!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳۸ مطلب با موضوع «حال‌نوشته ها» ثبت شده است

تو این وبلاگا دیدم همه خیلی دلشون برای وقت شما میسوزه. پس بر آن شدم که منم مثل خیلی ها توضیح بدم که خیلی علافین اگه اینا رو میخونین. از نوشتن لذت نمیبرم اما یه چیز نامعلومی مجبورم میکنه که بنویسم و منتشر هم بکنم! ممنون که درک میکنین!‌:)

خب. از کجا شروع کنم؟ از یکشنبه هفته قبل. نتایج مسابقات فرهنگی هنری.

خانم مصدق اومد دم در کلاس. دو تا رضایت نامه دستش بود. گفت: این دو نفر اول ناحیه شدن باید برن مرحله استانی. پس من چی؟! 

اسم تو نبود. بله؟!

دویدم تو دفتر. حرف تو گوشم نمیرفت. به خانم معاون گفتم لیست اسامی رو بیاره. درست میگفت. رتبه نیاورده بودم. گفتم: آخه... خانم من از کلاس هفتم تا حالا هر سال اول استان شدم... یعنی چی تو ناحیه رتبه نیاوردم؟ ژستی گرفت و گفت: خب ببین ممکنه رقبای جدیدی پیدا بشن دیگه همیشه که یه جور نیست.

خانم مدیر از اون طرف صدام زد. گفت چته چرا بالا پایین میپری؟ براش توضیح دادم. گفتن پیگیری میکنیم. پریشون بودم. نمیفهمیدم چی کار باید بکنم.

  • سارا

بیا حرف بزنیم

۲۵
فروردين

توی مطلبی که راجع به سال گذشته نوشته بودم، گفتم که فقط یه حرف نگفته مونده که گمان نمیکنم هیچ وقت به زبون بیارمش. اما در کمال تعجب این کارو کردم. یه جور بامزه و غیر قابل تصور.

دلم میخواست با دوستام حرف بزنم. ولی... بلد نبودم. میترسیدم. چه میدونم... میگفتم مهم نیست. ولی علیرغم تلاش بسیار برای پنهان کردن این موضوع، هنوز صدایی توی گوشم میگفت:‌ خیلی مهمه. شاید صدای شعبانعلی بود... که باز میخواست بگه: هزار دلگیری کوچک بیشتر از یک دلگیری بزرگ دوستی را تهدید میکند.

به شکل عجیب و عمیقی این جمله رو درک میکنم. گاهی فکر میکنم دارم از پشت شیشه با اون "دوست" حرف میزنم. شیشه شفافه. گوشی هم هست! هم همدیگه رو میبینیم و هم صدای همدیگه رو میشنویم. اما نه، بازم یه فاصله ای هست. 

.... من نمیتونم باور کنم که فاصله من و تو فقط همین پنجاه سانته. فکر میکنم داریم با اسکایپ با هم حرف میزنیم. حرف میزنیم و میخندیم و سر هم دیگه غر میزنیم و حتی گاهی قایمکی دستمونو از بالای این شیشه بلند میبریم جلو و میزنیم رو کله پوک اون یکی. اما نمیرسه. میدونی که نمیرسه، اینا فقط گول زدن خودمونه. اون مه شفاف جامد بین ما هست. نمیشه انکارش کرد. و اون غبار، از حرفای خاک گرفته توی سرمون بلند میشه. از علامتای سوال و تعجب نامرئی آخر حرفامون. از نقطه چینای الکی ته هر جمله‌مون... از صندوقچه ای که فکر میکنیم اگه درش بستش لابد چیزی مهمی توش نیست! ولی خنگ خدا خودمون درشو بستیم.


بیا حرف بزنیم. نه بابا! حرف واقعی! میدونم... کتابا و سایتا و حماقت معلما، مسائل جذاب و آموزنده ای هستن. ولی حرف نیستن. حرف واقعی منم. تویی. من از تو میترسم و تو از من. و هر دو از شیشه. اگه بشکنیمش، خرده هاش تو چشم کی میره؟

 میگی: باشه. شیشه رو نمیشکنیم. ولی بیا بلند شیم. بیا وایسیم رو صندلی هامون. 

بلند میشم که برم: زنگ کلاس خورده. الآن معلممون میاد. 

چند ثانیه نگام میکنی. میگم: خب از خانم عذرخواهی میکنم! 

 هنوز میترسم. میترسم از صدای شکسته شدن. میترسم یه چیز دیگه هم این وسط بشکنه. ولی تو این حرفا حالیت نمیشه. فقط میگی:‌ بلند شو. تو بلند شو تا دیوار بلند نشه.

قدبلندی میکنیم. دستامونو میبریم بالا و بالاتر. اعتراف میکنم که دستای تو بلندتره. ولی منم تلاشمو میکنم. اونقد میریم بالا تا برسیم به جایی که دیگه هیچی نیست. هیچی نیست جز من و تو... من و تو و هیچی. 

