!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳۸ مطلب با موضوع «حال‌نوشته ها» ثبت شده است

بچه که بودم فکر می کردم زن ها نمی توانند عاشق شوند. فکر می کردم اصلا زشت است. همیشه وقتی کسی درباره عشق و عاشق و مهمتر از همه عاشق شدن حرف می زد ته دلم آهی می کشیدم که هیچ وقت نمی توانم آن لحظه ای که این همه آدم حس کرده اند و هیچ یک مثل دیگری نبوده را، تجربه کنم. خنده دار است! نمی دانم چه چیزی باعث شده بود اینطور فکر کنم. شاید قصه مجنون ها و فرهاد ها و پرنس های خوش قیافه لوس، کلمه عاشق را برایم موجودی مذکر تصویر می کرد. و البته که مذکری نه چندان دوست داشتنی. یا آنقدر کله شق بود که اعصاب آدم را خورد می کرد. (مرد حسابی حداقل قرص میخوردی) یا آنقدر جنتلمن و مهربان و صاف و اتوکشیده که حال آدم را به هم میزد. و این باعث شده بود یکی از ترس هایم هم این باشد که نکند اگر روزی کسی عاشق من شد شبیه اینها باشد؟ و نکند اگر بهش گفتی نه، انقدر پیله باشد که دست از سرت بر ندارد و نکند آنقدر دیوانه باشد که یکدفعه گناه و عذاب وجدان از وسط دو نیم شدنش هم بیافتد گردن تو؟! چقدر بد است که باید صبر کنی تا شاید یک آدم درست و حسابی شیدایت شود. :/

بزرگتر که شدم دیدم که نه. دخترها هم میتوانند عاشق باشند. اول به نظرم خیلی بد و زشت و لوس آمد. اما بعد از مدتی دیدم که چقدر خوب است که آدم حق انتخاب داشته باشد. و خودش بتواند جریانی را ایجاد کند. نه این که فقط جریان به وجود آمده را تایید یا رد کند.

خلاصه تصمیم گرفتم به محض این که بزرگ شدم بروم تو کار عاشق شدن. 

این بار مشکل جدیدی به وجود آمد. هیچ موردی دور و برم نبود که حتی بشود بهش فکر کرد. اصلا هیچ کس همسن من پیدا نمیشد. از دار دنیا یک پسر دایی و یک پسر عمو داشتم که کمتر از بقیه کوچکتر از من بودند. منتها یادم هست، هر دو در همان روزها این مهم را به من یادآوری کرده بودند که من بیشتر از آنها سبیل دارم و این نه تنها باعث شده بود از گزینه ها کنار بروند بلکه بر نفرت من نسبت به آنها افزوده بود.

(برای این که بهتر در فضا قرار گیرید: حکایت است که روزی در عنفوان کودکی بنده چنگی عمیق بر صورت پسردایی انداختم و زمانی که مادرانمان سراسیمه پیش آمدند، دست مبارک پسردایی را باز کرده و دسته ای مو در آن مشاهده نمودند و آنگاه ندا آمد که این به آن در. و قضیه به خوبی و خوشی تمام شد. )

در اجتماع هم که هر چه گشتم مورد مناسبی پیدا نکردم به جز یک دوستی در کلاس موسیقی که در اسمش س و ر داشت و از دور به نظر آمد میتواند گزینه خوبی باشد منتها وقتی کمی نزدیک تر شد دیدیم که بسی بددهن و بیشعور است و خدا را شکر قضیه عاشق شدن از سرمان افتاد... البته تقریبا.

یک بار واقعا عاشق شدم. توی کلاس والیبال. نه، اشتباه نکنید ما در اروپا زندگی نمی کنیم. همین یزد خودمان بود!

هم‌اسم خودم بود. همین را از او میدانم. حتی فامیلش را هم یاد نگرفتم. صدایش را هم فقط یک ثانیه موقعی که توپی به او دادم شنیدم:‌ مرسی.

