه ده دقیقه دیرتر برم لااقل تعریف این پدافند غیرعاملو درست حسابی حفظ کنم!
پ.ن: دعا کنین امتحانمو خوب شم. منم واسه شما دعا میکنم!
:))
- ۸ نظر
- ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۵
- ۷۴۱ نمایش