یه موقعی یه شعر گفته بودم:
حس میکنم لبریز احساسم... اما چه احساسی
نمیدانم
یادمه موقعی که اینو نوشتم واقعا لبریز
از احساس بودم اما هر چی فکر میکردم نمیفهمیدم احساسم خوبه یا بده یا حتی معمولیه!
یه چیزی تو قلبم همینطوری داشت گرمب گرمب میکرد. هنوز نفهمیدم اون روز، که شدیدا
معمولی بود مثل همه روزای دیگه، چه احساسی داشتم که اونطوری هیجان زده بودم. ولی
هر چی که بود دیگه هیچ وقت تجربش نکردم.
حالا الآن دقیقا تو نقطه مقابل اون روز
قرار دارم. در یک بی احساسی و بی تفاوتی شدید نسبت به خودم و اطرافم گیر افتادم.
در حدی که اگه الان بیای وایسی جلوی من و یه گلوله خالی کنی تو مغز خودت و یکی از
اون طرف جیغ بزنه: خدا مرگم بده چی شد؟؟؟ من میگم: مرد. و به نوشتن این متن ادامه
میدم.
چند تا دونه فندق و بادوم و پسته رو
میزمه. حوصله نداشتم بذارم تو ظرف. میدونم که میزم در بهترین حالت، سرشار از مواد
شیمیایی پاک کنندس. ولی هی برمیدارم میخورم. نه که بگم خوشمزه دونمو پر میکنه ها، نه
ولی همینطوری برای این که یه کاری کرده باشم بر میدارم و میخورم.
فکر کنم رفتم تو افسردگی شروع تابستون. گمونم
دو تا دلیل داره:
1. بالاخره بعد از یازده سال حالیم شده
که تابستونها همیشه تموم میشن. اصلنم عجیب نیست و در همه ادوار تاریخ بشری بلااستثنا
اتفاق افتاده.
این کشف مهم، علاوه بر این که احتمالا حس
غافلگیری آخر شهریورو از بین میبره، هیجان اول تیرو هم از بین میبره. چیه مگه؟ یه
فصله مثل بقیه تموم میشه میره. :/
2. حجم زیادی از برنامه زندگیمو روی
تابستون بنا کردم. کم کم داره میشکنه. :/
بله. البته بی حسی شدیدم میتونه ناشی از
یه مقوله دیگه هم باشه. چرا اینگونه ام من؟
در این مدت یه سری مسابقه شرکت کردم.
(همشون در آخرین مهلت یا بعضا گذشته از مهلت) و یه سری مسابقه هم در پیش دارم که
تا دقیقه نود برای ثبت نام در اونها وقت دارم.
چرا اینجوری میکنی آخه هان؟ چرا همینجوری
در و دیوارو نگا میکنی یهو تلفن که زنگ میخوره تازه یادت میاد کار زیاد داری و وقت
کم؟ بگو دردت چیه دلبندم؟!
کجا رفت نه سالگی؟ یه پاک کن، دو سال
استفادش کردم آخرشم وقتی به ابعاد نیم سانتی متر مکعب در اومد نگهش داشتم تو یه
جعبه. حالا سالی سه چهار تا پاکن میخرم. چرا آخه همه چی گم میشه؟!
دیگه داره جدا حالم از خودم به هم
میخوره. همه چیز گم شده! همه چیز دیر شده! و من همچنان زیر کاغذای طراحی و کتابای نصفه نصفه و پوست پسته و لپتاپ به سقف
خیره شدم و به آینده ای که فکر میکنم که از بس مجسمش کردم دیگه داره حالمو به هم
میزنه.
خب. حالا میریم سراغ قلم کاغذ. درد و
درمونو روش مینویسیم. اهه اههم....
اقلام گم شده: (اگه پیدا کردین بهم بگین.
نوشتم که حواسم باشه بیشتر نشه)
تراش 17 هزار تومنی
خودکار آبی سی کلاس درشم گم نشده بود (پیدا شد لای کلاسور بود:)
پاکن مشکی
فلش قدیمی
فلش جدید ( پشت تلویزیون بود صدرا میخواست فیلم بذاره پیداش کرد!)
مداد طراحی b12
هندزفری، یار دیرین ( ایشونم لای کلاسور بودن :))
پاکنِ پاکن اتودی که شیش ماه نگهش داشتم
برا وقتی که پاکن قبلیه تموم شه :(( بدین وسیله اعلام میدارم که این مورد پیدا شد! تو خود پاکن بود D:
هشت تا شد. کم میشه که اضافه نمیشه فهمیدی؟؟؟ فهمیدی یا فرو کنم تو اون گوشت؟؟؟
در و دیوار اتاق تماشا نداره به خدا وقت
واسه این کارا زیاده.
نزن هفت تا شد. دودورو دودو دو.
پنج تا!
چهار تا. :)
ضمنا،
فردا، هرررررچیزی که مهلتش خواهد گذشت، انجام میشه اوکی؟؟؟
بی
تربیت. خدافس.