!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۴۰ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

دیروز بعد از ظهر بود. حدودا ساعت پنج. یه دفعه زیر چند تا کتاب، کنار تختم، بهترین شکل ممکن از مصطفی مستورو پیدا کردم. خیلی دنبالش گشته بودم. بر داشتم بخونمش. صفحه اول، توی اتوبوس، یه زن و شوهری بودن، اسم زنه فک کنم کلر بود. شوهرشم وحید. زنه یه چیزی داشت میگفت که یادم نیست فکر کنم در مورد بچه هاشون بود. یه خورده حرف زدن و اینا...بعد یه جایی دو تا دختر فاحشه میومدن تو اتوبوس و ته اتوبوس مینشستن. قشنگ یادمه که یکیشون که گوشواره های بزرگی داشت دم گوش اون یکی یه چیزی گفت که دو تایی خندیدن. خوب یادمه.

شب دوباره کتابه رو برداشتم که ببینم قضیه وحید و کلر چی شد. ولی نبودن. کتابو که باز کردم دیدم اصلا این مدلی ننوشته که. این همش تو ایران اتفاق افتاده. یادم افتاد که داستان اولشو قبلا خوندم اصلا  وحید و کلر و اینا نبود که!

با اینکه مطمئن بودم همون کتاب بوده اما دوباره و دوباره هر چی کتاب دور و بر بود برداشتم باز کردم، هیچ کدوم نبود! دوباره هی کتاب مستورو باز می کردم چــــــند بار کلشو ورقر زدم میگفتم نکنه این دفعه پیدا شه! ولی همچنان خبری از وحید و کلر نبود. ولی من مطمئنم که خوندمش. خودم خوندم. خواب و این چیزا هم نبود. من دیروز نه خوابیدم و نه خسته بودم که همینطوری خوابم ببره. تو اینترنتم نبود، توی یه کتاب بود، صفحه اول کتاب بود، کتابشم همین کتاب مستور بود. قشنگ یادمه. حتی یادمه که گفتم الآن این دو تا زن که اومدن تو اتوبوس و رفتن، چه مفهومی رو میخواست برسونه و بعد گفتم که آره مستور همیشه اینطور چیزای فرعی تو داستاناش میاره! 

الآن منتظر گره گشایی هستین؟ اگه گشاییده شد به منم خبر بدین! من که همینطوری تو شوکم. برم یه بار دیگه کتابه رو باز کنم ببینم فرقی کرده یا نه. 

  • سارا
دیگر نمی دانم باید چه کار کنم. مغزم داغ کرده از بس که تند و تند کشیده ام و وقت داشت کم می آمد. مراقب اعلام کرد: پنج دقیقه.
یک سوال خیلی ساده را پاک از یاد برده ام. هرچه صبر می کنم چیزی به ذهنم نمیرسد. با عصبانیت (نمیدانم از دست چه کسی) برگه را می گذارم روی میز و می آیم بیرون. یک نفر یادآوری می کند که سرویس دم در عجله دارد و من با چشمهای خسته و پاهای سست می خواهم بروم که کسی صدایم می زند. ساراست.
- یه نامه داری!
با شنیدن کلمهء نامه، یکدفعه به یاد یکی از دوست های سارا می افتم. همان که بارها از او برایم گفته بود و نوشته هایش را نشانم داده بود.  نامه را می دهد دستم: " رسد به دست سارا درهمی. لطفا!" در حالی که طبق معمول در نشان دادن هیجانم عاجزم، نامه را میگیرم، خداحافظی میکنم و میروم. دستخط روی پاکت را نگاه می کنم. بله، خودش است:‌ ثمین.

توی سرویس، نامه را با نهایت احترامی که می توانم باز می کنم. بله، ثمینِ ثمین است! با همان چند صفحه ای که از او خوانده ام، حس می کنم که خوب میشناسمش. مثل یک دوست قدیمی. نوشته هایم را اینجا خوانده است. درباره خواهران کوچکم و خواهران کوچکمان نوشته. از این که دلش گرفته. از این که میخواهد ثابت کند که آسمان کابل هم آبی است اگر آدمها بگذارند. کلمه کلمه اش را با دقت مرور می کنم. چقدر با دقت کلمات را به کار برده است. اخمهایم باز می شود! نوشته است که می دانم سبز هستی، با آن که ندیدمت. و من به این فکر می کنم که در این مدت چقدر به او فکر کرده ام و با خودم کلمه "سبز"‌را تکرار کرده ام.

یاد روزی می افتم که تصمیم گرفته بودم دیگر با سارا کاری نداشته باشم. با او و دوست هایش. یادم نیست در چه حال و اوضاعی بودم، گمانم داشتم گریه هم می کردم. آن روز مدتی با سارا حرف زده بودم و دلم گرفته بود. دلم گرفته بود از این که آدمهایی تا این حد متفاوت دیده بودم. از همانهایی که دوست داشتم روزی ببینمشان! و بارها دیالوگ هایی فرضی بین خودم و آنها طراحی کرده بودم. نمی دانم چرا غمگین بودم. شاید نمیخواستم از دنیای کوچک و غمزده ام جدا شوم. شاید آن حسی که آن روز داشتم، اعتیادی ظریف به غصه خوردن بود.... نمی دانم.

با خودم فکر می کنم که ذهن آدم چقدر میتواند جای چیزهای خوب باشد. منظره های شفاف و امیدهای واقعی و سبزی های ناب و خیلی چیزهای دیگر....که میتوانند، جای نمره امتحان ترسیم فنی بنشینند.

امروز، آنقدر با عجله از مدرسه بیرون آمدم که وقتی برای خداحافظی ها و بغل های مصنوعی و جمله های تکرارشوندهء بی جواب نماند. اگرچه از یک طرف خوب بود اما بدون اینها حس می کردم که پرونده ماجرا هنوز، یک جورهایی باز است... 

ممنون ثمین. حسن ختام خوبی بود.
  • سارا

اولین امتحانمون ریاضی بود، ما هم گفتیم خب ریاضی که چیزی نیست همون یک ذره خوندنی هم که داره باشه برای صبح.

خب اولین امتحان بود هنوز معنی صبحو نمیدونستم!

بعدم از اونجایی که جدولی مربوط به سینوس و تانژانت واین چیزا باید حفط می کردیم، به خودم گفتم واقعا چه فرقی میکنه که اینا تو ذهنت باشه یا رو کاغذ؟

خب خداییش فرقی نمی کرد.

هیچی دیگه نوشتیم رو یه کاغذ کوچولو و بردیم سر امتحان. منتها از اونجایی که کمی بی اصول تشریف داریم زودتر از موعد کاغذو در آوردیم و خانم معاون مشاهده کردن و گفتن که برگه چرک نویس نباید داشته باشین و برگه رو برداشتن بردن... 

مامان!

منم چهل و پنچ درجه رو حساب کردم و نوشتم ولی شصت و سی رو با حساب کردن نمیشد به دست آورد. دیدم 1.2 و 2.5 شده ولی به ذهنم نرسید که این تقریبا میشه یک دوم. همش رادیکال سه دوم تو ذهنم بود وسعی میکردم اونو واسه خودم اثبات کنم. خلاصه سرتونو درد نیارم در حد سه چهار نمره مربوط میشد به این جدول...! و امتحانی که من دادم، اکه معلم باهام رفیق باشه، میتونه تا یه حدی نمره بده و کل چهار نمره رو کم نکنه. مثلا نصف کم کنه. چون یه چیزای واسه خودم نوشتم که به نظر خودم میتونن درست باشن! منتهی مشکل اینجاست که معلم گرامی نه تنها با بنده رفیق نیستن بلکه به شدت باهام مشکل دارن و همیشه در نگاهشون یک "فک نکن ریاضی بودی خبریه تو هم یه خری مث بقیه" ی خاصی موج میزنه. 

البته نگاهش بی راهم نمیگه چون به قدری از این معلمه بدم میومد که سر کلاسش اگه خوابمم نمی اومد خودمو به خواب میزدم. البته ظاهربین نباشین من خب میخواستم اعتراضمو به  شیوه تدریسش نشون بدم. (این یه شیوه جدید اعتراضه که تازه مد شده winking)

علاوه بر اون مثلثات، یه سری سوال دیگه هم هست که ته دلم خیلی شور میزنه و احساس می کنم دو سه نمره هم از اونا غلط دارم چون تو این چند تا امتحانی که در طول سال گرفته به خوبی نشون دادم که استعداد عجیبی در مشنگ بازی سر امتحان دارم در حدی که خودم وقتی برگمو نگاه می کنم نمیفهمم از کجا اینا رو نوشتم و واقعا یادم نمی آد که موقع نوشتن اینا در چه عالمی سیر میکردم! 

حالا چند میشم؟ 15؟ 17؟ 12؟ هفده بشم خوبه به خدا... فکر کن دختره رشته ریاضی بوده از مدرسه نمونه بعد میگه هفده بشم خوبه...بابا به خدا این دختره تو مدرسه نمونه هم نمره هاش همین بوده چرا نمیفهمین؟!

هی فکر می کردم این تاوان تقلب نوشتنه. نشستم توجیه کردم که سارا من و تو مگه این همه بحث نکردیم و به این نتیجه نرسیدیم که تقلب کردن نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوبه؟ بعد گفتم: نه! من به این نتیجه نرسیدم. تو سعی کردی وانمود کنی که به این نتیجه رسیدیم و خوش و خرم برا خودت مجوز صادر کردی. اخم کرد. بعد برگشت گفت اصلا مگه اهمیتی داره نمره نشستیم دور هم یه تقلبی میکنیم و خوش میگذره دیگه نه؟ اصلا مگر نه این که ذات این نظام آموزشی اشتباهه؟ خب ما هم باید با این کارمون به ریشش بخندیم! یه نگاهی بهش کردم که دیگه هیچی نتونست بگه.

کوچیکتر که بودم هیچ وقت تقلب نمی کردم. اگرم میکردم حداقل بعدش کلی عذاب وجدان میگرفتم! معلم کلاس ششمم میگفت سارا کتابم جلوش باز باشه نمینویسه! حالا نگین چقد مایه تاسفه که پس رفت کرده به جای پیشرفت. اون موقع ها فکرم در همین حد میرسید که گناهه و نباید انجامش داد. بعد یه مدت میگفتم خب وقتی همه تقلب میکنن چرا من نکنم و بعد هی شاگرد اولا رو بزنن تو سرم؟ 

ولی الآن مسئله اینه که واقعا قبول ندارم. خب قانون اونا اشتباهه ما چرا باید این قانون اشتباهو رعایت کنیم در حالی که این کارمون به هیچ کسی هم ضرر نمیزنه؟ بعدها فهمیدم خود معلم کلاس ششم هم با همکاراش سر امتحان ضمن خدمت همشون با تقلب نمره اوردن. استدلالشون هم این بوده که ما که نباید این درسا رو بلد شیم، بچه ها باید یاد بگیرن. با این که قانون این بوده ولی اونا احساس کردن قانون اشتباهیه و بر خلافش عمل کردن. حالا معلمای بدی شدن؟ نع!

هی این حرفا رو به خودم میزنم ولی بازم تهش عذاب وجدان دارم موقع تقلب. بعد از افتضاح ریاضی تصمیم گرفتم حسابی درس بخونم که اون جبران بشه. سر امتحان دینی فقط رسوندم. ولی یه سوالم در کمال ناباوری غلط از آب درومد. امتحان عکاسی یه بیست و پنج صدم غلط دارم که مهم نیست. هیچ گونه تبادلی هم صورت نگرفت! امتحان تاریخ هنرم اگه دوباره غلطای عجیب غریب از توش در نیاد میشم نوزده. خب از اولشم میخواستم بشم نوزده. چه معنی داره آدم تاریخ هنر بیست بشه؟! ولی عجیب بعد امتحان حالم بد بود. چون آخرای امتحان یه سوال بیست و پنج صدمی رو از یه نفر پرسیدم و اون گفت میشه گزینه 3. منم از اونجایی که فکر میکردم همه بهتر از منن چهارو پاک کردم زدم سه. نگو همون چهار درست بود. تازه معلممونم دید و کلی جلوش خجالت کشیدم. و بعدم یه جاخالی بود که هی اومدم بنویسم نگاره های ایرانی ولی نمیدونم چرا ننوشتم! یه حسی درونم میگه به خاطر اون تقلبه بوده که نتونستی جواب درستو بنویسی! آخه نود و نه درصد مواقعی که تقلب میکنم یا همون سوال غلط میشه یا تو یه سوال دیگم یه کاری میکنم که غلط میشه. یا مث این دفعه هر دوش! به خودم میگم ببین این یه نشونس که یعنی تقلب کار بدیه. بعد دوباره استدلالهای قدیمی و این چرخه ادامه دارد...!

الآنم که در خدمتتون هستم فردا امتحان شیمی دارم. از اونجایی که آسونه و معلمشو دوست دارم دلم نمیخواد تقلبی صورت بگیره. ولی ساعت ده شب شروع کردم به درس خوندن و نمیدونم به چه امیدی میخوام برم سر جلسه. و از پنج تا درس دوتاشو فقط خوندم و بدین نتیجه رسیدم که وبلاگ در اولویته.

نمی دونم چرا تا این حد تنبل شدم؟ به خاطر روزس؟ نه قبلنم همین طور بود. از صبح تا افطار فقط هی خوابیدم هی بیدار شدم سه تار زدم چارتا صفحه کتاب خوندم دوباره خوابیدم. تصور کنید... اه چقد نفرت انگیز!

صد بار پا شدم نشستم اینجا که وبلاگ بنویسم ولی هر دفعه یه چیز مهمی یادم می اومد. یه بار یادم می اومد که نقد این فیلمی که پارسال دیدمو نخوندم! یه بار ندایی در درونم به من میگفت چشمی که سگ دارد چگونه چشمی است؟!‌( به جان خودم همینو سرچ کردم و یه خاک تو سرت خاصی تو لوگوی گوگل دیدم) از این ور اون ورم تازه یادآور میشد: فکر کنین من بدل ابی در سریال معمای شاهو ندیده میمردم. میشد اصن؟ یا مثلا "ازدواج خانم بازیگر معروف که صدبار دیده اید+ عکس"چیزیه که بشه ازش گذشت؟ یا مثلا میشه وقتی رفتی تو سایت آقای شعبانعلی که مطالب نغز بخونی ولی میبینی خیلی از سطح شعور تو بالاتر نوشته، صفحه رو ببندی؟ خیر، در اینگونه مواقع باید بری و مطلبایی که دویست بار خوندی رو دوباره بخونی. خلاصه که احساس میکنم اهمال کاری بیش نیستم و بسی عصبی میباشم. 

حالا جالبه بعد از همه این کارا درست زمانی احساس کردم که وبلاگ نویسی لذتبخش ترین کار دنیاست که یادم اومد فردا امتحان شیمی دارم.

هیچی دیگه الآن بیش از نصف کتاب مونده و میدونین که وبلاگ تو اولویت قرار داره و اصن نمیشه ازش گذشت.


دعا کنین فردا امتحانمو خوب شم. تا حالا که بیست نداشتم ببینیم شیمی چی میشه. البته میدونین که نمره اصلا اهمیتی نداره...rolling eyes


پ.ن1: من مطمئنم اون ملک ثابت خائن میدونست سینوس شصت درجه چند میشه ولی نگفت. ماشین حساب و گونیام حرومت باشه!phbbbbt

 نوشت2: سارا (همون دختر کتابخونه) قبل امتحان نشسته بود سریع کل جدولو حفظ کرده بود. آخه هَوو؟؟؟surprise

  • سارا

خواهران کوچک من!