میگی: حالا که هوا خوبه، حیف نیست صندوقچه های خاک گرفته مونو در آریم؟‌ ایندفعه منم دلمو میدم دست دریا. میگم نه. حیف نیست. بسه هر چی تنهایی خاک خوردیم. بیا مزه تنهایی همدیگه رو بچشیم. 

بیا  حرف بزنیم.

  • سارا

1

 قر در کمرم فراوان است. چه کنم و چه کار نکنم... یکهو شهرام شب پره در گوشم می‌خواند:‌ ای قشنگ تر از پریا... خودش است! آهنگ را دانلود میکنم. میروم جلوی آینه و شروع میکنم به رقصیدنی که بلد نیستم. آنقدر بالا و پایین میپرم که خسته میشوم. دوباره میروم پای لپ تاپ. ادامه نوشتن. ولی شهرام ول نمیکند. همینطور دارد توی گوشم میخواند. فکر میکنم آخرین باری که آهنگی توی گوشم هی میخواند و من از دستش کفری نشدم کی بوده. یادم نمی آید..

مثل همیشه به این فکر میکنم که خواننده موقع خواندن این آهنگ چه حسی داشته است؟ تصورش میکنم: سرخوش است، اشتیاق دارد و همزمان با خواندن تست میکند تا ببیند به هدف مورد نظر میرسد یا نه. بله چه جور هم! قر ملایمی که در متوسط جامعه جریان دارد، به خوبی روی آهنگ مینشیند. مرسی بچه ها. قربونتون برم. عالی..

به هدفش رسید. حالا سالهای سال است که یاد و خاطره‌‌اش حضور دارد در هر کجا که ایران و ایرانی هوس رقص میکند. ولو میشوم یک گوشه. احساس خوبی دارم. خب بس است دیگر. عه شهرام ول کن دیگر.


نتیجه تصویری برای شهرام شب پره پشت مو

  • سارا

این کتاب مدتها بود که گوشه اتاقم گذاشته بود اما مدام از خوندنش فرار میکردم. نمی دونم چرا. یه سری از کتابا هستن که وقتی میخونی به خودت میگی چه کتاب خوبیه اما وقتی اون کنار گذاشته نمیخوای بری سمتشون! به هر حال در راستای قراری که با خودم گذاشته بودم، مبنی بر خوندن تمام پانزده کتاب نصفه و نیمه امسال. بالاخره نوبت به این یکی رسید. کاش زودتر خونده بودم!

راینز ماریا ریلکه یکی از شاعرای بزرگ آلمانه که تو قرن نوزده زندگی میکرده و به عنوان یکی از شاخص ترین چهره های ادبیات اروپا شناخته میشه. موقعی که کتاب چند نامه توی فرانسه چاپ شده بود، روزنامه ها اونو یه واقعا مهم ادبی میدونستن. جلال آل احمد توی مقاله ای گفته که صادق هدایت بوف کور رو با الهام از آثار ریلکه نوشته. من شناخت زیادی از هدایت ندارم، (‌اعتراف میکنم که بوف کور رو نخوندم و حالا حالا ها هم قرار نیست بخونم!) ولی برام جالب بود که منبع الهامش ریلکه بوده. چون اونقدری که شناخت دارم، تشابه زیادی با هم ندارن. ولی انقد گستره تاثیرگذاری آقای ریلکه وسیع بوده!

آقای ناتل خانلری این کتابو حدودا سال 1320 ترجمه و منتشر کرده. چند وقت بعد هم چاپ دومش اومده و الآن هم چاپ ششمش رو من در دست دارم.

کتاب شامل نامه های ریلکه به یه شاعر جوانه به نام آقای کاپوس. من، به عنوان یه شاعر جوان خیلی از این نوشته ها لذت بردم. الآن واقعا هیچ کس جرئت میکنه همچین حرفایی رو بزنه؟! این روزا که بیشتر شعر میخونم و شعر مینویسم، به این فکر میکنم که انجمن های شعری مسبب تولید شعرهای خوب میشن ولی هیچ وقت شاعر خوب نمیسازن. در واقع اصلا تعریفی که اونا از شعر دارن با تعریف اون کسایی که من تو ذهنم به عنوان شاعر میشناسم فرق میکنه.

بعضی از کتابها با این که معروف نیستن،‌ (‌شاید به خاطر یه سری جذابیتهای خاص، که ندارن)‌ ولی عجیب به دردت میخورن و ازشون لذت میبری. خانلری تو مقدمه کتاب میگه برای خیلی از شاعرای جوان این سوال پیش میاد که دیگه چه حرفی برای گفتن باقی مونده؟‌ همه گفتنی ها رو گفتن که! اما ریلکه میگه آره همه گفتنی هاشونو گفتن، ولی گفتنی های شما رو که نگفتن!

