!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳۸ مطلب با موضوع «حال‌نوشته ها» ثبت شده است

سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. 
صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوانده بودم و هیچ خیال خواندن هم نداشتم. اما طاقت این را هم نداشتم که در برابر معلمی که برایم مهم است نمره بدی بیاورم. به خصوص بعد از امتحان اول که بهد از جویدن کتاب به خاطر یک اشتباه کوچک دو و نیم نمره کم آورده بودم. کیفم را ولو کردم روی صندلی و کتاب را باز کردم. خانم آمد. چه زود. 

  • سارا

چه بسیااار حرف برای گفتن... و چه کوتاه زبان من!
احساساتم یه مدته که بیش از حد معمول دچار نوسان میشن. دیگه خیلی بهشون محل نمیدم. حقیقتش خیلی هم ازشون سر در نمیارم. به تبدیلگاه مغزم شک کردم. به نظرم اون موقعی که افکارو به کلمه ترجمه میکنه مقدار زیادی ناخالصی قاطیشون میکنه. که واقعا منصفانه نیست. این تنها راه سر در آوردن از درونیاتم بود. اما شاید اینم بد نباشه. یه مدتم دور از خودم...

کار نیکی که امسال کردم اینه که بوم و مخلفات و لپ تاپ رو آوردم تو زیر زمین تا هم موقع نقاشی با خیال راحت بریز بپاش کنم و هم اتاق تمیز بی بو آماده باشه برای درس خوندن. هم اکنون، روبروی تابلوهای رنگارنگم نشستم و با گوشی تایپ میکنم. احساس خوبی دارم. سه تا کارم نود و خورده ای درصد تمومه که فردا تو مدرسه تکمیلش میکنم... (فقط امیدوارم از پس حمل سه تا بوم و پالت و جعبه رنگ و کیف بر بیام!) و یکیش هم نصفه اس که روبرومه و بهم لبخند میزنه... یه کم استرس انگیزه. خیلی دلم نمیخواد قبل از تکمیل شدن به خانم نشونش بدم. نمیدونم چرا. شاید چون یه کم خارج از روال درسیمونه. خلاصه که الآن قضاوتی ازش ندارم. ولی گمون میکنم که داره یکجورهایی خوب میشه...  بگذریم. این مهم ترین درسیه که از نقاشی رنگ و روغن گرفتم... که بگذریم! وقتی مثل الآن به جایی میرسم که نمیدونم مرحله بعدی چه خواهد بود، با قاطعیت کارو ول میکنم و ترجیحا میذارمش یه جایی که نبینمش. مطمئنم فردا که بیام سراغش جواب سوالمو بهم میده. این کار تو خیلی چیزای دیگه هم بهم جواب داده. اما بدیش اینه که تو کارای دیگه رنگ خیسی وجود نداره که وقتی رنگ جدید روش میذاری، باهاش قاطی (و در نتیجه چرک) بشه. لذا نتیجه کارمو زود نمیبینم و تازه وقتی تموم شد به خودم میگم عه! میشد به جای ده ساعت پشت سر هم، با دو ساعت با فاصله هم تمومش کردا....
بگذریم! 

خب. اگه بگم تو این سه روز تعطیلی کمتر از یک ساعت درس خوندم... و اگه بگم وقتی اولین آزمون سجنش برگزار میشد من خیره به آبی بیکران دریا بودم... و اگه بگم در هفته گذشته سه جلد و خورده ای هری پاتر خوندم، آیا سزاوار بخشش هستم؟

و نکته عجیب ماجرا این که هرچند جلوی خودمو گرفتم و جلوی هیچکس اینها رو نگفتم، (احساس کردم از نظر استراتژیک درست نیست) اما اصلا عذاب وجدان ندارم. احساس میکنم الآن که پدر عشق برنامه ریزیم برسن به خونه و با هم بشینیم میتونیم برنامه خوبی بریزیم. من هم قطعا طبقش پیش خواهم رفت و عقب نیز نخواهم افتاد. واقعا نخواهم افتاد! خوب میدونم که علت درس نخوندنم، (بعد از رژه ی بیست و جهار ساعته ی چهار تابلوی نصفه روی اعصاب) نداشتن دورنمایی از اخر روز و هفته و ماهه. آره...  برنامه داشته باشم میخونم...

چیز دیگه ای که فهمیدم اینه که امسال تازه درس خوندنو یاد گرفتم. کی باورش میشه که من توی تاریخ هنر جهان و مکاتب نقاشی بیست گرفته باشم؟! تازه بدون تقلب! خودم که باورم نمیشه. هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم فرق حالت اندام حیوانات در حجاری های آشور و سومرو بیشتر از سی ثانیه توی ذهنم نگه دارم. 

آره... خوشبینم. این روزا دیگه از فکر کردن به آینده دور خسته شدم. به آینده نزدیک فکر میکنم. به یه ماه دیگه، دو ماه دیگه، پنج ماه دیگه... به نظرم اتفاقات خوبی رخ خواهد داد...رخ خواهد داد؟ آره، چرا نخواهد داد؟

دوشنبه عروسی داریم. کارای چاپمو برای سه شنبه انجام ندادم و به شدت منتظر نازل شدن فرجی ناگهانی ام. عروسی...  چه وقت گیر و بی خاصیت. نمیدونم چرا تازگیا این چیزا انقد برای مامانم مهم شده... میخواد منم ببره آرایشگاه. با وجود این که آرایشگاه رفتنو دور از کلاس کاری خودم میدونم و بهونه های متعددی برای در رفتن از زیرش جور کردم، اما به هر حال تسلیم شدم. فقط عمیقا امیدوارم طرف عین نود و نه درصد آرایشگرهایی که دیدم نباشه، و قبل از این که چنگالاشو فرو کنه تو موهام، گوششو واز کنه ببینه چی میگم. هرچند چشمم آب نمیخوره. بیچاره عروس. 
آه چه دغدغه هایی! وسط اینهمه کار. این زنها هم عجب موجودات پردردسری هستن! احساسم اینه که دغدغه پدرم مبنی بر به اندازه بودن میوه ها به شدت منطقی تر از دغدغه من برای پیروزی در این مسابقه زیباییه. اگه من خوشگلتر از بقیه بشم خوشایند نیست... اگرم زشت تر از بقیه بشم که اصلا خوشایند نیست! به راستی که رقصیدن در اتاقم رو با شالهایی آویزون دور خودم، رژ لب سرخ دهاتی، و موزیک خز مورد علاقم ترجیح میدم. 

به گمونم دلیل منتشر نکردن هزاران کلمه ی آبان ماه، پیغام فریزکننده ای بود که از یک فرد بیمار دریافت کردم. البته خودمم اشتباهات زیادی کردم... این حماقت عظیم بیشتر از رفتار اون اذیتم کرد. یه مدتی قفل شدم... اما به هر حال، تو این یک هفته اونقدر فکر کرده‌م که به اندازه چندین و چند ماه خردمندتر شده باشم. الآن آرومم و کمی خردمند شدن احساس خوبیه.

