هر روز اینجا...
دیشب که از این همه هیاهو دیگه به ستوه اومده بودم، یه مانتو انداختم رو لباسم و یه شال و زدم بیرون. خوشبختانه نگهبان فضول تو محوطه نبود. چه شب قشنگی... چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟ کاجهای خشک و ناامیدکنندهای که روز اول وقتی دیدمشون از خشم حتی نتونستم گریه کنم، تو شب چقدر رمانتیک شده بودن.
نمیخواستم راه برم. جون نداشتم. اونقدر در طول روز راه رفته بودم و فکر کرده بودم و تحلیل کرده بودم و حرف زده بودم، که حالا فقط میخواستم بشینم و نگاه کنم. به آسمون بلند خدا بالای سرم.
نشستم پشت ساختمون خوابگاه. نه به چیزی فکر کردم و نه چیزی خوندم و نه تو ذهنم چیزی نوشتم و نه خیالپردازی کردم. فقط اجازه دادم که باد پاییزی هر چقد دلش میخواد تو ریههام جولون بده. نه که سعی کنم اینطوری بشه. کلا وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی نمیشه. اما این بار انگار یه نیروی جدیدی تو وجودم پیدا شده بود که میتونست با چشمای بسته روی این طناب نازک معلق بمونه. نه تنها میتونست که عمیقا میخواست.
اجازه دادم که افکار پریشونم قبل از تبدیل شدن به کلمه، تو اون هوای رمانتیک رها بشن. شاید سرنوشت بهتری در انتظارشون باشه! اجازه دادم عمیقترین تنهاییای که در تمام عمرم تجربه کردم، با دستای زمخت و مهربونش محکم بغلم کنه و بگه: نمیتونم حرف امیدبخشی بزنم. همه وجودمو گذاشتم در اختیار شب تا بیرودروایسی و بیتحلیل و بیحرف، همه تلخیهاشو بهم نشون بده.
نمیدونستم چمه. در واقع میدونستم، اما اونقد وحشتناک نبود که. بود؟
نیم ساعتی اونجا بودم و بعد رفتم بالا. چیزی فرق نکرد. تو ذهنم فقط این بود: من آدم ناکامی هستم. ولی حداقل مطمئن شدم که واقعا هستم.
.
چه روز طولانیای بر من گذشتهبود. اینجا هر روزی یه سال میگذره.
یه پشته خاطرات بد دارم که هر وقت احساس خودکمبینی میکنم یه باد پاییزی میاد و همه پخش میشن و میرن تو چشمم و اشکم در میاد. چیزای مسخرهای مثل این که وای یادم رفت به فلانی فلان چیزو بگم، چیزای دردآوری مثل این که نتونستم به هدف برسم، چیزای سرزنشگری مثل این که چرا الکی جلوی همه قپی اومدی که هیچیت نیست؟ خیلی هم هست! و چیزای حسرتباری مثل این که چرا اجازه دادم فلانی باهام اونطوری رفتار کنه؟ و چیزای تحقیرآمیزی مثل این که چرا تو خوارزمی شرکت کردی وقتی اینقد بد بودی که حتی دفاع داور هم بهت نخورد. یعنی واقعا در جا ردش کردن؟
قبلا حرفای مهمی زدم که انگار چون میخواستم خیلی واضح نباشه دقیقا برعکس برداشت شد. اگه اینجا حرف نزنم کجا حرف بزنم خب؟ فقط ای کاش آدمایی که تو عمرشون هیچ وقت به حرفت توجه نکردن، یهو مخاطب ثابت و البته قایمکی وبلاگت نمیشدن. :/
هماتاقیهام که از تو گروه واتساپ جدیدالورودها همدیگه رو پیدا کردیم، بچههای خوبی هستن. کلی تلاش کردیم که با هم اتاق بگیریم. آخرش مجبور شدن به خاطر من اتاقشونو عوض کنن. دستشون درد نکنه. درسته میگن همرشتهایها با هم نمیسازن ولی ما فکر میکنم از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیهیم. البته اگه اون نفر چهارم غیرنقاشی رو فاکتور بگیریم.
ولش کن. به هیچی فکر نکن. بخواب.
صبح نرفتم دانشگاه. بینهایت خوابم میاومد. پنج و نیم که گوشی نفیسه زنگ خورد و طبق معمول قطعش کرد و به خوابش ادامه داد، من بر خلاف معمول بیدار نشدم. یعنی شدم. ولی انگار فکر میکردم باید اتاق خودم باشه. بعد از دو هفته نمیدونم چرا یهو اینطوری شدم! وقتی دیدم خوابگاهه یهو دلم گرفت. البته مامانم یه ملافه صورتی خیلی خوشگل واسم خریده که در کنار کتابها و چمدون و کنج دنجی که انتخاب کردم، فضا رو کاملا مال خودم کرده. اما چیزی که دلمو گرفتوند این بود که باید برم سر کلاس بتول. شب قبل تا دیر وقت من ساز میزدم و بچه ها طراحی میکردن. البته من همون موقع که یزد بودم سی تا کار کرده بودم اما اصلا خوب نبود. با این کارای ضعیف و این چشمای خوابآلود باید برم سر کلاس بتول و غرغراشو بشنوم؟ چاق نباشید؟
ده دقیقه بعد بالاخره خودمو متقاعد کردم از حالت خوابیده به نشسته دربیام. پتو رو پیچیدهبودم دور خودم و مائده رو نگاه میکردم که داشت آرایش میکرد. تکون نمیخوردم. داشت میرفت اشکم در بیاد که ولو شدم رو تخت و گفتم: من نمیام. باید بخوابم.
بعد رفتم زیر پتو و تو خودم مچاله شدم. وقتی چشامو باز کردم، هوا هنوز تاریک بود. گوشیمو نگاه کردم. نوزده و سی و هفت دقیقه. بچهها داشتن میومدن تو. چرا برگشتین؟ من میخواستم کلاس عصرو بیام. گفتن: "آره ما هم منتظرت بودیم هر چی صبر کردیم نیومدی." به قدری احساس بدی داشتم که رفتم طرف یخچال. یخچال خونه خودمون. در فریزرو باز کردم و دیدم یه "بسته" بستنی عروسکی توشه. اون ورش یه لیتر بستنی شکلاتی. یه لیتر بستنی ساده. چند تا کیم. یه دونه عروسکی برداشتم و در فریزرو بستم. بابامو نگاه کردم که جلوی تلویزیون نشسته بود و با دقت بستنی میخورد. گفتم بابا واسه چی این همه بستنی گرفتین؟ یادم نیست چی گفت. رفتم پیششون. بابا و صدرا داشتن کارتون میدیدن. اومدم بستنی رو بخورم که نمیدونم چه صدایی اومد. گوشیمو نگاه کردم: هفت و سی و چهار دقیقه.
دور و بر هشت بود که دیدم فایدهای نداره. نمیتونم بیشتر بخوابم. دور و برمو مرتب کردم. زمانی برای خودم! یوهو! بعد رفتم حموم و لباسامو هم بردم که بشورم. ولی هر چی فکر کردم نفهمیدم چطور باید بشورمشون. اون همه لباس، یک تشت کوچک و حمامی که تو این چهار روز اینقد بهش حس بد داشتم حتی نگاشم نکرده بودم. البته دو تا واقعیت بد وجود داشت! یکی این که دلیل اول حموم نرفتنم اینه که بیشتر از هفتهای یه بار عادت ندارم حموم برم. واقعا نیاز هم نمیشه. حالا فوقش پنج روز یه بار. بیشترشو واقعا بدنم نمیطلبه. این از نظر بقیه که یه در میون میرن و البته یک پنجم من طولش میدن، خیلی هولناکه. اما اگر این رو به "چندشم میشه" تبدیل کنی، کاملا قابل فهم و حتی قابل تحسینه. و مورد دوم این که نشستن لباسهام به دلیل کمبود امکانات نبود، بلکه به این دلیل بود که بلد نبودم بشورمشون. به همین سادگی. خب، بزرگا رو میندازیم تو لباسشویی و کوچیکا رو خودمون میشوریم. همینه. (زحمت کشیدیم.)
رفتم اتاق لباسشویی اما متاسفانه بلد نبودم ماشین رو روشن کنم. البته همش نوشته داشت ولی خب من چه میدونم خواستهی من سافته یا هارد؟ چه میدونم چه درجهای میخواد؟ چه میدونم پودرو تو کدوم مخزن بریزم؟
باشه مامان جان. بهت اجازه میدم هر چی دلت خواست "دیدی گفتم" بگی. بچهی شما تکبعدی، نابلد، حساس، دنیاندیده، خاکبرسر و همه چی تمومه.
برگشتم. تشت خودم که کوچیک بود. هی گفتن نخرا، گوش ندادم. تشت نفیسه رو برداشتم و لباسا رو ریختم توش. مریم که از سر و صداهای من حسابی اوقاتش تلخ شدهبود، حالا بیدار شدهبود و داشت صبونه میخورد. مریم نگارگریه. و بینهایت دلش میخواسته نقاشی قبول بشه. ده دوازده میلیون خرج کرده و رتبهش شده دوهزار منطقه یک. حتی شیراز هم قبول نشده. تهرانیه و من حرف زدن عشوهآلودشو خیلی دوست دارم، پایین موهاشو که رنگ کرده نه. این که بعضی وقتا تحلیلهای دقیق و متفاوت میکنه دوست دارم، این که میخواد هی به همه چیز یاد بده نه. اون موقع نمیدونستم ولی الان میدونم که بقیه ازش متنفرن. شایدم اون موقع نبودن و الان هستن! به هر حال این پیشزمینه رو داشتهباشید.
وقتی دید بعضی لباسام از تشت ریخته رو زمین حموم، شش بار تاکید کرد که من اصلا لباسامو رو زمین نمیذارم و سعی میکنم هیچ تماسی با محیط نداشته باشم. دیگه آخرش وقتی دید عمیقا متوجه حرفش نشدم، گفت دیدم لباساتو رو زمین گذاشتی. این کارو نکن.
چشم.
یه خورده لباسا رو خیسوندم و نگاشون کردم. خب کوچیکا رو بلد بودم بشورم اما بزرگا رو چطوری واقعا؟ چطور میشه همه جای یک مانتوی پهناورو به هم دیگه مالید؟ آیا اصلا باید این کارو کرد؟ یا باید یک تیکه رو گرفت و اون رو با بقیه نقاط تماس داد؟ شاید هم باید به ده قسمت افقی تقسیمش کنی و چپ و راست هر قسمت رو با هم تماس بدی. نه نه نه. هیچ کدومش منطقی به نظر نمیاد. با پا وارد عمل شدم. آبهای سیاه که از اون تشت پر از لباسای رنگی درمیومد بهم آرامش میداد: نه داری یه کارایی میکنی. اما اگه واقعبین باشم باید بگم که تجربه موفقیتآمیزی نبود. چند بار از این تشت به اون تشتشون کردم و چلوندمشون و پودر و آب گرم و سرد اضافه کردم، اما در نهایت به جز کمردرد احساس دیگهای نداشتم. ولی خب لابد تمیز شدن دیگه. چقد ناز دارن. والا اگه آدم بود به همون دفعه اول تمیز شده بود. آخرش وقتی تو همون تشت بردمش بیرون و خواستم پهنش کنم، باز آبای سیاه مشاهده کردم. برشون گردوندم و شستم و اووووو. در نهایت آبچکونانه پرتشون کردم رو بند رخت بیزبون که اندازه نصف لباسای تو تشت جا داشت و تازه نصفشم پر بود. یه دونهشو هم رو میلهی تخت مریم پهن کردم و بالاخره تموم شد. خب... حالا تازه برم حموم!
وقتی اومدم بیرون صدای در اومد. چرا درو قفل کردهبودی؟! مریم بدبخت بود. مگه مانتو نپوشید که بره کلاس؟ یه روز میخواستیم تنها باشیما، ایشون کلاس ندارن. پاشو برو دانشگاه ببینم. دیدم بچهها سرشونو میندازن زیر و درو باز میکنن، گفتم درو قفل کنم. عجب آرامش روز تعطیلی شد واقعا.