البته نه این که کتاب فقط برای شاعرا مفید باشه. ریلکه شعر رو خیلی فراتر از شعر میدونه! شعر خوب از زندگی خوب میاد. ریلکه شعرو محصول تجربه میدونه و میگه:‌ "تجربه حوادثی نیست که برای  شخص روی میدهد بلکه بهره ای است که از آن حوادث میبرد. تجربه استعداد به کار بستن وقایعی است که روی داده نه خود آن وقایع." به طور کلی میگه که اگه میخوایم شعر بگیم، اول باید خودمونو شاعر کنیم.

  • سارا

شب شرجی

۲۹
بهمن
کنار مادرم خوابیده ام. سرم داغ است. بین ابرهای زرد و سفید و آبی شناورم. ابرهای توپر و کوچک و بی حس. روی ابر کوچکی خوابیده ام و پاهایم را جمع کرده ام. گهواره. خودم را تکان میدهم. چشم مادر باز میشود. دستش را روی پیشانی ام میگذارد. "خوبم." هوا گرم است و خیس. 
از روی ابری می‌افتم و چنگ میزنم به دیگری. دوباره جمع می شوم. خودم را به دستهای مادر می چسبانم. نمیدانم خواب است یا بیدار. دست میگذارد روی دستهایم. گرم است. سرم را می‌کَنم و جایی دیگر خودم را پرت میکنم. ابری سنگین و سفید روی خودم میکشم. کسی ها میکند توی گوشم. ابر را کنار میزنم. توی عکسی قدیمی گیر افتاده ام.  همه چیز ساکن و خاکی و خواب است. فقط حشره های خاکستری کوچکند که با خودشان هوا را جابجا میکنند. مینشینم. تکه ای از ابری زرد را می کَنم و بو می کُنم. چیزی توی دماغم نمی‌رود. دماغم سبز است و سفید. می‌خواهم دماغم را از جا بکَنم.
پنجره را نگاه میکنم. مادرم را. پنچره را. مادرم را. امواج آبی هوا همراه سر من حرکت میکنند. محاصره ام کرده اند. پوستم نفس نمیکشد. مادر میچرخد به سمت دیوار. دستم را میکشم روی لباس بافتنی اش. دستم داغ میشود. دستم را روی صورتم میگذارم. توی گلویم سوز می آید. سوز می آید و آهن پاره های زنگ زده را به در و دیوار می زند. دهنم مزه خون می‌دهد. 
از دست ابرها خسته شده ام. دوست دارم روی زمین صاف باشم. نمیخواهم تکان بخورم. نمیخواهم شناور باشم. نمیخواهم امواج آبی توی بدنم نفوذ کند. از ابر دیگری می افتم. اما هنوز شناورم در هوای گرم و آبی و غلیظ.
مادر بیدار می شود. صدایم می کند. چراغ را روشن می کند. خانه خودمان است. روی زمینم. می رویم به آشپزخانه. لیوانی آب داغ رنگی میخورم، لیوانی آبی سرد بی رنگ. ساعت تکان میخورد. بر میگردیم. نور قرمز است. 
لحاف سنگین سفید را روی خودم میکشم. آسمان خالی است. هوا دوباره دور خودش می‌چرخد. ابرها خوابیده، بی بُعدند. نور می رود. صدا می رود. موهایم می افتند روی چشمهایم. در تاریکی دلنشین صحنه خالی فرو می روم.


  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۸
  • ۶۷۱ نمایش
  • سارا

جمعه است. توی اتاقم هستم. در بسته است. نشسته‌ام پشت لپ تاپ. نور پنجره از سمت چپ به من می‌تابد. سمت راستم دفتر نت برداری و گوشی‌ام با دیکشنری باز قرار دارد و سمت چپم،‌ تخته شاسی با طرح مزخرفی روی آن. جلوترش هشت کتاب و ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد. آن طرف تر یک جعبه مداد شمعی صورتی. خسته ام. بخوابم؟ نه نمی‌خوابم. از این که بچسبم به جایی بدم می‌آید. کاش میشد بین زمین و هوا خوابید.

به کاغذ کوچک کنار دستم نگاه می‌کنم و یکی یکی موارد را می‌خوانم. چقدر کار دارم. کی تمام می‌شود؟... مگر قرار است تمام شود؟ پس زندگی میکنی که چه؟ خب تمام شود که.. چه میدانم. تفریح کنم. تفریح؟‌ یعنی چی؟ چطوری؟ نمیدانم.

قرار است طراحی نکنم. اصلا نمی‌توانم چیزی بکشم. می‌دانم که اگر به خانم بگویم قبول می‌کند. همیشه تکالیفم را انجام داده‌ام. حتی بیشتر از آنچه تکلیف داشته ام. فقط همین یک بار انجام نمیدهم. بله پس استرسی نیست. استرسی نیست...

به این فکر می‌کنم که کاش فردا امتحان سختی داشتیم و داشتم برایش جان می کندم. هر گوشه ذهنم چیزی آلارم می‌دهد. به خودم می‌گویم:‌ چیزی برای نگه داشتن توی آن کله نمانده. همه را نوشته‌ای. هر لحظه یادم میاید که کاری در تلگرام داشته ام و تلگرام دوباره قطع شده است. خسته ام... دلم درد میکند. نفس عمیقی میکشم و پشتی صندلی تکیه می‌دهم. دوباره، از در وارد می‌شود...

چند روز است که این تصویر توی سرم تکرار می‌شود. مرد گنده‌ای را میبینم با لباس سیاه و قیافه ترسناک. می‌آید توی اتاق. من را از پشت میز بلند می‌کند و میچسباند به دیوار. بین آینه و شوفاژ. می‌گویم:‌ چی از جونم می‌خوای؟ و او... چه می‌گوید؟ حوصله ندارم به جواب او فکر کنم. ولی از فکر کردن به این صحنه خوشم می‌آید. دست‌های بزرگ و وخشتناکش را زیر گلویم گرفته و کم مانده‌است خفه شوم. از دستهایش خون میچکد. از چشمهایش. از دهنش. دارد تهدید می‌کند. چه می‌گوید؟‌ نمی‌دانم.

نفس کشیدن برایم سخت است. سعی میکنم با دستهای کوچک و بی زورم دستش را کنار بزنم. ولی او با آرامش به چشم‌های من زل زده و حرف می‌زند. تمام بدنم دارد تلاش میکند کمی از هوای آرام اتاق را که بوی گند قاتل گرفته به درون بکشد. تا هوا میرسد، همه اعضای با هم بالا میروند وآن را میگیرند و چون گنجی گرانبها بین خود پخش میکنند. دیگر نمیترسم. نمیدانم چرا. زل زده‌ام به چشم هاش. و ناگهان نمیفهمم چطور می‌شود که از زیر دستش فرار می‌کنم و در میروم. می‌دوم.

کسی توی خانه نیست. می‌روم دم در. همسایه هم نداریم. چرا نمی‌آید دنبالم؟ بیخیال شد؟ هوا را نگاه می‌کنم. شب است. خوب است! میدوم. می‌د‌وم. می‌دوم و  می‌شنوم که دنبالم می‌آید. آنقدر مید‌وم تا می‌رسم به یک جایی که بیابان برهوت هست. داد میزنم:‌کمـــــــــــــــــــــــــک! من گیر افتادم! و به خودم نگاه می‌کنم: آزاد آزادم. پلیسی از راه میرسد. "یه دزد توی خونه ماست." میرود دنبالش. 

نفس هایم آرام تر شده. قلبم هر ثانیه برای هوایی که به او میدهم تشکر میکند. کسی دنبالم نیست. دستهایم را در جیبم میگذارم و راه میفتم تا به سمت خانه بروم. چند لحظه مکث میکنم. بعد میدوم. میدوم و فریاد میکشم. جیغ میکشم. هیچ کس مزاحمم نمیشود. میرسم دم خانه. همه چیز آرام به نظر می‌رسد. می‌روم تو. مامان دارد لباسها را اتو می‌کند. بابا چراغ آشپزخانه را درست می‌کند. می‌روم توی اتاق. می‌نشینم پشت میز. یک تخته شاسی سمت چپم است. یک دفتر نت برداری سمت راست است. و گوشی‌ام که دیکشنری‌اش باز است. جعبه مداد شعمی روبروی من است. لپتاپم را باز میک‌نم. صاف می‌نشینم. نفس عمیقی میک‌شم. چه خوب که میشود نفس کشید. می‌خندم. میشود! می‌شود نفس کشید! دوباره میخندم. بلند میخندم. نفسم که جا می‌آید، شروع میکنم به نوشتن. صفحه بیان را باز میکنم. کلیک میکنم روی ارسال مطلب جدید و شروع می‌کنم به نوشتن. به پنجره سمت چپم نگاه می‌کنم که نور ملایم زمستانی را به صورت من می‌تاباند. چه جمعه آرامش بخشی. 

  • سارا

1. علم بهتر است یا ثروت؟


-        - آقا ببخشید. کافه کتاب فدک کجاست؟

-       -  این که میگی رو تا حالا نشنیدم ولی همه کتابفروشیا اون وره.

-       -  اون ور؟!؟!

برای سومین بار مسیرمونو عوض کردیم. بالاخره فهمیدیم که اصلا نباید دور این میدون بچرخیم. باید از همون خیابونی که اومدیم برگردیم و بریم تا برسیم به اون یکی میدون. راننده سرویسمون گفته بود که تو ایام امتحانات نمیتونه زودتر از ساعت یازده بیاد دنبالمون. منم تصمیم گرفتم برم یخورده تو خیابونا بچرخم و بعد خودم یه جوری برم خونه. یه دفعه زهرا گفت:‌ منم میام. تا ساعت یازده نمیتونم صبر کنم. گفتم: من میخوام برم جایی. بگردم و...کتابفروشی و...

