!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

روی تپه‌ای با شیب ملایم نوشتم

شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ق.ظ

روی تخت هتل دراز کشیده ام و سعی می‌کنم بخوابم. هر بار که برادرم پایش را میبرد بالا و پرت می‌کند روی تخت، نچ نچی می‌کنم که یعنی: مگر نمی‌بینی خوابم؟ اما خودم هم می‌دانم که خوابم نخواهد برد. غم بزرگی روی دلم سنگینی میکند. نمیدانم چیست. 
چشمانم را باز میکنم. از پنجره درخت‌ها دیده‌ می‌شوند. اتاق تاریک است و خنک. همه خوابند. توی این فکرم که چرا قبل از فروش کتابهایم، پولش را نگرفتم. اصلا شاید پول زیادی خواسته ام. یا نه، خیلی کم؟ 
دیگر این که چه کسانی تبریک گفته اند و چه کسانی نه. یا این که اصلا تبریک دارد؟ دیگر این که آیا دخترعمه ام از رتبه من ناراحت شده یا خوشحال؟ این فکر هم ناراحتم میکند، هم خوشحال. دیگر این که چقدر بی مزه است. نیم ساعت بعد از اعلام نتایج، ذوقم تمام شد. خب، انتظار داشتی همین هم نشوی؟ اصلا اگر جوگیر نمی شدی و هشت تا سوال نمیزدی، الان حتما یک دورقمی بهتر میشدی. 
چه فکرهایی! چه فکرهایی! احمقانه است. گوشی را برمی‌دارم. خب، از یک نفر بپرسم آزمون عملی امروز چطور بود؟ یا از یکی بپرسم من کم کتاب خوانده ام، قبول میشوم؟ یا به یک نفر بگویم: قیمت مقطوع است. اصرار نفرمایید. اه. نت را قطع میکنم.
میروم بیرون. نمیدانم بیرون یعنی چه. اما به دنبال جایی هستم که از این بحثهای آدمانه دور باشد. در محوطه دانشگاه اصفهان میچرخم. خوب است. چیزهای جدیدی پیدا میکنم. چند خانه کوچک، مدرسه، زمین ورزشی درب و داغان و بعد، آن پایین، چیزی شبیه یک دشت، وسط دانشگاه.
بک تپه، چند تا سپیدار، یک نیمکت قرمز. اینجا کجاست؟!

نمی دانم چطور باید بروم پایین. می روم تا به آخرش برسم اما جز ماشین و ساختمان چیزی نمی بینم. ناامید می شوم. من باید آنجا باشم. نگاهی می اندازم و تازه میفهمم که اختلاف سطح یک متر بیشتر نیست. می‌پرم. سلام!
چند دقیقه ای، که نمیدانم چند دقیقه بود، چشمها را باز کردم و غرق شدم در آن همه سبز. زیبا بود. نه از آن زیبایی های متکلفانه. سفت و سخت، تجملی. بی نهایت زیبا بود و در عین حال بی نهایت ساده. طبیعت همین است. زیر آن سقف‌ها هر چقدر هم همه چیز تمیز و زیبا باشد، یک جور احساس شرم دارم. مدام فکر ‌می‌کنم که پشت همه این ها، آدمی هست و من، از آن آدم خجالت می‌کشم. خستگی دستهای کارگری را که این قطعات را به هم وصل کرده است، احساس میکنم. نمیتوانم فکر کنم که این میز چیزی است شبیه به آن میز. پشت هر کدام اینها آدم‌های متفاوتی بوده‌اند. که احتمالا خوشحال نبوده‌اند. من زیر این کولر خنک نمی‌شوم. وقتی به دست‌هایی فکر می‌کنم که این را ساخته‌اند، پر میشوم از عرق شرم. ولی دستهای خدا اینطور نیست. می‌توانم تصورش کنم که موقع ساختن این درختان چقدر باشکوه و هیجان‌انگیز می‌رقصیده.
آه. خسته ام. از فکرهای عجیب و غریبم. دستانم بغلم میکنند و لابلای درختان راه می‌رویم. فکر میکنم که شکننده تر از همیشه شده ام. قاصدکی که به یک فوت فرومیپاشد. حس م‌کنم جسم و روحم روز به روز، تردتر میشود. وقتی یک نفر دست بر شانه ام میگذارد، تا چندین دور اثر سنگین انگشتانش را بر بدنم احساس میکنم. با دو قاشق غذا سیر می‌شوم اما بیشتر می‌خورم و بعد تمام بدنم درد میگیرد. به سختی خودم را حمل میکنم و مدام می‌خواهم خودم را جابگذارم و فرار کنم. هر ارتباط زیاد از حد با "بیرون" تمام ساز و کارم را به هم میریزد. مدام تصور می‌کنم که اگر او سرانگشتش را بیش از یک آن روی پیشانی ام فشار دهد، پودر میشوم و فرو می‌ریزم. و حالا، ظهور همه این احساسات درست زمانی که دارم پا به دنیای بزرگتری میگذارم. خنده‌دار است... یا گریه‌دار؟
گاهی یک دفعه امیدم را همه چیز از دست می‌دهم. نه که فکر کنم به آنچه میخواهم نمی‌رسم. فکر می‌کنم که همه خواسته هایم ساده و کسل کننده‌اند و اگرچه به آن‌ها خواهم رسید اما هیچ وقت قرار نیست به آرامش یا شادی یا هر چیزی که دنبالش هستم برسم. آن وقت غمگین می‌شوم. با خودم شعر می‌خوانم.

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه! وصل ممکن نیست
همیشه فاصله‌ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است 
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله‌ای هست
دچار باید بود 
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف 
حرام خواهد شد


روی نیمکت می‌نشینم و به کلاغها نگاه می‌کنم. سیاهی‌ یکدست و فریبندهشان را دوست دارم. طفلکی‌ها صدایشان دوست‌داشتنی نبوده، وگرنه از آن فاخته‌های خاکستری جذاب‌ترند. فکر می‌کنم که چه حس خوبی به من‌ می‌دهند. حس جسارت. زیرکی. و در عین حال آرامش. بعد یکهو دلم پر میزند برای خواندن آینده. یعنی من چهار سال بعد چه کسی خواهم شد؟

پرم از احساسات متناقض و دیگر از حل معمای خودم ناامید شده‌ام. اما حالا به سوال جدیدی فکر می‌کنم. اصلا مگر باید همه چیز را حل کرد؟

گوشی زنگ می‌خورد. یادم می‌آید که باید برگردم. به دنیایی پر از آدم، حرف، کولر و چیزهایی شبیه به این. اما آرامم. باید نکته جدیدی را به یافته‌هایم اضافه کنم. این قاصدک، همانقدر که راحت پر پر می‌شود، دوباره هم راحت می‌روید.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۵/۱۹
  • ۳۷۴ نمایش
  • سارا

نظرات (۱)

سارای عزیز و زیبا و خوش قریحه و باهوش و همه چیز تمام ما.
مبارکت باشد و راهی باشد به سوی افقی روشن و فراخ :-***

پاسخ:
فدای محبتتون خاله جان :)
 heart​​​​​​​heart​​​​​​​heart
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی