:O
- ۱ نظر
- ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۲۹
- ۴۷۹ نمایش
از آدما میترسم. هول میکنم. نمیدونم تو سرشون چیه. فکر میکنم الآنه که دهنشونو باز کنن و یه نهنگ از توش بیرون بیاد و در کسری از ثانیه منو ببلعه. همونطور که چند بار اتفاق افتاد.
ولی اینجور آدما خیلی کمن. اکثر آدما مهربونن. نه تنها تو رو نمی بلعن بلکه حتی گازتم نمیگیرن. اما خب، آدمیزاده دیگه. بعضی چیزا وقتی تو ذهن آدم شکل گرفت، دیگه عوض کردنش خیلی سخته.
از همون موقعی که چهار سالم بود و مردای خیلی بزرگ، صورتای کاکتوسی شونو میاوردن طرف من، و تو یه لحظه دنیا جای سیاه و خارخاری و کوچیکی میشد، من از آدما میترسیدم. از همون موقعی که زنای خیلی چاق، میخواستن از واقعی بودنم مطمئن شن و بدون توجه به محل مجرای تنفس، میگرفتن و فشارم میدادن، از آدما میترسیدم. البته اون دوره گذشت. بعدش دیگه زنا و مردا هیچ کدوم اینقد بزرگ نبودن.
ولی مشکلات هیچ وقت تموم نمیشن.
نمیخوام بنویسم! با صدای بلند گفتم. ولی چاره ای نبود. الکی ساز دست گرفتن و دلنگ دلنگ کردن، از هر کتابی چند تا صفحه خوندن، دراز کشیدن و تلاش برای خوابیدن بعد از نه ساعت خواب شبانه، خیال پردازی های تکراری، تغیر جهت و حالت، رفتن سر یخچال، هیچ چی به جز هندونه پیدا نکردن، هندونه خوردن و منتظر دل درد شدن، از جلوی تلویزیون رد شدن و فحش دادن به تمام سریالسازها، کم و زیاد کردن ضرب کولر، برنامه ریزی صدباره برای تمیز کردن اتاقی که شبیه خونه ارواح شده، دعوا کردن خودت، که میدونم این مسابقه طراحی رو هم میذاری برای دقیقه آخر، کار کن، تلاش کن، حضور داشته باش، فکر کارای نکرده، فکر نوشتن، نوشتن، همیشه به همینجا ختم میشه. نوشتن.
میشینم پای کامپیوتر. زوووم میکنم تا هر کلمه به اندازه چشمم بشه. تا واضح و بزرگ وارد گرداب چشمام بشه. به این فکر میکنم که پنج تا موضوع داشتم برای نوشتن. آخ چقدر سخته. حالا که فکر میکنم این که من اینهمه سال با سوخت و سوز و دیر و زود، هر جوری که بوده نوشتم، جهد بزرگیه! کمی از دعوای خودم شرمنده میشم. دختر بدی هم نیستیا!
دوست دارم هر چی تو سرمه بنویسم. نه چیزی که دو هفته پیش برام خیلی جالب بود و الآن فقط یه خاطره مردس. تقصیر خودته. خودت میکشیشون. خودت به موقع شکارشون نمیکنی.
یعنی میشه من یه موقعی هر روز بنویسم؟ خیلی افتخارآمیزه. ولی نمیدونم چرا در میرم. الآن که شروع کردم میبینم همچینم طاقت فرسا نیست. پنج ساعت بود داشتم خودمو سرگرم میکردم که هنوز وقتش نرسیده. آخرش شاهین درونم گوشمو گرفت نشوندم پشت لپتاپ. وقتش نرسیده؟! قرتی بازی رو بذارکنار بنویس.
چشم.
تو این وبلاگا دیدم همه خیلی دلشون برای وقت شما میسوزه. پس بر آن شدم که منم مثل خیلی ها توضیح بدم که خیلی علافین اگه اینا رو میخونین. از نوشتن لذت نمیبرم اما یه چیز نامعلومی مجبورم میکنه که بنویسم و منتشر هم بکنم! ممنون که درک میکنین!:)
خب. از کجا شروع کنم؟ از یکشنبه هفته قبل. نتایج مسابقات فرهنگی هنری.
خانم مصدق اومد دم در کلاس. دو تا رضایت نامه دستش بود. گفت: این دو نفر اول ناحیه شدن باید برن مرحله استانی. پس من چی؟!
اسم تو نبود. بله؟!
دویدم تو دفتر. حرف تو گوشم نمیرفت. به خانم معاون گفتم لیست اسامی رو بیاره. درست میگفت. رتبه نیاورده بودم. گفتم: آخه... خانم من از کلاس هفتم تا حالا هر سال اول استان شدم... یعنی چی تو ناحیه رتبه نیاوردم؟ ژستی گرفت و گفت: خب ببین ممکنه رقبای جدیدی پیدا بشن دیگه همیشه که یه جور نیست.
خانم مدیر از اون طرف صدام زد. گفت چته چرا بالا پایین میپری؟ براش توضیح دادم. گفتن پیگیری میکنیم. پریشون بودم. نمیفهمیدم چی کار باید بکنم.
توی مطلبی که راجع به سال گذشته نوشته بودم، گفتم که فقط یه حرف نگفته مونده که گمان نمیکنم هیچ وقت به زبون بیارمش. اما در کمال تعجب این کارو کردم. یه جور بامزه و غیر قابل تصور.
دلم میخواست با دوستام حرف بزنم. ولی... بلد نبودم. میترسیدم. چه میدونم... میگفتم مهم نیست. ولی علیرغم تلاش بسیار برای پنهان کردن این موضوع، هنوز صدایی توی گوشم میگفت: خیلی مهمه. شاید صدای شعبانعلی بود... که باز میخواست بگه: هزار دلگیری کوچک بیشتر از یک دلگیری بزرگ دوستی را تهدید میکند.
به شکل عجیب و عمیقی این جمله رو درک میکنم. گاهی فکر میکنم دارم از پشت شیشه با اون "دوست" حرف میزنم. شیشه شفافه. گوشی هم هست! هم همدیگه رو میبینیم و هم صدای همدیگه رو میشنویم. اما نه، بازم یه فاصله ای هست.
.... من نمیتونم باور کنم که فاصله من و تو فقط همین پنجاه سانته. فکر میکنم داریم با اسکایپ با هم حرف میزنیم. حرف میزنیم و میخندیم و سر هم دیگه غر میزنیم و حتی گاهی قایمکی دستمونو از بالای این شیشه بلند میبریم جلو و میزنیم رو کله پوک اون یکی. اما نمیرسه. میدونی که نمیرسه، اینا فقط گول زدن خودمونه. اون مه شفاف جامد بین ما هست. نمیشه انکارش کرد. و اون غبار، از حرفای خاک گرفته توی سرمون بلند میشه. از علامتای سوال و تعجب نامرئی آخر حرفامون. از نقطه چینای الکی ته هر جملهمون... از صندوقچه ای که فکر میکنیم اگه درش بستش لابد چیزی مهمی توش نیست! ولی خنگ خدا خودمون درشو بستیم.
بیا حرف بزنیم. نه بابا! حرف واقعی! میدونم... کتابا و سایتا و حماقت معلما، مسائل جذاب و آموزنده ای هستن. ولی حرف نیستن. حرف واقعی منم. تویی. من از تو میترسم و تو از من. و هر دو از شیشه. اگه بشکنیمش، خرده هاش تو چشم کی میره؟
میگی: باشه. شیشه رو نمیشکنیم. ولی بیا بلند شیم. بیا وایسیم رو صندلی هامون.
بلند میشم که برم: زنگ کلاس خورده. الآن معلممون میاد.
چند ثانیه نگام میکنی. میگم: خب از خانم عذرخواهی میکنم!
هنوز میترسم. میترسم از صدای شکسته شدن. میترسم یه چیز دیگه هم این وسط بشکنه. ولی تو این حرفا حالیت نمیشه. فقط میگی: بلند شو. تو بلند شو تا دیوار بلند نشه.