-        - خب...

-        - خب.

و چهل دقیقه بعد ما هنوز داشتیم دنبال کافه کتاب می‌گشتیم. خیلی هم عجیب بود چون همیشه از کنارش رد میشدم و فکر میکردم که مثل همیشه بر طبق غریضه و گه گاه چهار تا پرسش میتونم راهو پیدا کنم. ولی ایندفعه داشتیم حرف میزدیم و از اول اشتباه رفتیم. هی تو دلم میگفتم خدایا چقد عوض شده شهر. اصلا آدم وقتی پیاده میخواد بره انگار همه راه ها عوض میشن. من مطمئنم که قبلا از مدرسمون گذشتم و به کافه کتاب رسیدم! ولی الآن...

  • سارا

یکی از عجایب مدرسه(مدرسه ما) اینه که حس شکرگزاری رو در آدم پرورش میده. یعنی کاری می‌کنه که تویی که تو خونه بیسکوییت تلخ شکلاتی با نقش برجسته‌ی تخت جمشید میخوری (اسمشو بلد نیستم.. ولی هر دفعه میخورم میرم تو آسمونا)، به یک هشتم پتی بور خشک شده ته کیف دوستت هم به چشم موهبتی الهی نگاه می‌کنی. کمبود امکاناته دیگه. (نگین چرا خودتون خوراکی نمیبرین ... یادمون میره خب. قانع؟)

امروز صبح که آبگوشت دیشب رو به عنوان صبحانه خورده بودم احساس عجیبی داشتم. اولش یه حسی بهم میگفت آخه اول صبحی میخوای اینو کجای دلت بذاری؟‌ ولی خب وقت برای فکر کردن نبود و خوردم و احتمالا دلم جایی براش باز کرد. و موقعی هم که داشتم میخوردم مامانم برام صبحانه آماده کرد که من با آرامش غذا میل کنم...:)

ساعت هشت بود. خانم نیومده بود و قرار بود نقاشی‌های عقب مونده‌مونو کامل کنیم. صبح اول صبح موقعی که اومدم کارمو شروع کنم، دیدم واقعا گشنمه. با شکم خالی هم که نمیشه نقاشی کرد. البته لحظه ای ون‌گوگ و نان سیاه و این چیزا هم اومد تو ذهنم که سریعا به خودم یادآوری کردم آقای ونگوگ یک سری کارهای دیگه هم انجام دادن و سپس دهنم رو بستم. 

خلاصه در حالی که همه داشتن با اشتیاق کار می‌کردن، ظرف غذامو بیرون اوردم و درشو باز کردم. نون و پنیر و گردو. همین؟ :( آخه سبزی، خیار، گوجه... از گلوی آدم پایین میره آیا؟ به ناگه منی که هیچ وقت چایی نمی‌خوردم به این فکر افتادم که کاش فنجانی چای در برم بود و با پنیر و گردو بر رگ میزدم...

سارا.... تو میتوانی!

با گام‌های استوار، در حالی که سعی می‌کردم کاملا موجه و عادی به نظر بیام، از پله‌های کارگاه بالا رفتم و به  رفتم به سوی دفتر. از چشمان خیره‌ی معاون و مدیر رد شدم و رفتم توی دفتر دبیران و از اونجا از جلوی چشم اون یکی معاون رد شدم و سپس وارد آبدارخونه شدم. خانم تاریخ توی آبدارخونه بود. مثل همیشه تو دنیای خودش بود. با آرامش فنجانی برداشتم و قاشقی در اون نهادم و پرش کردم از چای خوشرنگی که روی سماور قل قل میجوشید. سپس تکه ای نبات هم در آن نهادم و به سمت در رفتم. داشتم فکر می‌کردم آیا یکی از بچه ها دلش درد می‌کنه دروغه یا نه. خب اول صبح همه دلشون ضعف میره دیگه نه؟ اصلا اگه بخت باهام یار باشه، این بحث می‌تونه پیش نیاد. خب خانم معاون الآن میتونه برای عرض ارادت رفته باشه تو دفتر مدیر. یا مثلا برای قدم زدن در دمای پنج درجه صبح زیبای پاییزی رفته باشه رو حیاط... اون سمت حیاط البته، اون دورا. یا مثلا..

- این چیه؟

- ..چایی.

- چیکارش داری؟

- یکی از بچه ها خانم دلش... درد میکنه. منم که مبصرم دیگه... دارم چایی... میبرم. 

سعی کردم قیافم شبیه آدمای دلسوز بشه.

- تو کارگاه که نمیشه ببرن. باید بیاد اینجا ببینیم چشه چیکارش کنیم. برو بگو خودش بیاد.

- آهان. بله بله. چشم الآن میگم بیاد.

قیافه آدمایی رو گرفتم که دارن تو دلشون میگن:‌ خوب شد دیگه مجبور نیستم این چایی رو اینهمه راه ببرم. 