از اولین لحظه ای که دیدمش احساس می کردم چیز عجیبی در چهره اش وجود دارد. هر چه نگاه کردم نفهمیدم کجا دیدمش یا شبیه چه کسی است. نه. شبیه هیچ کس نبود. نه این که بگویم خیلی خوشگل بود حتی دماغش کمی بزرگ و عقابی بود اما چیز عجیبی در چشمهایش بود که از آن فاصله دور هم معلوم بود. موقع نرمش زل زده بودم به او. یکدفعه نگاهم کرد و من سعی کردم وانمود کنم که خیلی معمولی دارم بچه ها را نگاه میکنم. ولی خدایا... چقدر عجیب بود که احساس می کردم همه چیز او در بهترین حالت ممکن قرار دارد. از صدای مرسی گفتنش تا چهره و حالت حرکت دادن دست ها و رنگ لباس او و ... خیلی عجیب بود. با او همکلام نشدم. نمی دانم چرا. شاید میترسیدم با چیزی که من فکر می کنم فرق داشته باشد و تصویر معشوقه عزیز من را خراب کند. به هر حال فقط یک جلسه دیگر آمد. من هم دیگر نرفتم.

ماجرا تمام شد اما احساس می کردم یه چیزی که میخواستم دست پیدا کرده ام. رفتم و با خوشحالی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. با تاسف و خشم برگشت و چنان نگاهی به من انداخت که سریعا از نظرها محو شدم و دیگر ماجرا را برای کسی تعریف نکردم تا کنون. 

وقتی عاشقانه میخوانم دلم شدیدا میخواهد که عاشق کسی باشد. ولی یک بار فکر کردم و دیدم انقدر دل مزخرفی دارم که هیچ وقت یادم نمی آید برای کسی تنگ شده باشد. (‌یا شاید یکی دو بار.) البته منظورم عاشقانه درست حسابی است. آنا گاوالدا و جوجو مویز و این لوس بازی ها هیچ وقت همچین حسی را در من ایجاد نمی کنند و بیشتر حالم را از هر چه عشق و عاشق است به هم میزند. نمی دانم چرا. شاید چون عشقهای واقعی را تعریف می کنند نه عرفانی. (منظورم واقعی برای ما آدمهای ساده است.) عشقهای رنگارنگ زمینی، نه آبی و سفید و بیرنگ. که خب البته امیدوارم این فرضیه غلط باشد.

بگذریم. خلاصه که بعد از گشت و گذار بسیار در این وادی، به این نتیجه رسیدم که دوست دارم یا آنقدر یکدفعه ای و دیوانه وار کسی را دوست بدارم که هرچه محل نگذاشت دستش از سرش بر ندارم و هی اصرار کنم و گریه و التماس و آخرش هم مرا بگذارد برود و بعد به خاطرش تیشه را بر فرق سرم بکوبم، یا برعکس. یک نفر تا سرحد مرگ عاشق من شود و از همه دویست تا خوانی که برایش چیده ام بگذرد و بعد هم با نه قاطعی روبرو شود، سر به بیابان گذارد و آخرش هم در راه عشق خالصانه من جان دهد. 

(بله. کرم دارم.)

آره بابا. همینش خوب است. به نظرم آن عشاقی که به هم میرسند زندگی خیلی کسل کننده ای دارند. فقط زندگی سیندرلا را تصور کنید. ( ببخشید بین این همه مثال بومی اسم و رسم دار او را می گویم. او دیگر ته خوشبختی بود مثلا.) آخرش که چه؟ دو تا آدم عاشق خوشگل پولدار که به رمانتیک ترین شکل ممکن به هم رسیده اند و همه مردم یک کشور عاشقشان هستند، در طول شبانه روز چه هیجانی دارند؟ والا زندگی این شاعرهای سیگاری در اتاقک تاریک پر از کاغذهای زرد مچاله که از صبح تا شب  و شب تا صبج به یک دخترک بیچاره ای که دوستشان ندارد فحش میدهند، جذاب تر از زندگی این هاست. حداقل او انقدر شعر میگوید و گریه می کند و قهوه میخورد که دق می کند و میمیرد. بالاخره یک روندی را طی می کند. آنها چطور؟ چقدر میخواهند قربان صدقه همدیگر بروند؟ من که هر وقت زیادی از کسی خوشم آمده، بعد از مدتی از او متنفر شده ام. :) بعدش هم احساساتم هی این وری و آن وری می شود و آخرش هم به تعادل نمیرسد. از کجا معلوم؟ شاید آن سارای ورزشکار هم اگر به جلسه سوم می رسید، نفرتم را بر می انگیخت!