  • سارا


دیشب وسط درس خوندن یه لحظه خودمو توی آزمون تصور کردم که ببینم اگه همچین تستی بیاد، من همچین نکته ای به ذهنم میاد یا نه... وقتی خوب شرایطو تصور کردم، یهو صدایی شنیدم که گفت حالا به نتیجه که قرار نیست برسی ولی حالا تستتو بزن.

باشه حالا من تلاشمو میکنم همه چی که نتیجه نیست...

نه...

کی بود؟

وایسا بینم!

- چرا به نتییجه قرار نیس برسم؟!

- چون تو هیچ وقت به نتیجه نرسیدی.

- بله؟!

- وا. خب با خودت صادق باش دیگه تو همیشه تو زندگیت یه آدم شکست خورده بودی. تو این یکی هم کسایی گوی رو از تو میرباین که همیشه دیگه هم گوی رو از امثال تو ربودن!

- من... من کجا شکست خورده بودم؟ آخه چطور دلت میاد اینو بگی؟

- عه یعنی خودت نمیدونی؟‌ من نمیدونم آب و هوامون فعلا شکست خوردس. بذار سرچ کنم ببینم قضیه از چه قراره.

- آب و هوای من؟ جدن؟ اینجا که چیزی معلوم نیس... خب چرا نمیگی بگو واقعا میخوام بدونم چـ...

- عههه! یه دقه زبون به دهن بگیر دارم میگردم.

و اینطوری شد که من وسط وقت تنگم واسه درس خوندن چند ثانیه ای خیره شدم به دیوار تا خانم بگردن. 

- پیدا شد! همش مربوط به امساله. اهه اهم... اول که مسابقه شعر، بعدم نقاشی، بعدم خوارزمی، بعدم اون یکی نقاشی... و اون یکی... دیگه نبود؟ دیگه اون آخریه چی شد؟‌ آها اصلا نتونستی بفرستی.. عه عه نیگا راستی راستی پس فازت بیخود نبوده ها چقد شکست خورده و خاک بر سری.

 تازه اون چالش سه ماهه هم که شنیدم هنوز خبری نشده!

-  هنوز دارم کار میکنم و بی نتیجه هم نبوده محض اطلاع... وای ببند دهنتو خودت میدونی که هر کدوم از اینا یه ماجرایی پشت سرش بوده. 

- چه ماجرایی؟ نه چه ماجرایی؟‌ ببین اینا بهونس خودتم خوب میدونی که تو وقـ...

- خیل خب. باشه. فهمیدم که شکست خورده‌ ام. مرسی.

- خواهش میکنم. فقط خواستم بگم خودتو اذیت نکن. امسال سال شکست بوده. ادامشم خواهد...

بززززززززززز

( صدای زیپ دهنش بود که بستم)

عه. 

عه...

عه! چقد نامرده. به خدا دونه دونه اینایی که شمرد یه ماجراهایی به جز شایستگی و تلاش و اینا توش وجود داشته. حالا هم نمیخوام براش توضیح بدم. که فکر نکنه خیلی برام مهمه. ولی عوضی میدونه چیا برام مهمه. دس میذاره رو همونا.

من واقعا شکست خورده نیستم! نمیدونم از کجا اینا رو در میاره. پارسال وقتی که علی اختری یه پست نوشته بود درباره بازنده بودن، خیلی به این فکر کردم که من کجا شکست خوردم. گفته بود بیاین خاطرات شکستاتونو بگین و اینا. هر چی فکر کردم هیچی یادم نیومد. خاطره بد زیاد داشتم. یه چیزایی که تا یادم میومد مزه دهنم تلخ میشد. چقدر؟ زیاد. زیااد. خیییلی زیااااد.

ولی شکست نبودن. نمیدونم تعریف شکست دقیقا چیه ولی من تا اون موقع واقعا هیچ شکستی نخورده بودم. اگه مسابقه ای میرفتم، کلاسی میرفتم، چیز جدیدی رو تجربه میکردم، همیشه موفق بودم. و حتی موفق تر از بقیه بودم. نبودم؟‌ واقعا نبودم؟

 الآن که این خانم خانما دوباره شروع کرده وراجی کردن تو کله‌م دیگه واقعا نمیتونم تحمل کنم. راست میگه. چه با توجیه چه بی توجیه اینا شکست بودن. ولی خب قبل از اون چی؟‌ همه اون مسابقه هایی که بردم هیچی. ولی حالا این همه چیزایی که خودم تنهایی یاد گرفتم موفقیت نیست؟‌ عادتایی که تو خودم تغییر دادم موفقیت نیست؟‌ چالشایی که برا خودم گذاشتم و توی چند تاش موفق بودم! موفقیت نیست؟! تازه من هنوز هیژده سالمم نیست! برا سنم خوبه نه؟‌ بگو خوبه. تو رو خدا بگو خوبه....

بهش میگم: خب ما قبول نشیم کی قبول بشه؟‌ اینهمه شایستگی داریم!

میگه: خب حالا یه چیزایی داری. ولی آخه فکر کن که کنار اون چی داری... فکر کن که کوچکترین چیزی میتونه قلبتو بیاره تو دهنت. فکر کن که تا حالا چند بار جلوی آدم بی اهمیتی مثل مدیر مدرسه صدای قلبت گوشتو کر کرده. سر چیزای الکی. شایستگی خالی به چه درد میخوره؟ وقتی انقد ضعیف و خاک تو سری.

دیگه داره گریه‌م میگیره:

نه به خدا. همیشه اینطور نیست. خیلی وختا هم بقیه قلبشون تو دهنشون بوده و من آروم بودم...

- بله بله میدونم. ولی فکر کن به همه اون دفعاتی که رو سن آبروریزی کرده...

- ولی بیشتر مواقع خوب بو...

- همه مواقعی که حرفایی که نباید میزدی زدی... ولی بقیه نزدن.. 

- من...

- همه حرفایی که باید میزدی و نزدی...ولی بقیه زدن. خوب فک کن! میرسی به حرفم...

- نه... ببین...خب خیلیا هستن که هیچ وقت تو موقعیتای من قرار نگرفتن، هیچ وقتم قلبشون اینطوری تالاپ تالاپ نزده. خب وقتی تجربه های بیشتری رو امتحان میکنی، احتمال شکستت هم نسبت به بقیه بیشتر میشه. اینو دیگه علم آمار میگه من نمیگم.

- خیل خب حالا بیراهم نمیگی. ولی آخه فکر کن که اون چیزایی که تو توش شکست خوردی چیزای خیلی مهم بودن ولی موفقیتات... حالا ناراحت نشیا ولی....

- چرا همیشه اینجوری میکنی؟‌ چرا همش اونا رو گنده میکنی اینا رو کوچیک؟ از کجا میدونی چی مهمه چی نیست؟ د لعنتی چرا قبل از نتیجه همشون خوبن ولی بعد نتیجه اونایی که مایه افتخارن تو میگی بیخودن، اونایی که نیستن میگی خوبن؟

- خودت میفهمی چی میگی؟

- آره میفهمم. تو نفهمی. دیگه داری دیوونم میکنی. میشه نباشی؟ میشه بری؟ من باید صبح تا شب با تو کل کل کنم؟ تو کار و زندگی نداری؟‌ خواب نداری؟‌ سفر مفر نمیری؟‌همه جا هستی؟ همه جا! همش داری تو گوشم ور ور میکنی. عه عه عه از صب کله سحر که هوا تاریکه فکتو باز میکنی، موقع صبحونه خوردن یه خورده آروم میشی، هنوز نمیدونی به چی گیر بدی... تو ماشینم داری فکر میکنی.... اون وخ همین که میرسم مدرسه دهنتو وا میکنی و هی ور میزنی. ظهر تو اتوبوس وقتی همه مردم دارن به این فکر میکنن که ناهار چی بخورن،‌ تو یه ریز داری فک میزنی و نمیذاری من به چیزای خوب فکر کنم. سر ناهار که دیگه جیغ.. داد... فریاد... قابلمه ور میداری راه میفتی دور هی دیشدارا دارم دیشدارا دارام. با اون صدای نخراشیده نتراشیدت هی همه چی رو مرور میکنی...  عصر که میام دراز بکشم تازه شروعشه!  سی دی هاتو میذاری تو دستگاه... با صدای بلند با کیفیت....وااای اصنم نگا نمیکنی به حال و اوضاع من. لجبازم که هستی! تا میگم از فلان سبک خوشم نمیاد هی میذاری هی میذاری. هی بدتراشو رو میکنی. هی بیشتر رو شیشه ی اعصابم چنگال میکشی.

 من تو رو نخوام کی رو باید ببینم؟ چی کار کنم قهر کنی بهت برخورده گورتو کم کنی؟ کاشکی دمتو میذاشتی رو کولت و یه بار برا همیشه منو با غم فراقت تنها میذاشتی. باور کن میتونستم با جای خالیت کنار بیام. نمیری؟‌ خیل خب! یه دقه ببند دهنتو. به خدا الآنه که اشکام جاری بشه. آره میدونم. احمقانس که من خیال میکنم میتونم زیپتو ببندم. اما ممنون که همین چند دقیقه ساکت شدی تا اینا رو بگم. آره زیپت دست خودته. من هیچ کارم. ولی تو رو خدا یه خورده دلت برا من بسوزه. ازت خواهش میکنم... تو رو خدا خفه شو. میخوام درس بخونم. 

  • سارا

در باب دلخوری

۲۸
مرداد

- تو زیادی حساسی!

استاد گویندگیم میگفت. یادم نیست چی کار کرده بودم جلوش. ولی چند بار اینو گفت. و البته که هر چزی که اون میگفت درست بود.

تو اون جهنم سیزده سالگی که تازه فهمیده بودم راهنمایی از چیزی که فکر میکردم خیلی هولناکتره، کلاس گویندگی مثل یه موهبت بود. تنها جایی بود که میتونستم کاری که دوست دارم انجام بدم و تشویقم کنن. استاده خیلی ازم تعریف میکرد. خیلی آدم خوبی بود. هر حرفی که میزد درست بود. حتی اگه حرف اشتباهی بود. بالاخره از زبون اون در اومده بود دیگه. 

قبلا هم بهم گفته بودن که حساسم ولی اهمیت نداده بودم. اصلا یادم نیست کی گفته بود. ولی حالا که اون گفته بود، تصمیم گرفتم دختر معقولی باشم و خودمو تغییر بدم. از اون موقع قرار شد که هر وقت کسی مسخرم کرد بخندم و چیزی نگم. یا اگه بهم بی محلی کرد یه جوری نشون بدم که انگار من بالاتر از اینم که به محل نذاشتن تو ناراحت بشم. یا اگه دیگه خیلی دلخور شدم،‌ پشت سر طرف بهش فحش بدم یا کاری کنم که بقیه بهش فحش بدن. مگر این که دیگه خیییلی طرف شورشو در آورد.

تا یه جایی موفق بودم. ناراحتیمو نشون نمیدادم و بقیه هم میگفتن ایول چه دختر باجنبه ای.

تو دلم آتیش به پا بود و هی میگفتم:‌ بچه‌س. نمیفهمه. یه چیزی میگه. تو که نباید ناراحت بشی. حساس نباش.

دلم شکسته بود و احساس میکردم منو ندیدن. میگفتم: واقعا برات مهمه که اینا تو رو ببینن؟‌ اصلا اینا کی ان؟ تو که نباید به خاطر رفتار خام این بچه ها ناراحت بشی.

قرار بود اونقد برم بالا که اصلا این چیزا رو نبینم. ولی فقط موفق شدم که بقیه رو بکشونم پایین... به هر حال باجنبه شده بودم!

*

- فقط سه سال مونده. سه سال دیگه همدیگه رو تحمل میکنیم، بعدم میرم دانشگاه و دو تاییمون از شر هم راحت میشیم. تو این مدت تو کاری به کارم نداشته باش، منم کاری به کارت...

کلاس دهم بودم اینجا. داشتم گریه میکردم و لابلای هق هقم این حرفا رو میزدم که مامانم خندید و گفت:‌ چی میگی دیوونه؟!

تا اون لحظه فکر نکرده بودم که حرفام چقدر میتونه مسخره باشه. معمولا چیزایی که ماه ها تو اتاقت برای خودت بافتی به نظرت خیلی جالب و مهم میان اما تا وقتی بیانشون نکردی به ژرفای سطحی بودنشون پی نمیبری!

یادمه اون موقع در حالی که بعد از دعاهای بی فایده به درگاه خدا که منو بکشه (اینو از یه فیلم یاد گرفته بودم. روشی برا بندگان مخلص خدا که نمیخواد خودشونو خلاص کنن. نمیدونم چرا تو فیلم خیلی زود جواب داد :) تصمیم گرفته بودم برای آینده برنامه ریزی کنم. داشتم فکر میکردم مشکلات من با مامانم که اونقد بزرگه که حل کردنش غیر ممکنه. پس بهتره این چند سال نحسو هر جوری شده بگذرونم و خیلی به فکر کیفیتش نباشم تا وقتی که برم تهران (چه اطمینانی هم داشتم که میرم تهران) و در بهشت برین خودم زندگی کنم!

منتها مسئله این بود که وقتی مامانم بالاخره کشوندم بیرون و مجبورم کرد که حرف بزنم، هر چی تلاش کردم نتونستم بیان کنم که مشکلاتمون چرا اینقد بزرگه. در واقع اصلا نفهمیدم مشکلاتمون چیه. واقعیتش اینه که اصلا مشکلی نبود! یعنی یکی دو تا بود ولی خب در حدی بود که... :)

من نتونسته بودم حساس نباشم. حساستر از همیشه بودم. اما با این فرق که به جای بیان دلخوری هام، اونا رو میبردم تو اتاقم و عین گل رس باهاشون سرگرم میشدم.‌ اونقد به شکلای عجیب درشون میاوردم که یه تیکه چیز بی ارزش تبدیل به یه اثر هنری خیلی مهم میشد. اونقد هنرمندانه میساختمش که میخواستم همیشه جلوی چشمم باشه. اما بعد، یه بار که مامانم بالاخره ازم حرف کشید،‌ متوجه شدم که اون آثار زیبا که انگار بهم قدرت میدادن، بیرون از محدوده ذهن من،‌ فقط یه مشت خاکن. همین... همین!