با نهایت سرعت از اونجا دور شدم و رفتم تو زیرزمین... این ورو نگاه کردم، اون ورو نگاه کردم... ریحانه!

بعد از این که چند ثانیه با بهت نگام کرد، بلند شد. داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم بالا که دیدیم خانم معاون دم در وایساده. خنده‌هامونو قورت دادیم. سریع دستشو گذاشت رو دلش.

- چی شده عزیزم؟ میخوای زنگ بزنیم والدینت؟

- نه خانم فکر کنم چایی نبات بخورم خوب بشم.

- خیل خب. شما نمی‌خواد بیای. خودش میاد.

-چ.. چشم.


در بسته شد و ریحانه و خانم معاون، در مقابل چشمان حیرت‌زده دخترک، در افق محو شدند. 

دختر از پله های بلند زیرزمین پایین رفت و به آرزوهای کوچک خود اندیشید که همچون بغض در گلویش، فروخفته باقی ماند.


# نامرد.. (کی؟)

# عذاب وجدان

# اصن حقته

# نوش جونش :/

  • سارا

خانم معاون از ته حلقش داد زد: مگه صدای زنگو نمیشنوین؟ چند تا از بچه ها که گله گله روی زمین  نشسته بودن، بلند شدن و دویدن. چند نفر رفتن طرف آبخوری. چند نفر چک و چونه زدن که صبحونشون هنوز تموم نشده، و چند نفر به کفش جدید خانم خندیدن که قدشو به شکل مضحکی بلند کرده بود.

"ز" تکیه داده بود به دیوار حیاط و تو تمام این مدت، کوچکترین حرکتی نکرد. هر کدوم که رد می‌شدیم، نگاهی به رژ لب قرمز و لاک‌های مشکیش می‌انداختیم و سر تا پاشو برانداز می‌کردیم. بهمون نگاه نمی‌کرد. راستش نسبت به بقیه کسایی که عروس میشدن، خیلی خوشگل نشده بود. تازه با اون‌همه آرایش. همه رفتن تو کلاساشون. حیاط خالی شد. و من از پنجره نگاه می‌کردم به ز که انگار خیلی از دیدن همکلاسی‌های قدیمش خوشحال نشده بود.

زنگ بعد، الهام که اومد تو کلاس، قیافش طوری بود که انگار خبر خیلی مهمی داره. به زور لقمه تو دهنشو قورت داد، چند بار گفت بچه ها، بچه ها، بعد با هیجان گفت: از ز پرسیدم بریم عروس شیم؟ گفت:‌ «نه.»

***

به دوستم گفتم:‌ چقد غم انگیز. کاش لااقل تا دیپلم عقد میموندن، بعد ازدواج می‌کردن. گفت: آره خیلی بده... یعنی می‌خواد تا آخر عمرش همینطوری خونه‌دار بمونه؟  "ح" گفت: دست خودت که نیست. قسمته.

چرخیدیم طرف اون. یعنی چی قسمته؟

- میدونین بابای من اصلا با ازدواجم مخالف بود. اصلا خودش می‌گفت نفهمیده چی شده. یهو دیده ما زن و شوهریم. اصلا دست خودت نیست.

با چشمای گرد پرسیدم: یعنی چی؟‌ یعنی تو اصلا نگفتی که خوشت میاد، نمیاد...؟

- من هیچی نگفتم. قسمت شد.

خواهرم می‌خواست بره تهران، درس بخونه، کار کنه. انقد درسش خوب بود... شوهرخواهرم شش ماه هی می‌اومد خواستگاری، خواهرم هی می‌گفت نه. تا اینکه... دیگه خودشم نفهمید چی شد. یهو دید نشسته سر سفره عقد. 17 سالش بود.

مات و مبهوت نگاش کردیم. قسمت. کلمه عجیبیه. معلوم نیست برای شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت زندگی درست شده، یا برای تحمل کردن سختیایی که دخالتی توشون نداشتی. 

خیلی از بچه‌های مدرسه ما، انقد زندگی‌شونو دوست ندارن که نشستن تا یه شوهر خوب قسمتشون بشه و از این وضع رهاشون کنه. دلم خیلی برای ز سوخت وقتی گفت:‌ دیگه تموم شد. هر خبری بود دیگه تموم شد.

من دوست دارم وقتی بزرگ شدم، همون آدمی بشم که لای دفترچه‌های یادداشتم پرسه می‌زنه. همونی که از من راضی نیست و میخواد بیشتر و بیشتر شبیه اون بشم. من باید آدم تاثیرگزاری باشم. باید خودمو تغییر بدم... باید دنیا رو تغییر بدم... باید بزرگ بشم... البته، اگه قسمت باشه. :)

  • سارا

یکشنبه ها روزهای وحشتناکیه. البته وحشتناک که برای اتفاقات بزرگ و ناگهانیه، مثل جنگ. اگه یه روز نیروهای آمریکایی از آسمون بیفتن تو مدرسمون، اگه هنوز باشم، وقتی که میام خونه، اگه خونه و مامانم و داداشم هنوز باشن، براشون کلی اتفاق تعریف کردنی دارم که هر بار تعریف می کنم قلبم شروع به تپیدن میکنه. 