صحنه بعدی رو دویست بار برای بچهها تعریف کردم تا خودمو تبرئه کنم. واقعا حس واقعیمو گفتم. وقتی به مریم گفتم عصر کلاس طراحی آناتومی داریم و دارم میرم، با حسرت گفت: میشه منم بیام؟ من تا شب اینجا بیکارم. حوصلهم سر میره.
یه خورده قپی اومدم که من منتظرم وقتم خالی شه کتاب بخونم اون وقت اون ناراحته که حوصلهش سر میره؟ چرا کتاب نمیخونه؟ از کم شروع کنه کم کم برسه به زیاد. هنرمند واقعی اونیه که مطالعه داشته باشه.
ولی خب فایدهای نداشت. حس بدی به خودش پیدا نکرد. به سادگی گفت: منم خیلی کتاب دوست دارم ولی حوصلهم نمیشه.
بعد ذات خبیثم پنهان شد. درست وقتی که گفت: میشه من بیام سر کلاستون؟ عاشق طراحیام.
دلم سوخت. حالشو خوب درک میکردم. جایی که میخواست، نبود. و حالا که این فرصت براش وجود داشت، چرا من اشاره نکنم که هفته پیش هم یکی از بچههای نگارگری(که بچهها میگفتن دوستدختر آرینه)، اومد سر کلاس آناتومی و نه تنها چیز یاد گرفت، بلکه همه گناهاش پاک شد؟
راستی بابت حرفی که درباره آرین زدم متاسفم. پاکش کردم. آخه به این نتیجه رسیدم که اونقدرا هم خوشگل نیست. :) و البته نه که بگم بیشعور و توخالی نیست ولی خب الان کمتر ازش بدم میاد. یعنی راستش بدم میاد اما دلم نمیخواد اونطوری درباره همکلاسیام حرف بزنم. ترجیح میدم بقیه بگن و من تایید کنم.
بله. خلاصه که از جا پرید و گفت: پس میام. تا کی میخوای بری؟ من که هول شدهبودم گفتم نه خیلی زود باید برم نمیتونی حاضر شی. گفت وای من آماده شدنم طول میکشه. گفتم: خب دیگه... با یه لحنی که: حیف شد که نمیتونی بیای ولی حالا اشکال نداره.
- باشه سریع آماده میشم.
آها... باشه :/
مریم یه مانتوی رنگی پنگی گشاد پوشید. البته قبلش هزار بار پرسید اینو بپوشم چیزی بهم نمیگن؟ منم هزار بار گفتم که تو دانشکده ما از این جور لباسا زیاده. البته نگفتم که ماها خیلی به دیده تحقیر به همچین کسانی نگاه میکنیم. و به نظرم خیلی سبک و جلفه و بمیرم هم همچین لباسی نمیپوشم. ولی وقتی پوشید دیدم بهش میاد. فقط بهش گفتم شلوار کوتاهشو یه جوری بکشونه تا پایین تا اجازه بدن رد شه. حالا خودم چی بپوشم؟
حواسم نبود و مانتو سبزهمو که قرار بود یه تیکهشو بشورم، خیس کردهبودم. حالا امروز چی بپوشم؟ این جلسه باید دخترا مدل بشن. باید یه چیز گشاد تنم میکردم. حالا که همه مانتوهام خیس بود، دیگه گشاد نداشتم. مجبور شدم اون لی رو بپوشم. خیلی خوشگلهها. ولی میتونست گشادتر باشه. خیلی بیشتر! اما خب همینه که هست. پوشیدم و از مریم پرسیدم: چطوره؟
- خوبه ها... ولی میدونی... شلوار تنگ نداری؟
- نه.
- یه کم انگار زیادی اسلامیه. چون مانتوت ساده هست.
رفتم تو شیشه بیرون خودمو نگاه کردم. از تعبیرش خوشم نیومد اما شلواره به اون مانتوی لی ناگشاد! نمیخورد. گفتم: یکی دیگه هم دارم...
دیگه سرتونو درد نیارم که آخرش ساراخانم با شلوار پایینکشدار! (اسمش چیه؟) رفتن دانشگاه. فکر میکردم شلواره خیلی بلنده اما مریم که قدش یه بیست و چهار پنج سانتی از من بلندتر بود، متقاعدم کرد که نه مدلشه، مال منم همینطوریه. قشنگ بکش بالا یه کم چین بخوره که اشکالی نداره. گفتم: امروز باید مدل بشیم، من یهو تیپ بزنم خیلی ضایعس. همه لباسای گشاد پوشیدن... گفت نه بابا تو از صبح تا حالا وقت داشتی قشنگ تیپ بزن برو چه اشکالی داره؟ دانشگاه تیپ نزنی کجا بزنی؟
خوشبختانه یا متاسفانه کلام مریم نافذتر از من بود. اما بدم نشدم. یه کم احساس من بودن کردم. احساس نامرئی نبودن. و جدا نبودن. پریشب هم که نفیسه از خواب بیرونم کشید و با خشونت سیبیلای پراکندهی جذابمو برداشت، یه کم این احساسو داشتم.
نکته: مریم اصرار داشت که نگین سیبیل. پشت لب :/
سیبیل سیبیل سیبیللللل
قرار بر خوردن چایی بعد از تموم شدن کارا بود. با قدری استرس خوردمش که سریع برم ولی در نهایت به سرویس یازده و نیم نرسیدم. تقصیر خودم بود. مریم زودتر آماده شد. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا سرویس بعدی اومد. که تازه ببرتمون مترو و سی و پنج دقیقه بشینیم تا بعد برسیم شریعتی و بعد کلی راه بریم تا برسیم سلف. چون دانشکده ما سلف نداره و باید بریم دانشکده سوکیاس. البته اگه از شریعتی بخوای بری زیاد فرقی نمیکنه کدومشو بری. چهل دقیقه پیادهروی سر جاشه. راستش دلیل اصلیم برای شرکت در کلاس عصر نهار بود. نمیتونستم تا شب که بچهها میان گشنگی بخورم.
مریم تو خوابگاه غذا گرفته بود و در نتیجه چیزی برای خوردن نداشت. غذای سلف جوجهکباب بود و با هم خوردیم. بعد از اون همه پیادهروی واقعا گشنهمون بود. ولی به نظرم نصف غذا هم کاملا کافی بود. البته از هفت تیکه جوجه سه تاشو دادم به اون. کار بدی کردم؟ خب خودشو چسبوند به ما دیگه. همینم زیاده. گفتم فلافل هم اون کنار میفروشن، گفت نه دکتر گفته فستفود نخورم.
خلاصه که ناهارو خوردیم و بالاخره رسیدیم فرانسویها. مراسم معارفه بود آیا؟! یه دختره وایساده بود بالای سکوی اتاقکی که بهش میگفتن آمفیتئاتر! و میگفت از دانشگاه ناامید نشین، اگه خودتون بخواین میتونین خیلی چیزا یاد بگیرین. بعدشم بستنی لیوانی به همه دادن که به من نرسید. مائده که چند روزه پاک خل شده. گفت ماست برا چی میخوان بهمون بدن؟! تازه نفیسه نعریف کرد قبل از این که من برسم یه دختره داشته میگفته من مدیر انجمن رشته نقاشی هستم بعد مائده پرسیده شما رشتهتون چیه؟ ای خدا عقلش بده :))
کلاس آناتومی به خوبی به اتمام رسید. البته یکی از مشکلاتش هم این بود که من چون احساس تیپ زدن میکردم نمیخواستم مدل بشم و خیال کردم استاد نفهمیده. ولی فهمیده بود و مجبورم کرد برم مدل شم. البته منم زیاد مقاومت نکردم چون به نظر احمقانه میومد. اما خیلی حس بدی داشت. بعد تازه، همین که من رفتم، اون طراحی حالتها که شبیه کلاف بود تموم شد و من اولین کسی بودم که باید کامل طراحیم میکردن. و بعد تازه تر. آرین خیلی بد به آدم نگاه میکنه. آدم همش حس میکنه یه عیب و ایرادی داره یا خیلی عجیب غریبه یا خیلی مسخره و دهاتیه. از جایی که وایساده بودم و فاصله کمی باهاش داشت، خیلی حس بدی داشتم. انگار همش یه لبخند کج خیلی محو رو لبشه.