دلخوری ها بیان نمیشدن. تو سرم میموندن، هی بزرگتر و بزرگتر میشدن، بقیه رو کنار میزدن و کم کم تمام هوش و حواسمو درگیر میکردن. چه احمقانه.

دیدم که نه. آدم باید حرف بزنه. باید ناراحتیاشو بگه. ببین بقیه هم میگن! تو هم بگو. سارا بگو. تو رو خدا آدم باش. نرمال. قشنگ. بگو.

  • سارا
شعر ناگفته ای است در دل من
مشت بر سینه میزند بسرای
بسرایم که از قفس دیگر
خسته ام این دریچه را بگشای*

اونقدر دلم میخواد بنویسم... اونقدرررر! ولی نمیتونم. امروز صبح زود بیدار شدم و کشتم خودمو تا ظهر که لااقل نصفشو بگم و بعد برم سراغ تمیزکاری و مرتبکاری واسه مهمون. ولی آخرش قلم نتونست کاری پیش ببره و رفتیم سراغ جارو :) 
آخه مهمون تهرونی دیگه چی بود تو این شرایط؟ گویا اتاق منو هم قراره غصب کنن. البته این هیچ ربطی نداره که چه آدمای گلی هستن و چقد مشتاق دیدنشون هستم. غاصب غاصبه. حتی اگه خیلی دوسش داشته باشی. بگذریم.
سه چهار تا شعر تیکه پاره تو سرم و روی کاغذای کوچیک و بزرگ این ور اون ور دارم ولی نمیتونم کاملش کنم. واقعا چطور شاعرا حرفشونو تو وزن و قافیه خاص میزنن؟ از دور که خیلی غیرممکن به نظر میاد! حالا که حرف دارم و حرفم واضحه خیلی حیفم میاد که شعرمو نگم. یا بگم ولی مهلت گذشته باشه و... نگین برا دل خودت شعر بگو. دوست دارم حرف دلم شنیده بشه خب. من احساس میکنم که رنج اگه یه فایده برای من داشته بوده باشه (!) این بوده که لبریز شدم و نوشتم و از نوشته خودم خوشم اومده. البته الآن خیلی هم بحث حرف دل و اینا مطرح نیست. باید چیزایی که از بالا دستور دادن را بسرایم! از دیروز تا حالا با معشوق فرضی درگیرم. اساتید سفارش شعر عاشقانه و ترجیخا غزل دادن خیر سرشون. انگار بقالیه. 
وسط نوشت مهم:‌ راستش دیشب که خیلی سعی در تصور طرف داشتم، حس کردم که زیاد موی بور دوست ندارم. یعنی حالا یه ته رنگی داشته باشه بد نیس ولی بورم برا مردا همچین جالب نیست. چشماشم... آبی نه ولی دیگه سبز باشه حداقل. نبود عسلی... خاکستری... بی رنگ نباشه. حالا دیگه خیلی نبود، قهوه ای سوخته که تو نور وایسه یه ذره روشن بشه. هممم؟

چند دقیقه پیش یه نفر تو گروه یه شعر فراق گذاشته بود. اون یکی هم هنوز داره نظر میده. کار هرروزشونه. ما که بخیل نیستیم هر روز شعر بگن و این ور اون ور بذارن ما هم اصلنم حسودیمون نمیشه. ولی دیگه بحثاشون خیل خنده داره! هی این دختره شعر میذاره، اون پسره میاد میگه شعرتون خیلی خوب بود ولی زیادی زنانه بود. آخه تو.... استغفرالله. خب پسر خوب! شعرش باید چجوری باشه دقیقا؟ همه باید مثل تو کل فحشای عالمو به پای معشوق محترم بریزن که چرا ولشون کرده؟ بابا مررررد!‌ شعر مردانه! خوب کرده اصن آدمای مث تو رو باید ول کرد. هی نظر میده. :/

خب. حالا بگذریم. سارا خانم اصل حالتون چطوره؟ خوبه قربان شما سلام میرسونه...

یک لحظه حال خوب گذشت از کنار من
بویش هنوز توی دماغم شناور است 

!!

حالا که پرسیدی این بیت یهویی اومد تو ذهنم! داشتم به دیروز ظهر فکر میکردم. وقتی از ساختمون استخر اومدم بیرون و نشستم رو پله ها،‌ یه آرامش خیلی قشنگی اومد کنارم نشست. احساس کردم که چقد هوای ساعت یک بعد از ظهر تیرماه یزد را دوست میدارم...! نمیدونم چطوری بود که هیچ وقت این احساسو نداشتم. هیچی با روزای دیگه فرق نداشت. ولی ایندفعه طراوت و حرکت و رطوبتی که بعد از شنا تو تنم بود، با هوای خشک و داغ و ساکنی که وقتی از سالن میای بیرون یه دفعه بغلت میگیره، خیلی خوب رفیق شدن. یه آرامش و تعادل خوبی تو همه بدنم جریان پیدا کرد. بعد از سه ساعت جنب و جوش، بالاخره نشستم روی پله دم در، ظرف انگور و خرمامو بیرون اوردم و غرق شدم در لحظه اکنون! چه انگورهای سبک شفافی! آه چه خرماهای مغذی و شیرینی! وقتی سوار آژانس شدم، شیشه رو دادم پایین و دستمو گرفتم بیرون که آفتاب بخوره. وای... چقده خوبه... فکر کنم این کلا ویژگی یزدیاست که به آفتاب چپ چپ نیگا میکنن... ببین سارا میشه باهاش دوست بود! 

خب دیگه بسه خیلی رفتیم تو فاز مهر و صفا و صمیمیت. الآن اصلا اعصاب معصاب ندارم و دقیقا حس کسی رو دارم که هی میخواد بالا بیاره ولی بالاش، پایین مونده و جاری نمیشه.‌ (خخخخخ قیافتو!!)


همین دیگه. ببخشید این طفلک خودشو کشت اینقد مشت بر سینه زد. برم ببینم میتونم نجاتش بدم یا نه.
جمعه شب خوبی داشته باشید.

*‌شعر مال منزوی جانمان میباشد.


97/4/22
  • سارا

از کلینیک روانشناسی برمیگردیم. داریم به سمت کلبه کتاب قدم میزنیم و حرف‌های دکتر را مرور میکنیم. به مادرم گفته کارمان کند پیش میرود چون دخترتان همکاری نمیکند. نمیدانم یعنی واقعا انتظار دارد ذره ذره مغز معیوبم را جلویش تشریح کنم؟ فکر میکردم روانشناسها از بدیهی ترین ترسهای آدم خبر دارند.

و جمله آخرش هم این بود: اگه میخوای این خشم نهفته ای که نسبت به آدمها داری از بین برود، باید با آنها رابطه بسازی. گفتم نمیشود. گفت نمیخواهی، من که نمیگویم برو به زور بنشین کنار مردم، میگویم فرار نکن. 
من فراااار نمیکنم! 
میکنی. 
من کی ام؟‌ جواب بده سارا. هر چیزی که آقای روانشناس درباره ام میگوید، ‌مثال نقضی را در سرم بیدار میکند. هی میگویم نه!‌ همیشه اینطور نیست. و او هی فکر میکند میخواهم خودم را تبرئه کنم.
میرویم توی کتابفروشی. کتاب میخریم. حرف میزنیم. راه میرویم. بستنی میخوریم. ساندویچ میخریم و میرویم خانه. حس خوبی دارم..‌.؟ نه.
حس خوبی نیست که تنها کسی که میتوانی با او حرف بزنی و حرفت را بفهمد مادرت باشد. حس خوبی نیست که یک ساعت پیش روانشناس نشسته باشی و آخرش بگوید به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. حس خوبی نیست که هیچ کس نباشد تا درباره این بی در کجایی با او حرف بزنی...  و حتی خودت را لایق این که کسی به حرفت گوش بدهد ندانی... آه. 
مودم را روشن میکنم. میروم سراغ تلگرام. یک نفر، یک آدم خیلی دور، یکی از فعالان محیط زیستی نوشته: شما دختر خلاق، توانمند مهربانی هستید.
خب، احتمالا فکر نمیکرده که این حرفش چقدر ممکن است من را به فکر فرو ببرد. شاید اگر میدانست اینها را نمینوشت. نوشته تصویر شما ملایم و آرام است و مثل دخترهای دیگر به دنبال خودنمایی و آرایش نیستید. نوشته ما به وجود شما افتخار میکنیم.
تابحال کسی به من گفته به من افتخار میکند؟ آخرین بار چه کسی به من گفت مهربان؟ اصلا کسی تا به حال همچین چیزی را گفته است؟ اصلا هیچ کس هیچ وقت از من تعریف کرده است؟
"چرت نگو."
اه. سارای درون است. نفهم. نمیفهمد دارم درباره چی صحبت میکنم. تعریف کردن یعنی چی اصلا؟ این که یکی به تو بگوید چقدر زود موسیقی را یاد گرفتی تعریف است؟‌ این که بگوید چقدر مطالعه میکنی؟ چقدر تلاش میکنی؟‌ چقدر خوب نقاشی میکشی؟‌ چه شعرهای قشنگی مینویسی؟‌ ابله... کجای اینها تعریف است؟ همین که وقتی میگویم تعریف، اینها را میکشی وسط یعنی هیچ وقت تعریف نشنیده ای.
دوباره میخوانم. دختر مهربان... این عبارت، مثل تیوپی نارنجی رنگ می افتد وسط دریای متروکه ای ته وجودم. یک سارای ناآشنا می آید روی آب و حلقه را میگیرد. خودش را نشان میدهد. معلوم است خیلی وقت است دارد دست و پا میزند. میخواهد حرف بزند. نمیتواند نفس بکشد از بس که زیر آب فریاد زده. حرفهای مهمی دارد...
او هم من است. فکر کن، او هم ساراست. سارا ته وجودش هنوز چیزهای خوبی هم دارد. سارایی که آنقدر نشست وسط و خودزنی کرد که بقیه هم آمدند کمکش. آنقدر توی آینه زل زد تا جوش های میکروسکوپی را پیدا کند و بترکاند که حالا وقتی دارد حرف میزند همه ذره بین به دست پیشانی اش را نشانه گرفته اند. چند وقت است؟‌ یک سال؟ دو سال؟ هفده سال؟‌ نمیدانم.
آنقدر دویدم به دنبال خود خود خودم که یادم رفت همه اینهایی که همراهم میدوند هم خودم هستم. فکر میکردم خود واقعی ام باید حتما موجود پلیدی باشد. موجودی که از زیر آب بیرونش آوردم و پر و بالش دادم و یکی دیگر را به جایش غرق کردم.
به من گفت مهربان... یعنی من هم یکی هستم مثل همه آدمهای خوب. که بهشان میگویند مهربان و صادق و مودب و شیرین. قلبم هنوز میتپد... ببین،  یک کارهایی بلد است. من هم یکی از همه این آدمهایی هستم که کسانی دوستشان دارند. کسانی غیر از خانواده شان. من هم یک چیزهایی توی وجودم دارم که میدرخشند. یک چیزهایی که شما ممکن است خوشتان بیاید. من هم مثل شما هستم.‌ من هم دوست داشتن و دوست داشته شدن را میشناسم.
شب است. همه خوابند. دارم اتاقم را مرتب میکنم و فکر میکنم. به اینجای قصه که میرسد جا میخورم. یکهو مینشینم و از این همه حیرتی که یکهو توی ذهنم به وجود آمد، دست و پایم خشک میشود.
سارا تو بودی که دیگر من را ندیدی. من که زیبا بودم. مهربان بودم. خوب بودم. مثل بقیه بودم. مثل همه آدمهای دیگر که همه شان از تو بهتر بودند.
بغض، مثل ماهی مرده می آید رو. توی دهانم. لیز و لطیف و تلخ. راه نفس را میبنددد. و یکدفعه جاری میشود. نه یکی. یک عالمه ماهی بی رنگ بیجان جاری میشوند وسط فرش اتاقم. چقدرند؟‌ صدتا؟ ‌دویست تا؟ هزارتا؟
من بد نیستم. فکر میکردم این را میدانم. آدم فکر میکند اگر صبح که پا شد برود جلوی آینه و مثل احمقها بیست و یک بار بگوید "من آدم خوبی هستم"، آن وقت عاشق خودش میشود. خب بله شاید، ولی نه در شرایطی که با هر بار گفتن این جمله، هزار تا سارا از آن طرف فریاد میزنند:‌ نیـــــستی......
و صدایشان در تمام روز توی گوش آدم میپیچد.
دلم میخواهد با بلند ترین صدایی که بلدم فریاد بزنم. جیغ بزنم. (چند سال است جیغ نزده ام؟) و گریه کنم. وای... قلبم از شدت خوشحالی منفجر میشود. با صدای بلند به همه دنیا میگویم‌ که آهای! من هم یکی هستم مثل شماها! که گاهی وقتها توی زندگی اش آدم خوبی بوده.... و احتمالا کسانی مثل شما هستند که او را دوست دارند... آهای مردم! من هم یکی هستم که اگر در گنجه اش را باز کند،‌ لباسهای گل گلی هم دارد. یک آدمی که بلد است دامن چیندار بپوشد. بلد است دست آدمها را بگیرد و باهاشان برقصد. بلد است بخندد. بلد است خوب باشد. مثل همه شما.
امشب تازه دیدم که ساراکوچولوی درونم که حالش از این عبارت ساراکوچولوبه هم میخورد، چقدر غمگین است. شده مثل این بچه های کار. دستهایش زمخت و خشک. صورتش کثیف. و توی دستش به جای آدامس موزی یک عالمه برچسب متفاوت جا گرفته که از هر جا روی خودش چسبانده و حالا روی دستش باد کرده است. ولی بقیه مردم که از این چیزها نمیخرند.
هر وقت میخواستم خوشحالش کنم میبردمش کتابفروشی، پشت بندش بستنی فروشی، بعد هم ساندویچ فروشی. بعد هم شاید فیلمی چیزی نشانش میدادم. مثلا خوشحال میشد. ولی من چقدر خنگ بودم که نمیفهمیدم خوشحالی اش به یک 24 ساعت ناقابل هم نمیرسد. آخر آدمی که از دستهای خودش حالش به هم میخورد،‌ با بستنی قیفی حال میکند؟
می خواهم بروم بنشینم کنارش. نه چیزی برایش بخرم نه یه زور لباس خوشحالها را تنش کنم.  فقط بنشینم و بگذارم او برایم حرف بزند. ببینید که بزرگ شده! ببینید این که صدایش را هم یادمان رفته، چه حرفهای قشنگی بلد است. میخواهم محکم بغلش کنم و بگویم که دیگر هیچ وقت فراموشش نمیکنم. 
خودخواهی است که حوصله هیچ کس را نداشته باشی؟ خب خودخواهی باشد. نمیخواهم بروم پیش روانشناس. نمیخواهم با دوستهای نداشته ام حرف بزنم. نمیخواهم با مادرم درد دل کنم. نمیخواهم توی تستهای روانشناسی و سایتهای مزخرف دنبال خودم بگردم. نمیخواهم با خودم حرف بزنم. اصلا چرا باید این همه حرف بزنیم؟ چرا باید اینقدر همدیگر را ببینیم و نشان بدهیم؟ جمع کنید این آینه های لعنتی را. نمیخواهم توی همه شان باشم. من فقط یک جا هستم. همین تو. توی همین جسم کوتوله خپل خودم. من همین مدلی بلدم. بیایید فرار کنیم اصلا. از همدیگر فرار کنیم و به همدیگر پناه بیاوریم. برویم یک جای تاریک. دور آتش برقصیم. یک جوری که یادمان برود. قاطی کنیم اصلا همه چیز را. اصلا حالیمان نشود که من تو هستم یا تو من هستی. حل شویم. ذوب شویم توی موسیقی. و از ما فقط جای پایی بماند که با جای پای نفر بعدی محو میشود. بیایید اصلا بد باشیم. بد بودن که بد نیست. وقتی یک وقتهایی آدم بلد است خوب باشد، پس بگذارید گاهی هم بد باشد. چه اهمیتی دارد که شما از رقصیدن من خوشتان می آید یا نه؟ ‌
اصلا چرا همیشه باید رو باشیم؟ عیان باشیم؟‌ یک چیزهایی را غرق کنید. بگذارید اسمش را هر چه میخواهند بگذارند. دورویی. ریا. هر چیز. یک کسانی را از ته دریا نجات دهید بگذارید حرف بزنند. بگذارید با شما برقصند. بگذارید باشند. یک چیزهایی ته وجود همه آدمها هست. امکان ندارد که نباشد. اگر نجات غریق نیست به درک، خودت حلقه نجات را بینداز توی آب. مطمئن باش دیر یا زود دستی آن را میگیرد. و فریادی میشنوی که وای... آشناست! و میفهمی که همه عمر، در پس زمینه ذهنت، آن را شنیده ای. 
حالا رهایش کنید. بگذازید داد بزند. بگذارید بدود. اینهمه غرق شد، حالا بگذارید ببارد.
بیایید بباریم. بیایید طوفان شویم. بایید تکراری و خز و زرد باشیم. بیایید همینجا که نشسته ایم،‌ روی کیبوردهایمان بالا بیاوریم و جان و دلمان که پوسید زیر خروار ماهی مرده، هوایی تازه بخورد. چه کسی جلویتان را میگیرد؟ بزنید توی دهنش، دستش را بگیرید بیاورید توی تاریکی. 
اصلا چرا همه باید خوب باشند؟‌ من که نمیگویم آقای روانشناس اشتباه میگوید. ولی این که او درست میگوید دلیل نیمشود که من طوری که او میخواهد باشم. میخواهم جیغ بزنم. میخواهم دیوانه بازی در بیاورم. بدون این که استاد نقاشی دستور بدهد: ‌دیوانه باشید...  و من دست وپایم را گم کنم. بدون این که زورکی رنگ بمالم به صورتم و بدوم توی کوچه و با صدای بلند آواز بخوانم. میخواهم معمولی دیوانه باشم. قدم بزنم دور اتاقم. مگر همه باید مدل استادهای هنری دیوانه بشوند؟
به درک که مادرم نوشته هایم را میخواند. به درک که غصه میخورد. همین یک نفر است؟‌ همین یکی را هم نمیخواهم. اصلا چرا باید کسی من را دوست داشته باشد؟‌ اصلا نمی خواهم توی هر جمله ام به تو و تو و تو فکر کنم. به این که کاش فلانی ناراحت نشود یکهو، کاش فلانی دلش بسوزد،  کاش فلانی خوشحال شود، کاش فلانی من را دوست داشته باشد، کاش فلانی بفهمد که من دوستش دارم، کاش فلانی بمیرد...
همه تان بروید گم شوید. من هم میروم گم میشوم. اینهمه بودن به چه دردمان خورد؟‌ کمی نباشیم. بیایید آتش را خاموش کنیم . دور تاریکی برقصیم. بیایید اصلا همین موسیقی را هم قطع کنیم و با ساز دل خودمان برقصیم. من این را دوست دارم. همین دستی که توی هوا میچرخد و نمیدانم مال من است یا مال تو یا مال او. همین که گم شویم. قاطی شویم. چه کسی ما را میبیند؟‌ چه کسی میشنود؟ مگر نه آن که اولش دریا فقط یکی بوده و آخرش هم یکی خواهد بود؟ بیایید درها را باز کنیم و دریاها را بریزیم وسط و خودمان را بیرون بکشیم و  با صدای بلند برقصیم.. بیایید ذوب شویم. 
اینهمه بودن به چه دردمان خورد؟ کمی نباشیم. 

  • سارا
خب. این روزها در چه حالی میباشم؟ 
از روز اول آزادی بگم. امتحان آخرم که خراب شد و حسابی آبروم جلوی خانم رفت. وقت تقلب نوشتن هم نداشتم. سالنمونم عوض کرده بودن و حتی یک کلمه هم نتونستم از کسی نگاه کنم. اعصابم خورد شد.
بله میدونم اینا اصلا مهم نیست و فقط آدمای بی غم احمق حرص نمره شونو میخورن. باشه فهمیدم مرسی. :/

رفتم پیش روانشناس. در جلسه دوم متوجه شدم که موهاش فرفری نیست بلکه فقط کمی مجعده. چرا فکر میکردم فرفریه؟ یعنی قشنگ یه چیزی تو مایه های باب راس تو ذهنم بود. عجیبه. حالا هر چی تفکر من در باب خطای شناختی در تخمین شعاع جعد گیسوی دکتر عمیقتر میشد، اون بیشتر به مسائل متفرقه میپرداخت و سوالای بیربط میپرسید. آخرشم گفت نشانه های افسردگی رو داری. جدا؟‌ فکر میکردم خوب شدم! 
بعدم گفت زود به زود بیا بعد برا دو هفته دیگه وقت داد. :/ فرداشم رفتم تست طرحواره دادم. یه جوری میگفت فکر کردم چیییییی هست. شبیه همین تستایی بود که تو اینترنت ریخته. 
ولی خداییش قیافه دکتره خیلی ترسناکه. یه جوری نگات میکنه انگار داره فکرتو میخونه، جرئت نمیکنی دروغ بگی. حالا دو هفته دیگه باید برم ببینم با توجه به تست چه کمبودی دارم... واهاهای. 

رفتم چهارهزار تومن دادم و چهار تا مغز پاکن اتودی خریدم اما همین که خواستم مغز را درون پاکن نهم،‌ دیدم عه عه عه! مغزه رو گذاشته بودم این تو زیر قبلیه که گم نشه. قبلیه خیلی کوچیک شد و انداختمش بیرون. ولی دیگه به پشت سرش توجه نکردم. از پیدا کردنش احساس غرور پیدا کردم و عمیقا خوشحال شدم. اگه یه وقت خواستین منو خوشحال کنین،‌ ( چون دوستان خیلی میپرسن گفتم توضیح بدم)‌ کافیه یه دونه هسته خرمایی رو که الآن رو میزمه بردارین. تا صبح اینقد گریه میکنم که وقتی بهم بدینش،‌ در جا عاشقتون میشم. (‌البته باید همون هسته باشه ها. گول نمیخورم) 
 
رفتم کلاس والیبال و شنا. در والیبال برای بچه های مردم مربیگری در آوردم و ژست این آدمایی که خیلی حالیشونه ولی اطرافیانشون قد گاو رسم زندگی بلد نیستنو گرفتم و در شنا عین سوسک بال بال زدم. :) آخرین باری که پامو تو آب گذاشته بودم شیش سال پیش بود. ایندفعه معلم شنا خیلی بداخلاقه. هر وقت میخواد صدا بزنه آب میپاشه تو آدم. سعی میکنم همیشه زل زده باشم بهش. میترسم ازش. ولی خب ازش ممنونم که داره درس میده. اون موقعها هی میرفتم هی میگفتم چرا یاد نمیگیرم. نامرد بعد دو ترم نفس گیری به ما یاد نداده بود. هی میگفتم ملت چه جوری میرن زیر آب و دماغشون شوکه نمیشه. :/

جلسه اول کارآموزی با چهره یک پیرمرد آغاز شد. سرعت و قدرت کارم ستودنی بود. در سه ساعت اینو کار کردم. دوسش دارم.


رفتم جلسه اول داوری خوارزمی و داور به شعرم گفت: "قابل قبول". میخواستم بگم خودتی. ولی فقط لبخند زدم. این چه وضعشه؟‌ یه نفر که گویا خیلی هم فرد مهمی هست بهت میگه ستاااااره. میگه این شعر حیرت منو برانگیخته. بعد یکی دیگه با کلی ناز و ادا آخرش میگه قابل قبول؟ اصلا اون کیه که بخواد شعر منو قبول کنه؟ اصلا خودش از همه شاعرایی که تا حالا دیدم قابل قبول تره. ایش.

رفتم با سرمستی یک دوست رو تا میخورد زدم. از هر طرف که بگی. رسما با خاک یکسانش کردم و قشنگ دلم خنک شد. بعدم بهش گفتم ننه من غریبم بازی در نیار. بعد عذاب وجدان گرفتم  و همینکارا رو با خودم کردم. بعد دوباره به خودم حق دادم. بعد دوباره به اون، بعد دوباره ... 
آخرش رفتم جلو و خیلی مودبانه قهر کردیم. تا روز قیامت! احساس بدی بود.

گوشه ناخنم داشت میشکست،‌ اومدم برای پیشگیری اون تیکه رو جدا کنم نصف ناخن رفت. حالا تا یه ماه سه تارم صدای بچه ببعی میده. :(

واقعا هنوز داری میخونی؟‌ تو دیگه چه علافی هستی.

سارا بهم پیام داد. فکر کردم واتساپ نصب کرده که چت کنیم. فهمیدم کار واجبی داشته نصب کرده بعد این وسط یه پیامی هم به من داده. :/

تلاش کردم برا شعر گفتن. خیلی تلاش کردم. خیلی. 

قراره همه چی همینجوری ادامه پیدا کنه؟ وا!

شیش تا پست گذاشتم تو خرداد. آفرین به خودم. به این فکر کردم که هفت ساله دارم وبلاگ مینویسم و به خودم افتخار کردم. نگین کم مینویسی که باید بگم آدم در روزای اول وبلاگ نویسی جوگیره. هفت سال دیگه‌تونو میبینم. ( اصلا منظورم به ستاره نبود)

کاشکی لااقل فوتبالی بودیم. خیلی سعی کردم مثل بقیه برا گل خودی خوشحال و برای گل مردود ناراحت بشم. کمی شدم. ولی خیلی کم بود.

تو داوری خوارزمی یکی از بچه های دبستانو دیدم. قبلش تو گروه تلگرام پیداش کرده بودم ... با هم حرف زدیم و گفت منو یادش نمیاد. اون وقت وقتی همو دیدم، بغلم کرد گفت خیلی وقت بود ندیده بودمت عزیزم! یعنی چی به نظرتون؟

ده تومن پول ریختم به حساب همکلاسیم. چه مسخرس که آدم ده تومن پول بریزه به حساب کسی!

جلسه سوم کارآموزی و ادامه کار هایپررئال. نسبت به جلسه قبل به وضوح افت داشتم. اصن نمیخوام. :((

جستارهایی در باب عشق رو خوندم. بخوای یادداشت، برداری باید کل کتابو بازنویسی کنی. چه موجود نازنینیست این آلن. (‌بقیه‌ی اسمشو هی یادم میره. یا میگم آلن دولن یا میگم وودی آلن. :/) سخنرانی تدشم دیدم. خیلی بد بود. انقد سریع حرف میزد که با وجود زیرنویس فارسی نفهیدم چی میگه! یعنی حرف حسابشو نفهمیدم. برو همون کتابتو بنویس آلن جان که محتواهای عشقولتو با سرعت خنگولی خودمون بخونیم خیلی شیرینتره.

و اما کلاس خوارزمی. کلاس عروض و قافیه! :/ چقـــــدر حرف دارم در این باره. 
استاد پرسید تو میتونی وزن شعرو بگی؟ گفتم نمیدونم فکر کنم بتونم. گفت حالا یه شعر میخونم بگو. شعرو که خوند یهو یه پسره از اون ور وزنو گفت! استادم گفت آفرین چه حضور ذهنی....! ماتم برده بود. چقد پررو بود پسره، چقد نفهم بود "استاد"ه.... :( نگاهی به بغل دستیم انداختم. خندید و گفت: این همونس که هی تو گروه وویس میذاره؟ 
گفتم آره. 
استاده که شوت بود. باید خودم حقمو میگرفتم همون وقت. چرا نگرفتم؟؟ 

:((
  • سارا

با خارجکی ها

۳۱
خرداد

رفته بودم باغ دولت آباد. میخواستم شعر بگم. از راه رفتن که خسته شدم، نشستم کنار یه درخت و شروع کردم به خالی کردن چیزایی که تو مغزم بود. اه! مردمو نگاه نکن! بشین بنویس! بچه مدرسه ای ها رفته بودن. ولی ایندفعه توریستا هی از جلوم رد میشدن و من هی عین آدم ندیده ها نگاشون میکردم. نمیدونم چرا از نگاه کردن به آدما سیر نمیشم. به خصوص وقتی کار دارم!