حالا هی بروید عاشق شوید. آخرش همین است. به قول اینجانب:


عشق و شباب و رندی، خوب است لیک از دور

چون جمع شد معانی، سر رفت حوصله‌ی مان D:


پ.ن1: به طرز تلفظ ی توجه کنید:‌ howseleYman

پ.ن2: بنا بود درباره مستور بنویسم و چاوشی و سنا. نمی دانم چرا اینطور شد. ادامه اش را خواهم نوشت...

1.ن3: مامان، ممنونم که روشنفکری.

  • سارا

گشتی در دشت

۲۰
شهریور


بعد از دو تا مسافرت و گذروندن روزهای رنگ و وارنگ، الآن از اون زمانهاییه که کلی حرف برای نوشتن هست اما نمیشه نوشت...: از کجا شروع کنم؟!

از دو تا سفری که رفتیم، دو تا تصویر تو ذهن من برای همیشه ثبت شدن. یکی اون دشت عجیب زرد رنگ و گاوها و گوسفندها و خرها. یکی هم شبی که برای ساعد باقری جشن تولد گرفتیم و بعدش فهمیدیم تولدش دو هفته دیگس! سکوت و اسرارآمیزی اون دشت... و سر و صدا و آواز صادقانه‌ی بچه های شاعر... چه خوب بود هر کدوم. 

اما دشت. تجربه عجیبی تو زندگی من بود. اون روزها داشتم کیمیاگرو میخوندم و مدام دنبال نشونه ها بودم. جاده رو گرفتیم و رفتیم و رسیدیم به رویای قدیمی. به رنگهای پنهان در یکرنگی دشت! 


  • سارا

سبک تر شدن

۱۲
شهریور

فکر کردن به تقدیر دیوونم میکنه. فکر کردن به این که آیا اتفاقی که برای من افتاد رو خودم رقم زدم یا از قبل برام نوشته شده بود. فکر کردن به این که آیا اگه این اتفاق کوچیک نمی افتاد، اون اتفاق بزرگ هم نمی افتاد؟ یا در هر صورت در تقدیر نوشته شده بود و رخ میداد؟

از دیروز تا حالا هزار بار این صحنه رو مرور کردم. مرور کردیم. طوری که حاج ناصر گفته بود. پهلوون داشت تو زورخونه ورزش میکرد. از گود اومد بیرون. یه لیوان آب خورد. آب سرد بود. بعد چند دقیقه،‌ دیدیم سرش کج شده رو شونش...گفتیم چی شده پهلوون؟ چند لحظه آروم بود... یه دفعه شروع کرد به تقلا کردن... کمکش کردیم،‌ بلند شد اومد کنار شیر آب. حالش بد شد... آبی به دست صورتش زد. بعد اومد نشست. (شایدم خوابید.) دیگه تکون نخورد...دیگه تکون نخورد.

آره. "بابا ممد" قبل از رسیدن به بیمارستان تموم کرد. و این که گفتم، مخلوطی بود از حرفایی که از افراد مختلف شنیدم. وقتی که اون حجم غیرقابل تصور غمو تو صورت عمه کوچیکی‌م میدیدم، از خودم میپرسیدم: یعنی اگه دیشب تو مراسم ورزش باستانی، این اتفاقایی که میگن نیفتاده بود... اگه صبح اونقدر غذاهای چرب نمی خورد....اگه اون شاگرد زورخونه بابابزرگو سر جوش نیاورده بود...اگه بعد از ورزش آب یخ بهش نمی دادن... اگه تو زورخونه کسی کمکهای اولیه بلد بود...اون وقت، بابابزرگ، نمی مرد؟