۱۵
ارديبهشت
چند روز پیش با مدرسه برای عکاسی رفته بودیم بیرون. وقتی که خواستیم سوار سرویس بشیم و برگردیم، دیدیم دو تا دخترکوچولوی دبستانی اونجا نشستن. آقای راننده گفت اینا شیفت ظهرن. خیلی زیاد نیستن سوارشون میکنیم میبریمشون. 
خلاصه دور شهر گشتیم و شونزده هیفده تا بچه رو سوار کردیم و رفتیم به سمت مدرسه. کلی هم تحویلشون گرفتیم و رو پاهامون نشوندیمشون و گفتیم و خندیدیم که بین ما گنده ها احساس غربت نکنن! در حدی که اسم و فامیلشون و غذایی که اوردن و سن و همه چیزشونو پرسیدیم. آقای راننده هم بالاخره دست و دلباز شد و کولرشو روشن کرد و داشتیم حال می کردیم. وقتی که حسابی باهاشون رفیق شدیم یه دفعه دیدیم رسیدیم... بچه ها پیاده شدن و رفتن.

همشون که پیاده شدن، بچه ها داشتن میگفتن چقد اینا بامزه بودن و چقد خوش گذشت و ... که آقای راننده گفت: حالا بگمتون؟ اینا همشون افغانی بودن!

یه دفعه فریاد وای و اه و حالم به هم خورد از سرویس بلند شد! یکی میگفت وااای من چطوری اینو محکم تو بغلم گرفته بودم! اون یکی میگفت حالا نجس که نیستن کثیفن! آقای راننده گفت کولرو هم به خاطر همین روشن کردم که اگه بویی چیزی میدن اذیتتون نکنه. خانمو نگاه کردم. داشت میخندید... ماتم برده بود.

وقتی رسیدیم بچه ها دویدن رفتن تو دستشویی که دستاشونو بشورن. دستایی که "افغانی ای" شده بود!

دلم گرفت... خیلی زیاد.

تهش؟ هیچی. ته نداره! نمی دونم از گفتن همه اینا چی رو میخواستم بگم. فقط نوشتمش،شاید یه روزی دوباره که بهش برگشتم، تونستم یه نتیجه ای از این ماجرا بگیرم...


پ.ن:‌ به تازگی یاد گرفتم که افغان درسته نه افغانی. ببخشید:)
  • سارا

شنبه:

 ساعت اول ورزش داشتیم. کسی یاد پلاسکو نبود. زنگ دوم که جغرافیا داشتیم معلممون اومد شروع کرد حرف زدن. گفت داداشش اونجا آتشنشانه و اخبار دقیق و دست اولو بهش میرسونه. قرار شده که همه معلما تو سراسر کشور برن با بچه هاشون درباره آبروریزی جلو ساختمون حرف بزنن! خلاصه شروع کرد کلی با بغض حرف زد و آخرشم گفت ولی فکر نمی کنم فایده ای داشته باشه حالا ما اینهمه بگیم!
ساعت بعد، بچه ها گفتن خانم دیدین پلاسکو چجوری سوخت؟ خانمم کلی ابراز تاسف کرد و گفت که فکر نمی کنه بدبخت تر از ملت ایران تو دنیا وجود داشته باشه، حتی مردم زیمباوه هم اینطوری نیستن.
ساعت آخر دینی داشتیم. خانم میخواست بپرسه. همین که خانم اومد سر کلاس،‌ بچه ها خوشحال از کار جدیدی که یاد گرفتن، گفتن خانم دیدین پلاسکو چی شد؟؟؟
خانم گفت:
بله.

یعنی جوابی کوبنده تر از این نمیشد!