نه وحشتناک نه. امروز نه جنگ شد و نه زلزله اومد. امروز هیچ اتفاقی نیافتاد. امروز فقط، یکشنبه بود. 

یه یکشنبه معمولی. مثل تمام یکشنبه های معمولی. نه اول هفته و نه آخر هفته. نه حتی وسط هفته. یکشنبه هیچی نیست. هیچی. یکشنبه طولانیه، زرده، کشداره و بی خاصیت. مثل نون لواش میمونه. نه بربریه و نرم ترد، نه تلخ و سفت مثل نون جو. لواش یواش.

در طول روز نشستم کنار طاقچه کوچیک کلاس. ( مثلا اینطوری احساس آزادی میکنم.) و مثل همیشه به درختای نارنج و انار نگاه کردم که خودشونو میکشیدن تا بتونن از بالای سر کولر خرخروی پیر کنار پنجره، برام دست تکون بدن. و من هر بار طوری نگاهشون میکردم که انگار میتونن کاری برام بکنن.

پارسال فقط شنبه هامون بود که تمام روزشو با درسهای عمومی سر میکردیم. بقیه روزها حداقل یه درس تخصصی داشتیم. شنبه ها چقدر عذاب آور بود. و امسال.. همینقد بگم که علاوه بر همه درسهای عمومی ای که پارسال داشتیم، چهارتای دیگه هم اضافه شده. و یکشنبه ها، با معلم تاریخ معاصر خسته، و با "تفکر و نوآوری"... چه باید کرد؟ (البته دینی هم داریم که اونو میتونم تحمل کنم.)

 میگم خانم نمیشه روش درس دادن این نوآوری رو تغییر بدین؟ میگه همینه که هست، خودم اول سال گفتم کسل کننده است.  باید بخونین دیگه. راهی نداره. میگم چرا خانم راه داره. میخندم و میگم: شما دو ماه یه بار چند تا سوال میدین با جوان، میام امتحان میدیم. دیگه این کتابو کار نمی کنیم. به جاش میشینیم طراحی کار میکنیم.

- میدونین سارا کیه؟ به سارا میگن خانم بزرگ. آخر سر حکم کلی و قطعی رو میده.

اول خجالت کشیدم. گفتم خانم فعلامو بد استفاده کردم. ببخشید. منظورم این بود که... 

حیف اون معذرت خواهی واضح و شدیدا از صمیم قلب! محلم نذاشت. کاشکی حداقل اینهمه با خلوص نبود! بعدش فکر کردم تا مصداق های خانم بزرگ بودن خودمو پیدا کنم... نخیر اصلنم عذرخواهی به جایی نبود! اصلا چجور به این نتیجه رسید؟! از این که هی بهم برچسب میزد داشتم عصبی میشدم. باشه، من غرغرو و زیادنظر بده! هستم، ولی آخه نمیفهمم این لغت خانم بزرگو یهو از کجا پیدا کرد و بهم چسبوند. 

بهش گفتم شما به شغلتون علاقه دارین؟ گفت نمیتونم بگم علاقه ندارم ولی ایده آلم هم نیست. گفتم خانم وقتی شما هم این درسا براتون جذابیت نداره چرا انتظار دارین ما با علاقه تو کلاس شرکت کنیم؟ گفت نگا حالا بعد از پنج هفته به این نتیجه رسیده. 

چی باید میگفتم؟

بهش گفتم اگه ما الآن تحقیق کنیم و به جاش درس نخونیم، نمرمونو کم نمیکنین؟ گفت تو واقعا این کارو میکنی؟ گفتم معلومه اگه به کیفیتش توجه بشه و قرار نباشه چیزی حفظ کنم میرم تحقیق میکنم. چند بار پرسید تو حاضری تحقیق بکنی و درس حفظ نکنی؟ گفتم بله بله بله! و بعد گفت: تو حوصله نداری همین فعالیتای کتابو انجام بدی، حالا میری تحقیق جداگونه انجام بدی؟

خدای بزرگ و دانا! یعنی بازم میگی معلمها نفهم و پرت و احمق نیستن؟ یعنی بازم من دچار توهم خیلی فهمیدن شدم؟ امیدوارم.

و ساعت آخر، تاریخ. معلم تاریخ همیشه خسته و ناامید و داغونه. نمیدونم چند سالشه و هیچ وقت درد دلهاشو گوش نکردم ولی نظر منو بخواین میگم نشسسته منتظر مرگ. 