به آخرین باری فکر می کنم که دیدمش. شب عید بود. بابام یه دفعه خم شد که دستشو ببوسه. چرا یهو؟ نمی دونم. اون شب، از اون وقتایی بود که آدم هی میاد و میره ولی احساس می کنه هنوز یه کاری داره. سه چهار باری با همه خداحافظی کردیم. شب بابام در مورد مسابقه ای که شرکت کرده بودم گفت و اون گفت:‌ سارای من کارش درسته. بیسته. بعد بهم سفارش کرد که به بابای مامانم سلام برسونم. گفتم باشه... تاکید کرد که حتما سلام ویژه به بهشون برسونم. سلام ویژه... گفتم: سلامت باشین. باشه. باشه، حتما.  و برای آخرین بار دیدمش با ریش هایی که چند وقتی بود دیگه رنگ نمی کرد. دیگه خبری از اون سیاه پرکلاغی یکدست نبود. با اون لباس آبی آستین کوتاه که عمه می گفت آبی کارگریه و دیگه نمیذارم بابا بپوشه. اون شب مثل همیشه با محبت و با یه چیزی شبیه بغض بغلم کرد. و من دوباره مثل پنجشنبه هر هفته به این فکر کردم که چقدر خوبه که هست. و چقدر باید قدرشو بدونیم. از یکسال پیش که مادربزرگم فوت کرده بود، به شکل عجیبی مظلوم و حزین و عمیق شده بود. 

چند هفته پیش که خونشون بودیم داشت برامون قصه و خاطره و معما تعریف می کرد. و با وجود جالب بودنش، بعد از یک ساعت دیگه حوصلمون سر رفته بود. اما سرطان مامان بزرگ بی رحمانه ثابت کرده بود که مرگ میتونه خیلی خیلی نزدیک باشه. همینجا. همین بغل. و من که میترسیدم به این کلمه فکر کنم، به خودم میگفتم بزرگتره. باید نشست و به همه حرفاش گوش داد. 

چند هفته پیش تر، داشتیم باهاشون نهار میخوردیم. در شیشه دوغ رو برداشته بود و دستشو میذاشت سر شیشه و تکونش میداد. تا چند هفته یادش می افتادیم و میخندیدیم. نمی دونم چرا این کارو میکرد. ولی همه میدونستیم که پشت هر کارش داستانی هست.

به گذشته که فکر می کنم احساس بدی بهم دست نمیده. اگرچه فکر کردن به نبودنش خیلی میترسوندم، (دروغ چرا، تو تنهایی خودم به این فکر کرده بودم که حداقل پنج سال دیگه میتونه قابل تصور باشه) ولی سعی می کردم که بودنشو بفهمم. احساس کنم. و این کارو کردم. سلام بلند و باابهت و سارای بابا گفتن و صورت تیغ تیغی و نگاه مهربونش... ( اینم از اون ترکیبای تکراریه که تا وقتی نبینین معنیشو نمیفهمین) همه رو با دقت و توجه نگاه می کردم و به ذهنم میسپردم. 

اون روز که با بچه ها و معلم عکاسیمون، به طور اتفاقی رفتیم زورخونه، باباممد به قدری ازمون استقبال کرد که بچه ها تا چند ماه ازش صحبت می کردن. به خصوص "سارای بابا" که دیگه لقب من تو مدرسه شده بود.

میگفتن بابا ممد شب قبل از فوت، با زن عموم که ماه ها بود نیومده بود خونه مامان بزرگ،( کلا چند ماه یکبار دیده میشه) رفته بود سر خاک مامان بزرگ... به این چرخه فکر می کنم. به پریشب و پریروز و روزها و هفته ها و ماه های قبل. به اتفاقایی که حس می کنم مث یه زنجیر، به هم پیوسته و رو حسابن. و همین کلافم میکنه. وقتی میبینم خیلی چیزا رو نمیفهمم. چرا خدایا؟‌ چرا الآن؟ چرا بی مقدمه؟ چرا وقتی که عمه کم کم داشت از عزا در میومد؟

با خودم فکر می کنم که این رفتن چه باشکوه بود. بدون ضعف و بیماری، تا آخر محکم. و کجا؟ جایی که زندگیشو براش گذاشته بود و عاشقانه باهاش زندگی می کرد. زورخونه. یعنی الآن پیش مامان بزرگه؟ رسیده تا حالا؟ نمی دونم. یعنی اگه پیش هم باشن، خوشحالن؟ برای ما غصه میخورن یا زندگیشونو میگذرونن؟ گمون نکنم ناراحت باشن. آخه آدمی که میره اونجا که... خب بالاخره خدا رو دیده. حکمتشو فهمیده...نه؟

مردم میگن: اسیر خاک شدی؟ میگن: چطو اون بدن باابهتت تو این خاک حقیر رفته؟ میگن من چطو بالا وایسم و تو پایین؟! چه بلایی سرت اومد؟

میگن چه تشییع جمازه شلوغ و باشکوهی. طرف مرده بود انقد کم بودن نمیتونستن تابوتشو بلند کنن. حالا حاجی مشتی رو ببین. ماشالله. مردم میگن چشش زدن که با این سنش هنوز انقد سالم و استواره. میگن نگا کن!‌ ورزشکاری به اون عظمت، تهش جاش اونجاس. کی باورش میشه؟!