یه دفعه یه خانم و آقای خارجکی دیدم که در حین عبور لبخند ملیحی بهم زدن. منم لبخند زدم. بعد یهو آقاهه گفت: can I take a photo?

  • سارا

یه موقعی یه شعر گفته بودم:‌

حس میکنم لبریز احساسم... اما چه احساسی نمیدانم

یادمه موقعی که اینو نوشتم واقعا لبریز از احساس بودم اما هر چی فکر میکردم نمیفهمیدم احساسم خوبه یا بده یا حتی معمولیه! یه چیزی تو قلبم همینطوری داشت گرمب گرمب میکرد. هنوز نفهمیدم اون روز، که شدیدا معمولی بود مثل همه روزای دیگه، چه احساسی داشتم که اونطوری هیجان زده بودم. ولی هر چی که بود دیگه هیچ وقت تجربش نکردم.

حالا الآن دقیقا تو نقطه مقابل اون روز قرار دارم. در یک بی احساسی و بی تفاوتی شدید نسبت به خودم و اطرافم گیر افتادم. در حدی که اگه الان بیای وایسی جلوی من و یه گلوله خالی کنی تو مغز خودت و یکی از اون طرف جیغ بزنه: خدا مرگم بده چی شد؟؟؟ من میگم: مرد. و به نوشتن این متن ادامه میدم.

چند تا دونه فندق و بادوم و پسته رو میزمه. حوصله نداشتم بذارم تو ظرف. میدونم که میزم در بهترین حالت، سرشار از مواد شیمیایی پاک کنندس. ولی هی برمیدارم میخورم. نه که بگم خوشمزه دونمو پر میکنه ها، نه ولی همینطوری برای این که یه کاری کرده باشم بر میدارم و میخورم.

فکر کنم رفتم تو افسردگی شروع تابستون. گمونم دو تا دلیل داره:

1. بالاخره بعد از یازده سال حالیم شده که تابستونها همیشه تموم میشن. اصلنم عجیب نیست و در همه ادوار تاریخ بشری بلااستثنا اتفاق افتاده.

این کشف مهم، علاوه بر این که احتمالا حس غافلگیری آخر شهریورو از بین میبره، هیجان اول تیرو هم از بین میبره. چیه مگه؟ یه فصله مثل بقیه تموم میشه میره. :/

2. حجم زیادی از برنامه زندگیمو روی تابستون بنا کردم. کم کم داره میشکنه. :/

بله. البته بی حسی شدیدم میتونه ناشی از یه مقوله دیگه هم باشه. چرا اینگونه ام من؟

در این مدت یه سری مسابقه شرکت کردم. (همشون در آخرین مهلت یا بعضا گذشته از مهلت) و یه سری مسابقه هم در پیش دارم که تا دقیقه نود برای ثبت نام در اونها وقت دارم.

چرا اینجوری میکنی آخه هان؟ چرا همینجوری در و دیوارو نگا میکنی یهو تلفن که زنگ میخوره تازه یادت میاد کار زیاد داری و وقت کم؟ بگو دردت چیه دلبندم؟!

کجا رفت نه سالگی؟‌ یه پاک کن، دو سال استفادش کردم آخرشم وقتی به ابعاد نیم سانتی متر مکعب در اومد نگهش داشتم تو یه جعبه. حالا سالی سه چهار تا پاکن میخرم. چرا آخه همه چی گم میشه؟!

دیگه داره جدا حالم از خودم به هم میخوره. همه چیز گم شده! همه چیز دیر شده! و من همچنان زیر کاغذای طراحی  و کتابای نصفه نصفه و پوست پسته و لپتاپ به سقف خیره شدم و به آینده ای که فکر میکنم که از بس مجسمش کردم دیگه داره حالمو به هم میزنه.

خب. حالا میریم سراغ قلم کاغذ. درد و درمونو روش مینویسیم. اهه اههم....

اقلام گم شده: (اگه پیدا کردین بهم بگین. نوشتم که حواسم باشه بیشتر نشه)

تراش 17 هزار تومنی

خودکار آبی سی کلاس درشم گم نشده بود (پیدا شد لای کلاسور بود:)

پاکن مشکی

فلش قدیمی

فلش جدید ( پشت تلویزیون بود صدرا میخواست فیلم بذاره پیداش کرد!)

مداد طراحی b12

هندزفری، یار دیرین ( ایشونم لای کلاسور بودن :))

پاکنِ پاکن اتودی که شیش ماه نگهش داشتم برا وقتی که پاکن قبلیه تموم شه :(( بدین وسیله اعلام میدارم که این مورد پیدا شد! تو خود پاکن بود D:

 

هشت تا شد. کم میشه که اضافه نمیشه فهمیدی؟؟؟ فهمیدی یا فرو کنم تو اون گوشت؟؟؟ 

در و دیوار اتاق تماشا نداره به خدا وقت واسه این کارا زیاده. 

نزن هفت تا شد. دودورو دودو دو.

پنج تا! 

چهار تا. :)

 

ضمنا، فردا، هرررررچیزی که مهلتش خواهد گذشت، انجام میشه اوکی؟؟؟      

بی تربیت. خدافس.

 

  • سارا

از آدما میترسم. هول میکنم. نمیدونم تو سرشون چیه. فکر میکنم الآنه که دهنشونو باز کنن و یه نهنگ از توش بیرون بیاد و در کسری از ثانیه منو ببلعه. همونطور که چند بار اتفاق افتاد.

ولی اینجور آدما خیلی کمن. اکثر آدما مهربونن. نه تنها تو رو نمی بلعن بلکه حتی گازتم نمیگیرن. اما خب، آدمیزاده دیگه. بعضی چیزا وقتی تو ذهن آدم شکل گرفت، دیگه عوض کردنش خیلی سخته.

 از همون موقعی که چهار سالم بود و مردای خیلی بزرگ، صورتای کاکتوسی شونو میاوردن طرف من، و تو یه لحظه دنیا جای سیاه و خارخاری و کوچیکی میشد، من از آدما میترسیدم. از همون موقعی که زنای خیلی چاق، میخواستن از واقعی بودنم مطمئن شن و بدون توجه به محل مجرای تنفس، میگرفتن و فشارم میدادن، از آدما میترسیدم. البته اون دوره گذشت. بعدش دیگه زنا و مردا هیچ کدوم اینقد بزرگ نبودن.

ولی مشکلات هیچ وقت تموم نمیشن. 

  • سارا