کلاس تموم شد و فاطمه گفت بیاین بریم گالری. آقا یه اعترافی بکنم. درباره فاطمه دروغ گفتم. اصلا ازش خوشم نمیاد. خب آره دلیل اولش که حسودیه. دلیلی دومشم اینه که راه رفتنش منو یاد فروغی میندازه که تو پست خوارزمی گفتم. واقعا نمیدونم چرا ازش اینقد بدم میاد. تو دو سال اخیرم هر جا میرم میبینمش. حتی سر کنکورم از دور به هم لبخندی با نفرت زدیم. و همون لحظه یهو رختشورهای دلم فعال شدن. تو مسابقه نقاشی هم که گفتم دیدمش. به قدری خودخواه و جوگیر و نفرتانگیزه که فکر نکنم در تمام عمرم از کسی به اندازه اون حس بد گرفتهباشم. همیشه هم یه مدل خاصی راه میره انگار که بدنش کجه. پس طبیعیه که یک قطره از رفتارهاشو هم به فاطمه اضافه کنی، میتونه کاری بکنه که ازش بدم بیاد. تازه فاطمه یه هفتهس کتابمو هم نخونده. تسلیبخشیهای قشنگم. دلیل سومم هم اینه که پیشونیش خیلی بلنده و یه جوری موهاشو میکشونه عقب که دو سانت دیگه هم به پیشونیش اضافه میشه. خب اگه واقعا هنرمندی نباید یه خورده به ترکیب بندی صورتت توجه کنی؟ حالا نمیگم موها رو بریزه تو پیشونی ولی خب لااقل فرق باز کنه. نه؟
نمیخواستم خودمو جدا بگیرم. بچهها هم هر چی بهشون گفتم کار داریم تو رو خدا بیاین بریم خوابگاه، قبول نکردن. فاطمه گفته بود بیست دقیقه راه هست. ولی فقط بیست دقیقه پیاده رفتیم و بعد تازه نیم ساعت تو اتوبوس بودیم. گالریش هم هیچ چیز خاصی نداشت. حالا یا برمیگرده به بیگانگی من با دنیای نقاشا، یا این که واقعا عجیب غریب بود.
حالا برداشتتان را از این تصویر بگویید. من که هیچ.
نزدیکای هشت وقتی با اسنپ رسیدیم خوابگاه، دقیقا جنازه بودیم و حوصله کار نداشتیم. فردا صبح که دیدیم فاطمه چقد زیاد و خفن کار کرده،... قیافه منو تصور کنید. خیلی خیلی برام سخت و طاقت فرسا بود این گالری رفتن با بیست نفر آدم و اون همه وسیله که دستمون بود.
جمله بندیامو نگا واقعا :)
اون شب از این که پنج تایی سوار اسنپ شدیم (کار یاد گرفتیم! از نظر پولی که خیلی میصرفه) و مریم رو جا گذاشتیم خیلی حس بدی داشتیم. انگار مخامون کار نمیکرد که دو تا اسنپ بگیریم. البته خودش انگار بدش نیومده بود. با به قول خودش آرش و بهنام سوار مترو شده بود. بعد فرداش میگفت اون پسر عینکیه کی بود؟ دو سه بار گفتا. مائده هم یه لبخندی زد و گفت عزیزم همون که باهاش اومدی. :/ با اتفاقاتی که روز بعد افتاد، فکر کنم تمام عذاب وجدانمون تموم شد...
زدم بیرون. بیاختیار. انگار که نفسم کم اومده بود. رفتم تا در سکوت دور از همه سر و صداها فقط همنوا با اندوه طبیعت سکوت کنم. زندگی کنار این همه موجود زنده واقعا دیوانه کنندهس.
بعد برگشتم. نه چیزی نوشتم و نه کاری کردم برای بهتر شدن حالم. بعدشم خوابیدم و کار نکردم ولی سر کلاس یه کارایی انجام دادم تا منفی نگیرم. البته خیلی چرت بودا، اول میخواستم نزنمش به دیوار ولی بعد که دیدم داره عین دبستان منفی مثبت میذاره سریع رفتم کارای کم و مزخرفمو کردم تو چشش. چه استادایی داریم واقعا. چرا من با استادای خانم کنار نمیام؟ البته بقیه هم کنار نمیان. خدایا ما رو ببخش.
آره. ظهر اما بعد از نهار دیدم یکی از دوستان خیلی قدیمی زنگ زده و ضمن تبریک میپرسه که کی باید بریم؟
یعنی چی؟ کجا باید بریم؟! خوارزمی دیگه، مگه نتایجو ندیدی؟
این چند روز تلگرام نداشتم. .چون لپتاپم اینترنت وصل نمیشد. عصر که خبرو شنیدم رفتم به روز وایفای گوشی رو با سیم! به لپتاپ وصل کردم و دیدم که آره برای کشوری انتخاب شدم. اما وقتی زنگ زدم ببینم داستان چیه، عکس العمل اون خانمه که همش التماس میکرد کار بیارین خیلی جالب بود. قشنگ سعی کرد بهم بفهمونه که خبری نیست. دفعه قبلی بهم گفت منظورت از تصویرسازی همینه که یه دسته چند تا گل توشه؟ :/
گفت آره امسال به کسی دفاع داور نخورده و همه مستقیم رفتن کشوری. از یزد 46 نفر کار فرستاده بودن که 43 تاشون انتخاب شدن. گفتم خب هیچ چیزی نگفتن نقاط ضعف و قوت و اینا؟ گفت نه. اوکی. مرسی. حالا که اینطوری گفت، و حالا که فروغ هم اونجا هست، و حالا که من اینقد احساس بدی به خودم دارم، رفتن به تهران و دوباره جلسه مصاحبه برای ثابت کردن خودت (اونم دو تا. هنر و ادبیات) و دوباره ششم کشور شدن ( یا با پیشرفت پنجم مثلا :/) و دوباره تحقیر شدن و دوباره امید بستن و ناامید شدن، آه آه آه! خدایا تمومش کن دیگه. الان که فکر میکنم اگه همین مرحله رد میشدم بهتر بود. خوشحالیم تموم شد. :/
.
میخواستم حرف حساب بزنم. اینا چی بود تعریف کردم؟ ولش کن. به هر حال همه سختیهای خوابگاه و دانشگاه، همه رو دوست دارم. اما اون چیزی رو، و اون کسی رو، که باید دوست داشتهباشم، ندارم. این خیلی خیلی سخته. به هر حال الان در این چهارشنبه رویایی که تونستم تا ساعت هفت و نیم بخوابم و بعدم وقتی بچهها خوابن، بشینم بنویسم، خیلی حالم بهتره. میدونم که اسم اینا نوشتن نیست چون واقعا به اون چیزی که دلم میخواست نرسیدم. تازه بعدشم میخوام یه پشت بذارم و ماجرای دیشب مریم رو تعریف کنم. شاید میترسم از حرف زدن. نمیدونم. فقط دلم میخواد این روزا هر چی قراره بهم یاد بده، یاد بده و سریع رد بشه. تحمل کردن خودم سختتر از هر چیز دیگهس. چیزی از آینده نمیدونم و... ولش کن. دیگه باید بریم. ساعت دو کلاس اندیشه اسلامی داریم. فردا شب یکی از دوستان شاعر که ساکن اصفهانه بهم گفت بیا بریم تئاتر. خیلی خوشحال شدم. تئاتره رو دیدهبودم اما نمیدونستم چجوری باید برم. بعدم شاید حرف زدن با اون یه کم حس بهتری بهم بده.
راستی استاد علوینژاد هم خیلی دوستداشتنیه. درک میکنه... وقتی باهاش حرف زدم، حس کردم هنوز گم نشدم. دلم واسه خودم تنگ شدهبود. گفت هر وقت خواستی بازم بیا حرف بزنیم. ازش ممنونم.
- ۱ نظر
- ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۰:۱۲
- ۵۱۱ نمایش