بعد از خاکسپاری، وسط شلوغیا، وقتی عمه دیگه نفسش بند اومده و نای گریه کردن نداره، فکر می کنم: چی باید گفت؟ به آدمی که داره خودشو جلوت آتیش میزنه چی باید گفت؟ همدلی؟ بیام بگم بله خیلی درد بزرگیه درک می کنم؟ اینطوری خوب میشه؟‌ چه احمقانه. کی این قوانینو در آورده؟ یا به همون روش ستنی رفتار کنم... مرگ حقه. گریه نکن. بالاخره تقدیره دیگه. باید کنار اومد و... وسط همه این حرفا، اشرف خانمه که میگه: خدا که هست... خدا رو که داریم عزیزم...خودش میدونه چطو همه چیزو بچینه، چطو همه چیزو درست کنه. مگه نه؟

آره. خدا. ته تهش فقط همین کلمه اس که میتونه غصه های آدمو سبک کنه. بالاخره اون خوب آدمو میخواد که این اتفاقا رو میچینه دیگه... دوباره میرم تو فکر، اون خواسته یا ما؟ دست اون بوده یا دست ما؟

نمی دونم. نمی دونم و نمی فهمم. هنوز بهت زده ام و هنوز باورم نمیشه. هنوز نمی دونم چه عکس العملی باید نشون بدم. هر وقت میخندم عذاب وجدان میگیرم. موقع گریه هم. به این فکر می کنم که یعنی مرده ها دوست دارن ببینن زندگی ماها با قبل هیچ فرقی نکرده؟ یا دوست دارن گریه زاریمونو ببینن؟ حس میکنم اگه ناراحت باشم خدا ناراحته و اگه خوشحال باشم اطرافیان. این روزا که داشتم سه شنبه ها با موری و فراتر از بودن رو میخوندم، (به طور اتفاقی این دو تا کتاب جلوی راهم سبز شده بود...) زیاد به مرگ فکر کردم. و این کتابا مرگو اونقد طبیعی نشونم دادن که دلم نمیاد به خاطرش گریه کنم. 


و حالا این شعر داره مدام توی سرم میچرخه: 

نه افتادن است و نه پرپر شدن

شبیه پری در عبور نسیم

سبک تر

سبک تر

سبک تر شدن


**

 پ.ن1: خوشحالم که این فیلم هست تا با دیدنش همیشه یادمون بمونه که پهلوون مشتی فقط بابای ما نبود.

 (خیلی حرفه ای ساخته نشده اما برا من حس خوبی داره. بازی باباممد و مرشد حجتی هم دوست داشتنیه.)


پ.ن2: ببخشید. نوشته پراکنده و بی سرو سامونی شد. کلی از حرفامم موند. ولی فقط میخواستم اینا رو هرطوری شده بگم. ممنون

  • سارا

موسیقی رو شبیه سخنرانی میشنوم. سخنرانی ای که توی اون، یه نفر میخواد چیزی رو بهم اثبات کنه. اول یه مقدمه نرم و آروم و توضیح صورت مسئله، بعد ماجرا آروم آروم شروع میشه و کم کم میرسه به اوج. و این وسط، هرجایی که لازم باشه،‌سخنران برمیگرده به صورت مسئله و گره مبهمی که ازش خواستیم برامون بازش کنه. تا ببینیم چقد موفق بوده! کم کم یه اتفاقی، درونت شروع میشه. بعضی جاها انتظار داری چیزای کلیشه ای بشنوی. منتظری حرفاشو بزنه و آهی بکشی و گوشیتو از تو جیبت دراری. اما یه دفعه میبینی که جوری حرفی برای گفتن برات نذاشته که دوست داری دوباره و دوباره حرفاشو بشنوی تا مطمئن بشی که گولت نزده.

