جمعه است. توی اتاقم هستم. در بسته است. نشستهام پشت لپ تاپ. نور پنجره از سمت چپ به من میتابد. سمت راستم دفتر نت برداری و گوشیام با دیکشنری باز قرار دارد و سمت چپم، تخته شاسی با طرح مزخرفی روی آن. جلوترش هشت کتاب و ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد. آن طرف تر یک جعبه مداد شمعی صورتی. خسته ام. بخوابم؟ نه نمیخوابم. از این که بچسبم به جایی بدم میآید. کاش میشد بین زمین و هوا خوابید.
به کاغذ کوچک کنار دستم نگاه میکنم و یکی یکی موارد را میخوانم. چقدر کار دارم. کی تمام میشود؟... مگر قرار است تمام شود؟ پس زندگی میکنی که چه؟ خب تمام شود که.. چه میدانم. تفریح کنم. تفریح؟ یعنی چی؟ چطوری؟ نمیدانم.
قرار است طراحی نکنم. اصلا نمیتوانم چیزی بکشم. میدانم که اگر به خانم بگویم قبول میکند. همیشه تکالیفم را انجام دادهام. حتی بیشتر از آنچه تکلیف داشته ام. فقط همین یک بار انجام نمیدهم. بله پس استرسی نیست. استرسی نیست...
به این فکر میکنم که کاش فردا امتحان سختی داشتیم و داشتم برایش جان می کندم. هر گوشه ذهنم چیزی آلارم میدهد. به خودم میگویم: چیزی برای نگه داشتن توی آن کله نمانده. همه را نوشتهای. هر لحظه یادم میاید که کاری در تلگرام داشته ام و تلگرام دوباره قطع شده است. خسته ام... دلم درد میکند. نفس عمیقی میکشم و پشتی صندلی تکیه میدهم. دوباره، از در وارد میشود...
چند روز است که این تصویر توی سرم تکرار میشود. مرد گندهای را میبینم با لباس سیاه و قیافه ترسناک. میآید توی اتاق. من را از پشت میز بلند میکند و میچسباند به دیوار. بین آینه و شوفاژ. میگویم: چی از جونم میخوای؟ و او... چه میگوید؟ حوصله ندارم به جواب او فکر کنم. ولی از فکر کردن به این صحنه خوشم میآید. دستهای بزرگ و وخشتناکش را زیر گلویم گرفته و کم ماندهاست خفه شوم. از دستهایش خون میچکد. از چشمهایش. از دهنش. دارد تهدید میکند. چه میگوید؟ نمیدانم.
نفس کشیدن برایم سخت است. سعی میکنم با دستهای کوچک و بی زورم دستش را کنار بزنم. ولی او با آرامش به چشمهای من زل زده و حرف میزند. تمام بدنم دارد تلاش میکند کمی از هوای آرام اتاق را که بوی گند قاتل گرفته به درون بکشد. تا هوا میرسد، همه اعضای با هم بالا میروند وآن را میگیرند و چون گنجی گرانبها بین خود پخش میکنند. دیگر نمیترسم. نمیدانم چرا. زل زدهام به چشم هاش. و ناگهان نمیفهمم چطور میشود که از زیر دستش فرار میکنم و در میروم. میدوم.
کسی توی خانه نیست. میروم دم در. همسایه هم نداریم. چرا نمیآید دنبالم؟ بیخیال شد؟ هوا را نگاه میکنم. شب است. خوب است! میدوم. میدوم. میدوم و میشنوم که دنبالم میآید. آنقدر میدوم تا میرسم به یک جایی که بیابان برهوت هست. داد میزنم:کمـــــــــــــــــــــــــک! من گیر افتادم! و به خودم نگاه میکنم: آزاد آزادم. پلیسی از راه میرسد. "یه دزد توی خونه ماست." میرود دنبالش.
نفس هایم آرام تر شده. قلبم هر ثانیه برای هوایی که به او میدهم تشکر میکند. کسی دنبالم نیست. دستهایم را در جیبم میگذارم و راه میفتم تا به سمت خانه بروم. چند لحظه مکث میکنم. بعد میدوم. میدوم و فریاد میکشم. جیغ میکشم. هیچ کس مزاحمم نمیشود. میرسم دم خانه. همه چیز آرام به نظر میرسد. میروم تو. مامان دارد لباسها را اتو میکند. بابا چراغ آشپزخانه را درست میکند. میروم توی اتاق. مینشینم پشت میز. یک تخته شاسی سمت چپم است. یک دفتر نت برداری سمت راست است. و گوشیام که دیکشنریاش باز است. جعبه مداد شعمی روبروی من است. لپتاپم را باز میکنم. صاف مینشینم. نفس عمیقی میکشم. چه خوب که میشود نفس کشید. میخندم. میشود! میشود نفس کشید! دوباره میخندم. بلند میخندم. نفسم که جا میآید، شروع میکنم به نوشتن. صفحه بیان را باز میکنم. کلیک میکنم روی ارسال مطلب جدید و شروع میکنم به نوشتن. به پنجره سمت چپم نگاه میکنم که نور ملایم زمستانی را به صورت من میتاباند. چه جمعه آرامش بخشی.
- ۱ نظر
- ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۳:۴۹
- ۴۹۵ نمایش