  • سارا

 

در راستای تلاش برای یادگیری زبان، هفت هشت ماهیه که اگه شیطون مکار بذاره، روزی یه پاراگراف انگلیسی می نویسم و یه پاراگرافم رونویسی می کنم. (به اضافه یه سری کارای دیگه) چند روز پیش، بعد از امتحان، تو مدرسه نشسته بودم از روی کتاب ان شرلی می نوشتم. کتابش یه خورده ضد حاله. خیلی بیمزه خلاصش کردن. خیلی هم متنش آسونه ولی حالا که خریدم باید نهایت استفاده رو ازش ببرم و سعی کنم خوشم بیاد! بله... نوشته بود که آن و دیانا هر روز همدیگه رو ملاقات می کردن و تو جنگل با هم بازی می کردن و درباره کتابایی که خوندن با هم حرف میزدن. یه دفعه یه حالی شدم... عه عه عه! چقـــــــد زوره که هیشکی نباشه باهاش در مورد کتابایی که خوندی حرف بزنی! چه وضعشه؟ بچه های اون مدرسه که فقط درس میخوندن، بچه های اینجا هم که فقــــــــــط  همه دغدغشون اینه که وقت کنن با هم برن بیرون! منم این وسط...

خلاصه تو همین فکرا بودم که گفتم بسه اینقد علم و دانش به خودت افزودی پاشو  یه خورده برو بیرون هوا خوری... تو حیاط، رضایی و ریحانه کنار یه گرافیکی دور حوض نشسته بودن و با هم حرف می زدن. رفتم پیششون. اون دختره داشت می گفت:‌ امروز باید این کتابو هم تموم کنم و ببرم کتابخونه. گفتم چه کتابی؟ گفت اینا ببین. کتاب زویا پیرزاده. بعد در مورد بقیه کتابایی که از کتابخونه گرفته حرف زد. منم یه چیزایی گفتم... وقتی دید منم یه چیزایی در مورد کتابا میگم گفت: واو! تو کتاب میخونی! 

خندیدم...

- آره... یه کمی!

-واقعا؟ چیا می خونی خوباشو بگو من بنویسم!

- واااای.... چه دوستای فرهیخته ای دارین شما دو تا و من نمی دونستم!

رضایی گفت:‌اوخ اوخ این ساراها همدیگه رو پیدا کردن...

ریحانه گفت:‌ دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...

گفتم: خیل خب! وقتی اولین کتاب من تا چند ماه دیگه چاپ شد، می فهمی دیوانه کیه! (قپی الکی!)

سارا گفت: وای تو نویسنده ای...! گفتم: خب... بله یه جورایی.

خلاصه یه خورده اون نوشت و یه خورده من نوشتم و در مورد کتابای مختلف حرف زدیم. (یه خورده هم خجالت کشیدم چون اون خیلی بیشتر از من خونده بود.) ولی خیلی هیجان انگیز بود وقتی یکیمون اسم یه کتابی رو میگفت و اون یکی اسم نویسندشو میگفت و بعد دو تایی با هم میگفتیم وااااای چققد قشنگه...

ریحانه و رضایی هم که نشسته بودن هی میخندیدن و در مورد بیکاری ما دو تا صحبت می کردن. سارا هم بی خیال نمی شد، میخواست قشنگ شیرفهمشون کنه که افراد کتابخون به هیچ وجه افراد بیکاری نیستن. آخر سرم اینقد در مورد عوام و خواص جامعه و افراد با مطالعه و بی مطالعه صحبت کرد که بیچاره ها پاشدن رفتن...!

****

یعنی یه جوری سریع اتفاق افتاد که خودم تا چند ساعت بعدش حالیم نبود دقیقا چه اتفاق بامزه ای افتاده! یعنی خدا یه قتایی یه کارایی میکنه آدم نمی دونه چه عکس العملی نشون بده... آخه انقد سریع؟!!

خب... فعلا من باید برم بادبادک باز خالد حسینی رو بخونم و سارا، جایی دیگر گلی ترقی رو. 

جالبه نه؟ 

  • سارا
سکانس اول:

تو دهه محرم قرار بود هر روز بچه های یه کلاس سر مراسم صبحگاه شیرینی چیزی بیارن بدن و زیارت عاشورا بخونن و شعر و اینا. شد و شد تا اینکه نوبت ما شد....