تو بعضی از صحبتا طرف اول تا آخر داره میگه: خب دیگه! اینجوریه دیگه! دیگه دیگه... اصن من دوست دارم اینجوری باشه دلیل خاصی هم نداره. بعضی ها برای این صداقت و سادگیش دست میزنن وهو میکشن. خب، اینم یه جورشه. ولی من اونایی رو دوست دارم که شاید فهمیدنشون کمی تمرکز میخواد. کمی انرژی مضاعف، ولی عوضش موقعی که میره به سمت فرود و دستتو آماده میکنی برای این که توی نتیجه گیری کمکش کنی، خیالت راحته و لبخند رو لبات. چه نتیجه گیری خوبی، چه بحث خوبی. قانع شدی، اما نه کلیشه ای بود و نه خسته کننده!

وقتی قراره به یه نتیجه شاد برسه، بالا میره و پایین میاد واز زمین و زمان میگه و حس میکنی که برای فهمیدن اینهمه قشنگی از زمین و هوا و چپ و راست، وقت نداری. میخوای گوشاتو دراری بگیری تو دستت که شاید بهتر بتونه اون حرفا رو بخونه و ازشون عقب نمونه. ولی نمیشه. آخرش یه جوری مغلوبت میکنه که خودتم نمیدونی چه طور ولی... انگار کلاف سردرگمتو، شکل یه آویز قشنگ، بند میکنه جلوی ذهنت.

بعضی وقتا دلت میخواد بفهمه تو دلت چیه و برات بگه ازش. میگه.... شروع میکنه... آروم آروم... با حوصله... از یه نقطه خاص مرموز که  دیوونت کرده. میگه و میگه و سوهان میکشه روی دل زخمیت. اشکت درمیاد ولی... ولی انگار یه چیزی کشف شد...یه گره باز شد... یه حالی دگرگون شد... نه از بد به خوب... از یه حال نامعلوم، به یه حال آشنا.  

بعضی وقتا هم هست که میگی اینا چه خزعبلاتیه؟ یعنی چی مردم به چی گوش میدن؟ اینو میفهمی که یه ارتباطی بین اینایی که میگه هست، یه موجود عجیبی که از اول تا آخر روی سن حضور داره. اما چی؟ نمیتونی درک کنی. میبینی که بعضیا کف میزنن و میخندن و گریه میکنن اما تو هیچی نمیفهمی. یه بار به مردم میخندی. یه بار به نوازنده ... ولی کم کم گوش میدی. چند تا کلمه به زبون خودت اون تو پیدا میکنی و این بار به خودت میخندی. زبون طرفو بلد نبودی! شاید اول احتیاج به مترجم داشته باشی. اما کم کم یاد میگیری. کم کم میتونی کلمات آشنا رو بشنوی. چرا تا حالا نشنیدم؟ و بعد...کم کم اونایی که بلد نبودی رو هم یاد میگیری. و به اونجا میرسه که میتونی زار زار گریه کنی با اون چیزی که کم کم، از پشت پرده­ ی نامرئی داره هویدا میشه.


حرف نوازنده های مختلفو شنیدم از جاهای مختلف. هرچی هم بخوام منصف باشم، هر کسی یه مدلو میپسنده. من یکی، وقتی یه موسیقی ایرانی خوب گوش میدم، حس می کنم تو وجودم، تک تک نُتا،‌ بدون دعوا میشینن سر جای خودشون. البته گاهی با موسیقی پاپ هم همین حسو پیدا می کنم. و خب، دارم زبونای جدیدم یاد میگیرم. گوشم، کم کم داره بلد میشه که فراتر از اینم میشه رفت!

 اما  بعضی وقتا حس میکنم که طرف از اول تا آخر‌ جای این که چیزی رو حل کنه یا حتی چیزی رو بیان کنه، فقط دور خودش میچرخه. یه کمی از خودش میگه،‌ یه کم حرفای بقیه رو تکرار میکنه، اینا رو با هم مخلوط میکنه، نتا میریزه روی صفحه و توش الکی انتخاب میکنه... و آخرش، آخرش دوست داره بگه من با همین بی اساسیم قشنگم! و براش کف میزنن. یعنی معما رو حل کرد؟ چه آسون. نه دوست ندارم انقد زود قانع شم.

به نظر من، موسیقی... هنر.... واسه اینه که بشینه تو دلت و چیزی رو ببینه که تو نمیبینی. نه اینکه هوار شه رو احساست و خودش، یه چیز بزرگتر درست کنه.