قدبلندی میکنیم. دستامونو میبریم بالا و بالاتر. اعتراف میکنم که دستای تو بلندتره. ولی منم تلاشمو میکنم. اونقد میریم بالا تا برسیم به جایی که دیگه هیچی نیست. هیچی نیست جز من و تو... من و تو و هیچی.
میگی: حالا که هوا خوبه، حیف نیست صندوقچه های خاک گرفته مونو در آریم؟ ایندفعه منم دلمو میدم دست دریا. میگم نه. حیف نیست. بسه هر چی تنهایی خاک خوردیم. بیا مزه تنهایی همدیگه رو بچشیم.
بیا حرف بزنیم.
امسال وسط خانه تکانی چشمم به دفترچه خاطرات دبستانم افتاد. یادش یخیر. آخر سال که میشد دفترچه هایمان را برمیداشتیم و راه میفتادیم دنبال بچه ها و معلمها که برایمان خاطره بنویسند. وقتی هم که برمیگشتیم میدیدیم چند تا دفترچه توی کیفمان چپانده اند. حالا بنشین و فکر کن که چه بنویسی. مرور کردن خاطره هایی که خیلی قدیمی نیستند، اما خیلی قدیمی به نظر می آیند، برای خودش حال و هوایی داشت...
نسترن مدرس سبزه واری. از آلمان آمده بود. خیلی دوستش داشتم. خیلی. چند سال بعد هم چند بار دیدمش ولی انگار دیگر هیچ کداممان آن حس قدیمی را نداشتیم. خیلی دلم میگیرد وقتی به او فکر میکنم. چقدر برای هم نامه مینوشتیم. در مدرسه به هم میدادیم و توی خانه میخواندیمش! موقعی که او به مدرسه ما آمد، هنوز دفترجه خاطرات نداشتم. سال بعد هم رفت. اما انقدر برای هم نامه نوشته بودیم که خاطره کم نیاورم. تازه آلمانی هم به من یاد داده بود! مداد و معلم و کتاب را یاد داد و شمردن و الفبا را. برایم نامه نوشته بود که حالا دیگر راحت میتوانی یه آلمان سفر کنی! چه روزهای شیرینی بود.
روزی صد بار برای مادرم تعریف میکردم که نسترن کل آهنگ قشنگ سوسن خانم را حفظ است! کل کلش! وقتی که بعد از یکسال اصل آهنگ را شنیدم یکهو جا خوردم. با اصل آهنگ خیلی فرق داشت! اصلش همان بود که دفعه اول شنیده بودم، صدایی لطیف و دخترانه روی ریتمی آرام.
1
قر در کمرم فراوان است. چه کنم و چه کار نکنم... یکهو شهرام شب پره در گوشم میخواند: ای قشنگ تر از پریا... خودش است! آهنگ را دانلود میکنم. میروم جلوی آینه و شروع میکنم به رقصیدنی که بلد نیستم. آنقدر بالا و پایین میپرم که خسته میشوم. دوباره میروم پای لپ تاپ. ادامه نوشتن. ولی شهرام ول نمیکند. همینطور دارد توی گوشم میخواند. فکر میکنم آخرین باری که آهنگی توی گوشم هی میخواند و من از دستش کفری نشدم کی بوده. یادم نمی آید..
مثل همیشه به این فکر میکنم که خواننده موقع خواندن این آهنگ چه حسی داشته است؟ تصورش میکنم: سرخوش است، اشتیاق دارد و همزمان با خواندن تست میکند تا ببیند به هدف مورد نظر میرسد یا نه. بله چه جور هم! قر ملایمی که در متوسط جامعه جریان دارد، به خوبی روی آهنگ مینشیند. مرسی بچه ها. قربونتون برم. عالی..
به هدفش رسید. حالا سالهای سال است که یاد و خاطرهاش حضور دارد در هر کجا که ایران و ایرانی هوس رقص میکند. ولو میشوم یک گوشه. احساس خوبی دارم. خب بس است دیگر. عه شهرام ول کن دیگر.