مجریمون که همین که میکروفونو دستش گرفت همچین هول کرد که اصلا خودش هم نفهمید چی گفت. اونی هم که قرار بود زیارت عاشورا بخونه یه جوری شروع کرد خوندن که انگار دفعه اولشه داره همچین چیزی رو میبینه! بیچاره داشت غش می کرد انگار. صدای نفساش پیچیده بود تو میکروفون... ما هم نشسته بودیم دور هم هی آروم میگفتیم قوی باش قوی باش تو میتونی! اصلا یه وضعی...

  • سارا
یه روز صبح تو همون هفته اول مهر، ساعت هفت رسیدم مدرسه. همونطوری خوابکی سرمو انداختم زیر و از پله ها رفتم پایین. رفتم تو کلاس. هیشکی نیومده بود. رفتم نشستم واسه خودم کارامو بکنم، یه دفعه چشمم افتاد به پنجره. پرده ها باز بودن. وااااااااای! سارا! تو چطوری این گلای قشنگ پشت شیشه رو ندیده بودی؟! نشستم چند دقیقه همینطوری متحیر به گلا نگاه کردم. یعنی سارا تو این منظره قشنگ پشت پنجره رو ندیدی، فقط هی میگی کلاسمون گرمه؟ خیلی خوشگل بودن... انگاری همینطوری انرژی مثبت به سمت کلاس میفرستادن! عذاب وجدان گرفته بودم... آخه چه طوری بعد سه روز ندیده بودی اینا رو؟ 
گرمم شده بود. رفتم بیرون که کولرو روشن کنم. هیچ وقت خودم روشنش نکرده بودم ولی میدونستم کلید کولرا وسط سالنه. نگاه کردم. نبود... چرا؟ باید باشه!  کلا یه مدتیه خیلی تمرکزمو از دست دادم و خل بازی زیاد در میارم. ولی اون موقع با تمام وجود مطمئن بودم که کلید کولر اونجاس. خودم روز قبلش دیده بودم! وقتی قشنگ نگاه کردم و از نبودنش مطمئن شدم، اومدم برگردم تو کلاس که چشمم به کلاس روبرویی افتاد. یه کلاس بزرگ که کسی توش نیست و واسه امتحان و ایناس. چه خوشگل شده! فکر کنم دیروز عوضش کردن. عه! زمینش چه خوشگل شده... کفپوششو که نمیتونن تو یه روز عوض کنن. پس... چطور توجه نکرده بودم؟  اف بر تو باد سارا! 
بعد با دقت شروع کردم به نگاه کردن و یافتن زیبایی ها...متوجه شدم که صندلی هامون همه یه شکل و مرتب شده، اون چفیه زشت از توی برد کنده شده، ساعت واسه کلاسمون گذاشتن و ... آخی! چقد کلاسمونو دوست میدارم! انگار حالا که چشمامو باز کردم قشنگی ها هم بیشتر خودشونو نشون میدن.
با اینکه ساعت هفت و ربع بود ولی هنوز هیشکی نیومده بود. بعد از کلی حرف زدن با خودم بالاخره نشستم سر جام و شروع کردم  به کتاب خوندن. همینطور مشغول بودم که یه دفعه یه دختر خیلی بلند اومد دم کلاس: وا! تو اینجا چی کار می کنی؟

اووو! حالا دو دقیقه دیر رفتم سر صف یه جوری میگه انگار جرم کردم! 

- اومدی اینجا درس بخونی؟

نفهمیدم چی میگه. یه چند ثانیه ای مث بز نگاش کردم . . .

بعد یه دفعه ای نمی دونم از کجا اصل قضیه بهم الهام شد. کلاس ما طبقه بالا بود. 


بله... خلاصه که دوستان، همون منفی گرا باشین خیلی بهتره تا اینکه یهو مثبت اندیش بشین وسط توهماتتون! 


  • سارا

چند روز پیش معلم فیزیکمون تعریف میکرد که یه دوست داشتم که از اول دبستان همکلاسیم بوده. همیـــــــــــــشه تنبل ترین شاگرد کلاس. در حدی که مثلا املاشو تو کلاس اول میشده صفر! تا سال پیش دانشگاهی هم به همین رویه ادامه داده. همیشه تنبل ترین و بی عار ترین دانش آموز! موقع دانشگاه هم من فیزیک دانشگاه یزد قبول شدم، اون حقوق دانشگاه آزاد میبد... حالا، اون چه وکیلی شده و چه جوری داره کار می کنه و کیف فلان دستش می گیره و  چه جایگاه اجتماعی ای داره، منم خب، یه معلم ساده!