تصمیم گرفتم طوری بنویسم که خودم بفهمم چی میگم، کافی باشه! و پشت سر هم و تقریبا بدون فکر کردن.

هیچ فایده ای هم که نداشته باشه، خیلی لذت داره. البته نوشتنش. خوندنشو نمی دونم!


  • سارا

خواهران کوچک من!

۱۵
ارديبهشت
چند روز پیش با مدرسه برای عکاسی رفته بودیم بیرون. وقتی که خواستیم سوار سرویس بشیم و برگردیم، دیدیم دو تا دخترکوچولوی دبستانی اونجا نشستن. آقای راننده گفت اینا شیفت ظهرن. خیلی زیاد نیستن سوارشون میکنیم میبریمشون. 
خلاصه دور شهر گشتیم و شونزده هیفده تا بچه رو سوار کردیم و رفتیم به سمت مدرسه. کلی هم تحویلشون گرفتیم و رو پاهامون نشوندیمشون و گفتیم و خندیدیم که بین ما گنده ها احساس غربت نکنن! در حدی که اسم و فامیلشون و غذایی که اوردن و سن و همه چیزشونو پرسیدیم. آقای راننده هم بالاخره دست و دلباز شد و کولرشو روشن کرد و داشتیم حال می کردیم. وقتی که حسابی باهاشون رفیق شدیم یه دفعه دیدیم رسیدیم... بچه ها پیاده شدن و رفتن.

همشون که پیاده شدن، بچه ها داشتن میگفتن چقد اینا بامزه بودن و چقد خوش گذشت و ... که آقای راننده گفت: حالا بگمتون؟ اینا همشون افغانی بودن!

یه دفعه فریاد وای و اه و حالم به هم خورد از سرویس بلند شد! یکی میگفت وااای من چطوری اینو محکم تو بغلم گرفته بودم! اون یکی میگفت حالا نجس که نیستن کثیفن! آقای راننده گفت کولرو هم به خاطر همین روشن کردم که اگه بویی چیزی میدن اذیتتون نکنه. خانمو نگاه کردم. داشت میخندید... ماتم برده بود.

وقتی رسیدیم بچه ها دویدن رفتن تو دستشویی که دستاشونو بشورن. دستایی که "افغانی ای" شده بود!

دلم گرفت... خیلی زیاد.

تهش؟ هیچی. ته نداره! نمی دونم از گفتن همه اینا چی رو میخواستم بگم. فقط نوشتمش،شاید یه روزی دوباره که بهش برگشتم، تونستم یه نتیجه ای از این ماجرا بگیرم...


پ.ن:‌ به تازگی یاد گرفتم که افغان درسته نه افغانی. ببخشید:)
  • سارا

آدمهای خاص

۱۷
بهمن

ما خردادیا...

ما آذریا...

ما تیریا...

مادیییا...!

چه معنی داره این مسخره بازیا؟ پروفایلاشونو کردن دفتر انشا... انقد از این حرفا زدن خودشونم باورشون شده. خیلی هم پیچیدس لامصب ما نفهمیدم آخرش، هیچ وقت نباید قلب یه مردادی رو بشکنیم یا اسفندی رو؟ تیریا تنها گریه میکنن یا آبانیا؟ مهریا خیلی خاصن یا فروردینیا؟

 تاز همچینم با جدیت و تعصب در موردش حرف میزنن که آدم دلش به حال خودش میسوزه!در واقع اگه اینطوری که میگن باشه ما باید کلا دوازده نوع آدم دور و بر خودمون ببینیم. چون میدونین طبق نظرات علما همه شهریوریا چاقن. همه متولدین اردیبهشت شوهراشون پولدارن... یا حتی! همه متولدهای مرداد،‌باید دو بار صداشون کنی تا جوابتو بدن.

:/

چشونه مردم؟ به خصوص این ماهای آذر و تیر و مرداد و خرداد. شووووورشو در آوردن. یا حالا اونا هیچی توی دییی دیگه چی داری بگی... اصلا نمیشه تلفظت کرد... دییییی! 

