شعر/گروس عبدالملکیان
فرصتی نمانده است
پ.ن: گروس دوست داریم
- ۲ نظر
- ۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۸:۳۰
- ۸۰۴ نمایش
فرصتی نمانده است
پ.ن: گروس دوست داریم
موسیقی رو شبیه سخنرانی میشنوم. سخنرانی ای که توی اون، یه نفر میخواد چیزی رو بهم اثبات کنه. اول یه مقدمه نرم و آروم و توضیح صورت مسئله، بعد ماجرا آروم آروم شروع میشه و کم کم میرسه به اوج. و این وسط، هرجایی که لازم باشه،سخنران برمیگرده به صورت مسئله و گره مبهمی که ازش خواستیم برامون بازش کنه. تا ببینیم چقد موفق بوده! کم کم یه اتفاقی، درونت شروع میشه. بعضی جاها انتظار داری چیزای کلیشه ای بشنوی. منتظری حرفاشو بزنه و آهی بکشی و گوشیتو از تو جیبت دراری. اما یه دفعه میبینی که جوری حرفی برای گفتن برات نذاشته که دوست داری دوباره و دوباره حرفاشو بشنوی تا مطمئن بشی که گولت نزده.
تو بعضی از صحبتا طرف اول تا آخر داره میگه: خب دیگه! اینجوریه دیگه! دیگه دیگه... اصن من دوست دارم اینجوری باشه دلیل خاصی هم نداره. بعضی ها برای این صداقت و سادگیش دست میزنن وهو میکشن. خب، اینم یه جورشه. ولی من اونایی رو دوست دارم که شاید فهمیدنشون کمی تمرکز میخواد. کمی انرژی مضاعف، ولی عوضش موقعی که میره به سمت فرود و دستتو آماده میکنی برای این که توی نتیجه گیری کمکش کنی، خیالت راحته و لبخند رو لبات. چه نتیجه گیری خوبی، چه بحث خوبی. قانع شدی، اما نه کلیشه ای بود و نه خسته کننده!
وقتی قراره به یه نتیجه شاد برسه، بالا میره و پایین میاد واز زمین و زمان میگه و حس میکنی که برای فهمیدن اینهمه قشنگی از زمین و هوا و چپ و راست، وقت نداری. میخوای گوشاتو دراری بگیری تو دستت که شاید بهتر بتونه اون حرفا رو بخونه و ازشون عقب نمونه. ولی نمیشه. آخرش یه جوری مغلوبت میکنه که خودتم نمیدونی چه طور ولی... انگار کلاف سردرگمتو، شکل یه آویز قشنگ، بند میکنه جلوی ذهنت.
بعضی وقتا دلت میخواد بفهمه تو دلت چیه و برات بگه ازش. میگه.... شروع میکنه... آروم آروم... با حوصله... از یه نقطه خاص مرموز که دیوونت کرده. میگه و میگه و سوهان میکشه روی دل زخمیت. اشکت درمیاد ولی... ولی انگار یه چیزی کشف شد...یه گره باز شد... یه حالی دگرگون شد... نه از بد به خوب... از یه حال نامعلوم، به یه حال آشنا.
بعضی وقتا هم هست که میگی اینا چه خزعبلاتیه؟ یعنی چی مردم به چی گوش میدن؟ اینو میفهمی که یه ارتباطی بین اینایی که میگه هست، یه موجود عجیبی که از اول تا آخر روی سن حضور داره. اما چی؟ نمیتونی درک کنی. میبینی که بعضیا کف میزنن و میخندن و گریه میکنن اما تو هیچی نمیفهمی. یه بار به مردم میخندی. یه بار به نوازنده ... ولی کم کم گوش میدی. چند تا کلمه به زبون خودت اون تو پیدا میکنی و این بار به خودت میخندی. زبون طرفو بلد نبودی! شاید اول احتیاج به مترجم داشته باشی. اما کم کم یاد میگیری. کم کم میتونی کلمات آشنا رو بشنوی. چرا تا حالا نشنیدم؟ و بعد...کم کم اونایی که بلد نبودی رو هم یاد میگیری. و به اونجا میرسه که میتونی زار زار گریه کنی با اون چیزی که کم کم، از پشت پرده ی نامرئی داره هویدا میشه.