همچین دلم ریش میشد اینطوری که تعریف می کرد. از اون طرف هم می خواستم بگم خب؟ الآن دقیقا منظورتون چی بود از این حرف؟!

یکی از بچه ها گفت ولی خانم ارزش کاری که شما می کنین خیلی بیشتر از اونه! (خودشیرینی الکی.) خانم گفت خب آره....یهو یکی دیگه گفت ولی به هر حال کیف آنچنانی هم نمیتونین دستتون بگیرین!

یعنی خود معلم اومده این حرفو میزنه ما چه نتیجه ای می تونیم بگیریم؟ یعنی اوضاع انقد درهم برهم و مسخرس که از معلم تا دانش آموز همه به بیهودگی کاری که دارن می کنن اقرار می کنن ولی بازم باید ادامه بدن!

یه دفعه سنا گفت: خانم شما از بچگی هدفی داشتین؟ گفت: خب، نه. هدف خاصی که نداشتم ولی یادمه که از بچگی عاشق فیزیک بودم. گفت: من فکر می کنم بیشتر وقتا کسایی که هدف دارن که معمولا میتونن به هدفشون برسن کسایی هم که هیچ هدف و برنامه ای ندارن و کلا با باد پیش میرن هم معمولا به جای خوبی می رسن، حالا کسایی که اون وسط ظرف غوطه ورن و تکلیفشون با خودشون روشن نیست معمولا ضربه می خورن... 

دهنش وا مونده بود خانم . همینجوری ذل زده بود به این دختر. بعد چند ثانیه گفت: نمی دونم... شاید!

یعنی این سنا موجودی است بس شگفت! یه بار ازش پرسیدم بزرگ شدی می خوای چی کاره شی؟ مثل همیشه موقع پرسیدن این سوال با تمام وجودم دعا کردم که طرف نگه دکتر وگرنه میکشم خودمو.البته الآن که اومدم رشته ریاضی بیشتر بچه ها می خوان «مهندس» شن ولی بازم چیزی از مرگبار بودن قضیه کم نمیشه... تو چشام نگاه کرد، با جدیت تمام گفت: فضانورد.

آخرین کسی که یادم میاد می خواست فضانورد بشه استاد گویندگیمون بود که رفت آی تی خوند و در حال حاضر هم گوینده اخباره تو شبکه تابان.  بنده خدا حیف شد احساس می کنم شعورش از متوسط صدا و سیمایی ها خیلی بیشتر بود. موقعی که می گفت تو بچگی میخواستم فضانورد شم به خودم می گفتم چه آرزوهایی، مگه میشه آخه؟ ولی این مدلی که سنا با قاطعیت می گفت، به این نتیجه رسیدم که باید بشه!

هر چی که می گذره ابعاد جدیدی از وجودش کشف میشه، تا حالا اینا رو فهمیدم که تو رشته رباتیک اول کشور شده، نجوم هم رتبه داره، برنامه نویسی می کنه، پیانو میزنه، و معتقده که هیچ کاری نمی کنه. 


بله...

فکرشو بکنین، چند سال دیگه که اسم سنا رو گذاشتن رو یکی از چاله های ماه، اون وقت من یه لبخندی میزنم میگم: آره...اینم از بچه های خودمون بود...



  • سارا

این فیلم داستان داره واسه خودش. که حالا چی شد و چه بدبختی هایی کشیدم و اینا بماند! بعدا مفصل میگیم.

امروزم تو جشن فارغ التحصیلی پخشش کردیم.  امیدوارم خوشتون بیاد...

و اینم لینکش تو آپارات.

پ.ن: اسمش یه خورده ضایعس صدرا انتخاب کرده! :)


  • سارا