آخه واقعا چه ربطی به ماه داره. عوامل متفاوتی تو ساختن شخصیت آدم تاثیر دارن. هرچی آدم باشعورتر باشه،‌ کمتر میاد تو پروفایلش هی بنویسه من خاصم من شاخم من غمگینم من میخوام بمیرم من... سنگین باشین بابا. به عنوان مثال نگاه کنین... همین بهمنیا، دیدین چقد ماهن؟ هیچ وقت نمیان جار بزنن ما اینطوری ما اونطوری. همیشه حرفاشونو تو خودشون میریزن طفلیا... اصلا میدونین که بهمینا کلا آدمای خاصین. هیچ وقت سر به سرشون نذارین.

نتیجه تصویری برای ما بهمنیا

!!! 

تولدم مبارک

فردا.

  • سارا

حالم

۰۱
بهمن
بالاخره از اون حالت دیوونگی و شیدایی در اومدم. الآن خوبم. ولی میترسم دوباره یه چیزی بشه و حالم خراب شه. نمی دونم اسمش چیه این حالی که من یهو پیدا می کنم ولی کاملا مشخصه. یه دفعه خودمو می بینم که بدون هیچ دلیل خاصی از زمین و زمان و خودم و اطرافیان، دلگیر و حتی خشمگینم. خیلی سخته... نمی دونم چرا اینطوری میشه. ولی به هر حال الآن خوبم.
نمی دونم چه اتفاقی باید بیفته تا من ایمان بیارم که فکرای آدم عجیب تو زندگیش تاثیر گذارن... چند روز پیش خیلی بی دلیل یاد معاون مدرسه قبلیمون افتادم.. که سر صف برامون می گفت که چرا کوروش و با پیامبر روبروی همدیگه قرار میدین؟ حرفشون مگه با هم فرق داشته؟ همچین بگی نگی یه کمی هم دلم براش تنگ شد گفتم کاش میدیدمش! زنگ تفریح خانم معاونمون بردم تو جلسه شورا... گفتن قرار شده هفته بعد معاون پرورشی مدرسه نمونه بیاد برامون سخنرانی کنه! به جان تو!
دیروز صبحم یه دفعه ای یاد این سریال عملیات صد و بیست و پنج افتادم. یه قسمتش بود که آتش نشانا زیر آوار یه ساختمون گیر کرده بودن... مردم فوضول مزاحمم با وارد شدن به منطقه ای که نباید وارد میشدن کاری کردن که آتش نشانه جونشو از دست بده...یه قسمت دیگشم بود که یه جوونی آتیش گرفته بود... انفد خودشو به در و دیوار کوبید تا زنده زنده سوخت... خیلی وحشتناک بود. صحنه آخر دستشو میدیدی که آروم آروم میومد پایین و آخرین جونی که تو بدنش مونده بود بیرون میرفت. خیلی سریال تلخی بود. بعد از چندین سال هنوز بعضی وقتا یهو یادش میفتم و غصه میخورم. 
منم که از دنیا بی خبر، ساعت چهار بعد از ظهر لپ تاپمو باز کردم و دیدم کانال وکب کدینگ عکس یه ساختمونو گذاشته و نوشته چه فاجعه ای... 

از دیروز تا حالا صد بار به این فکر کردم که چه طور میشی کار و زندگیتو ول کنی  بری وایسی عذاب کشیدن مردمو تماشا کنی و جلوی اونایی که میخوان کمک کننو هم بگیری... ولی به هر حال، دنیا با تمام اتفاقات وحشتناکش هنوزم داره میچرخه. من کاری که میتونم بکنم تلاش برای آدم بودن، یا به تعبیر بهتر آدم شدنه.

حالم خوبه فعلا. 
  • سارا
سکانس اول:

تو دهه محرم قرار بود هر روز بچه های یه کلاس سر مراسم صبحگاه شیرینی چیزی بیارن بدن و زیارت عاشورا بخونن و شعر و اینا. شد و شد تا اینکه نوبت ما شد....

مجریمون که همین که میکروفونو دستش گرفت همچین هول کرد که اصلا خودش هم نفهمید چی گفت. اونی هم که قرار بود زیارت عاشورا بخونه یه جوری شروع کرد خوندن که انگار دفعه اولشه داره همچین چیزی رو میبینه! بیچاره داشت غش می کرد انگار. صدای نفساش پیچیده بود تو میکروفون... ما هم نشسته بودیم دور هم هی آروم میگفتیم قوی باش قوی باش تو میتونی! اصلا یه وضعی...

  • سارا