حرف نوازنده های مختلفو شنیدم از جاهای مختلف. هرچی هم بخوام منصف باشم، هر کسی یه مدلو میپسنده. من یکی، وقتی یه موسیقی ایرانی خوب گوش میدم، حس می کنم تو وجودم، تک تک نُتا، بدون دعوا میشینن سر جای خودشون. البته گاهی با موسیقی پاپ هم همین حسو پیدا می کنم. و خب، دارم زبونای جدیدم یاد میگیرم. گوشم، کم کم داره بلد میشه که فراتر از اینم میشه رفت!
اما بعضی وقتا حس میکنم که طرف از اول تا آخر جای این که چیزی رو حل کنه یا حتی چیزی رو بیان کنه، فقط دور خودش میچرخه. یه کمی از خودش میگه، یه کم حرفای بقیه رو تکرار میکنه، اینا رو با هم مخلوط میکنه، نتا میریزه روی صفحه و توش الکی انتخاب میکنه... و آخرش، آخرش دوست داره بگه من با همین بی اساسیم قشنگم! و براش کف میزنن. یعنی معما رو حل کرد؟ چه آسون. نه دوست ندارم انقد زود قانع شم.
به نظر من، موسیقی... هنر.... واسه اینه که بشینه تو دلت و چیزی رو ببینه که تو نمیبینی. نه اینکه هوار شه رو احساست و خودش، یه چیز بزرگتر درست کنه.
تصمیم گرفتم طوری بنویسم که خودم بفهمم چی میگم، کافی باشه! و پشت سر هم و تقریبا بدون فکر کردن.
هیچ فایده ای هم که نداشته باشه، خیلی لذت داره. البته نوشتنش. خوندنشو نمی دونم!
دیروز بعد از ظهر بود. حدودا ساعت پنج. یه دفعه زیر چند تا کتاب، کنار تختم، بهترین شکل ممکن از مصطفی مستورو پیدا کردم. خیلی دنبالش گشته بودم. بر داشتم بخونمش. صفحه اول، توی اتوبوس، یه زن و شوهری بودن، اسم زنه فک کنم کلر بود. شوهرشم وحید. زنه یه چیزی داشت میگفت که یادم نیست فکر کنم در مورد بچه هاشون بود. یه خورده حرف زدن و اینا...بعد یه جایی دو تا دختر فاحشه میومدن تو اتوبوس و ته اتوبوس مینشستن. قشنگ یادمه که یکیشون که گوشواره های بزرگی داشت دم گوش اون یکی یه چیزی گفت که دو تایی خندیدن. خوب یادمه.
شب دوباره کتابه رو برداشتم که ببینم قضیه وحید و کلر چی شد. ولی نبودن. کتابو که باز کردم دیدم اصلا این مدلی ننوشته که. این همش تو ایران اتفاق افتاده. یادم افتاد که داستان اولشو قبلا خوندم اصلا وحید و کلر و اینا نبود که!
با اینکه مطمئن بودم همون کتاب بوده اما دوباره و دوباره هر چی کتاب دور و بر بود برداشتم باز کردم، هیچ کدوم نبود! دوباره هی کتاب مستورو باز می کردم چــــــند بار کلشو ورقر زدم میگفتم نکنه این دفعه پیدا شه! ولی همچنان خبری از وحید و کلر نبود. ولی من مطمئنم که خوندمش. خودم خوندم. خواب و این چیزا هم نبود. من دیروز نه خوابیدم و نه خسته بودم که همینطوری خوابم ببره. تو اینترنتم نبود، توی یه کتاب بود، صفحه اول کتاب بود، کتابشم همین کتاب مستور بود. قشنگ یادمه. حتی یادمه که گفتم الآن این دو تا زن که اومدن تو اتوبوس و رفتن، چه مفهومی رو میخواست برسونه و بعد گفتم که آره مستور همیشه اینطور چیزای فرعی تو داستاناش میاره!
الآن منتظر گره گشایی هستین؟ اگه گشاییده شد به منم خبر بدین! من که همینطوری تو شوکم. برم یه بار دیگه کتابه رو باز کنم ببینم فرقی کرده یا نه.