هر معلمی که میاد میگه: این چه کلاس بیحالیه که شما دارین؟ ... چهارده نفر آدمو پرت کردن توی یه کلاس تنگ گرم زرد! که همزمان باید هم از باد یخ کولرش فرار کنی و هم از آفتاب پرروی پاییزیش. کلاسی که صداهای بیرونو بیشتر از درون میشنوه و تصویر معلمش از پشت میز ضدنور میشه و در هیچ حالتی ممکن نیست که همه به تخته کوچیکش دید داشته باشن. ما بیحالیم و کسل. مایی که وقتی الهاممون میزنه زیر آواز، صداش مستقیم تو دفتره و داد میزنن: ساکت شین!...کفتر کاکل به سر خوندن یه دختر شونزده ساله موقع زنگ تفریح، تو کلاسی که هر روز دیواراش به هم نزدیکتر میشن... بله اینم اونطرف خطه.

ما نباید حرف بزنیم. ما باید بحثای تکراری و تکراری و تکراری رو گوش کنیم. باید کتاب نخونیم. باید چیزی ننویسیم. نه اشتباه نکنین. باید حرف بزنین! حرف زدن یعنی چی؟. چه احمق بودم. تازه فهمیدم نیازی نیست فکر بکنیم و به نتیجه برسیم. چون در نهایت یک نفر پاسخ درست رو که ما در یک ساعت بحث کلاسی بهش نرسیده بودیم، مثل درّی گرانبها در اختیارمون قرار میده و میره بیرون. اصلا میدونین چیه، بچه های این دور زمونه راحت طلبن. لوسن. تا به بچه بگی بالا چشمت ابروئه زنگ میزنن مدرسه اعتراض میکنن. بله بچه های عزیز، حرف بزنین ولی خفه شین. واضح تر از این؟ 

آره بابا، سختش نکن! ما که قرار نیست فکر کنیم! ما باید از لیست حرفای مشخص شده یکی رو انتخاب کنیم و بیانش کنیم. ( ترجیحا اونی رو که قبلا بارها و بارها انتخاب شده.) تا کسل نباشیم. تا فعال باشیم. تا نمره داشته باشیم.

دلم برای بحث کردن با معلما تنگ شده بود و تصمیم گرفتم امسال تو کلاس حضور داشته باشم. مثل قدیمترا. اتفاقا حس می کردم که این کارم بچه ها رو هم به حرف اورده بود. ولی حالا که یه ماه و خورده ای گذشته برای هزارمین بار متوجه شدم که بحث کردن با معلما یعنی این که خودتو اندازه اونا بیاری پایین. بحث کردن تو کلاس، (به خصوص تو این مدرسه. هنرستان) یعنی هر کسی بی توجه به بقیه یه حرفی میزنه و معلم یا چیزی نمیگه یا با یه نتیجه گیری پرت دهن همه رو میبنده.  وقتی با معلما حرف میزنی، نباید منتظر رسیدن به یه چیز تازه باشی، باید دقیقا روی اون خط صاف باریک راه بری. بدون این که دلیلشو بدونی. بدون این که تهشو بدونی. میدونی، اگه ذره ای منحرف بشی، سرت میخوره به یه چیز نامعلوم و دنگ صدا میکنه. 

ظهر که اومدم خونه و دیدم ناهار قرمه سبزی داریم، از شدت خشم و عجز بغض تو گلوم جمع شد. دیشب داشتم برای آینه از این حرف میزدم که مغلوب محیط نباشه و انسان بودن خودشو تو محیط ربات پرور نشون بده. و امروز، این یکشنبه تصادف بود؟ این یکشنبه عذاب آور. چرا؟ چه اشکالی داشت؟ هیچ اشکالی. این یکشنبه عذاب آور هیچ اشکالی نداشت و این اشکالش بود. هیچ فرقی با روزهای دیگه نداشت و این تنها ویژگی منحصر به فردش بود. این یکشنبه عذاب آور بدون هیچ دلیلی حجم تحملمو لبریز کرد. و من خوب میدونم اون دلایلی که بی دلیل آدمو لبریز میکنن، هیچ وقت تموم نمیشن و هیچ وقت حل نمیشن و هیچ وقت کوچیک نمیشن و هیچ وقت بزرگ نمیشن. فقط تکرار میشن و تکرار، و هر بار با همون لبخند موزیانه به تو نگاه میکنن که خسته میشی، غمگین میشی، خودتو به در و دیوار میکوبی، ناامید میشی، لبخند میزنی، بلند میشی نفس عمیق میکشی، تردید میکنی، میمونی، و  نگاهشون میکنی که از هیبت درشت و تو خالی و بی خاصیتشون هیچی کم نشده.


به خودم میگم: یکشنبه؟ خوشحال باش! فردای یکشنبه یکشنبه نیست. و یاد درختای نارنج و انار میافتم از پشت کولر و یاد آفتاب می‌افتم و یاد دیوار و الهام و برچسب و تاریخ و کفتر و تخته و مرگ و کتاب و...

پوزخندی میزنم به یکشنبه.

  • سارا