سال خوبی بود. اگرچه اتفاقات تلخ زیادی توش
افتاد، یکیش فوت پدربزرگم، اما اتفاقات خوبی زیادی هم افتاد، یکیش ازدواج عمهم.
اما به هر حال، خوب بودن امسال ربطی به اینطور اتفاقات نداره. وقتی از یه سال خوب
حرف میزنن، اولین چیزی که توی ذهنم میاد، اتفاقاتیه که توی اتاقم افتاده!
خب، کارایی که باید میکردم و نکردم رو نمیگم چون قلبم
را به درد می آورد، لیکن کارایی که انجام دادمو میگم تا دلتون بسوزه.
اول باید بگم
که سی و نه کتاب و نیم در این سال خوندم. حتی المقدور یه یادداشتی هم دربارش نوشتم
که این کار اگرچه سخت بود و بعضی وقتا باعث میشد از کتاب خوندن فرار کنم، اما باعث
شد کیفیت مطالعهام به شدت بره بالا. البته وقتی دفتر بنفش رنگ عشقولم به "فهرست هی در حال
افزایش گم شدهها" پیوست،
تا یه مدتی اصلا کتاب نخوندم. اما چند روز پیش در حین خونه تکونی، یهو زیر یه کتاب
بزرگ پیداش کردم. حالا که دفترمو دارم باید نخوندن های پارسال رو جبران کنم! یعنی
باورتون نمیشه در لحظه ای که بنفش زیباش برایم خودنمایی کرد، چقد برای خدا لاو
ترکوندم. حالا چه ربطی به خدا داشت؟ ربطش اینه که وقتی از ته قلبم دعا کردم که
همه چی به درک، این دفتر پیدا بشه، یهو به ذهنم رسید که زیر اون کتابو نگاه کنم. حالا من دوست دارم بگم خدا پیداش
کرده. شما هر جور راحتین!
این کتاب مدتها بود که گوشه اتاقم گذاشته بود اما مدام از خوندنش فرار میکردم. نمی دونم چرا. یه سری از کتابا هستن که وقتی میخونی به خودت میگی چه کتاب خوبیه اما وقتی اون کنار گذاشته نمیخوای بری سمتشون! به هر حال در راستای قراری که با خودم گذاشته بودم، مبنی بر خوندن تمام پانزده کتاب نصفه و نیمه امسال. بالاخره نوبت به این یکی رسید. کاش زودتر خونده بودم!
راینز ماریا ریلکه یکی از شاعرای بزرگ آلمانه که تو قرن نوزده زندگی میکرده و به عنوان یکی از شاخص ترین چهره های ادبیات اروپا شناخته میشه. موقعی که کتاب چند نامه توی فرانسه چاپ شده بود، روزنامه ها اونو یه واقعا مهم ادبی میدونستن. جلال آل احمد توی مقاله ای گفته که صادق هدایت بوف کور رو با الهام از آثار ریلکه نوشته. من شناخت زیادی از هدایت ندارم، (اعتراف میکنم که بوف کور رو نخوندم و حالا حالا ها هم قرار نیست بخونم!) ولی برام جالب بود که منبع الهامش ریلکه بوده. چون اونقدری که شناخت دارم، تشابه زیادی با هم ندارن. ولی انقد گستره تاثیرگذاری آقای ریلکه وسیع بوده!
آقای ناتل خانلری این کتابو حدودا سال 1320 ترجمه و منتشر کرده. چند وقت بعد هم چاپ دومش اومده و الآن هم چاپ ششمش رو من در دست دارم.
کتاب شامل نامه های ریلکه به یه شاعر جوانه به نام آقای کاپوس. من، به عنوان یه شاعر جوان خیلی از این نوشته ها لذت بردم. الآن واقعا هیچ کس جرئت میکنه همچین حرفایی رو بزنه؟! این روزا که بیشتر شعر میخونم و شعر مینویسم، به این فکر میکنم که انجمن های شعری مسبب تولید شعرهای خوب میشن ولی هیچ وقت شاعر خوب نمیسازن. در واقع اصلا تعریفی که اونا از شعر دارن با تعریف اون کسایی که من تو ذهنم به عنوان شاعر میشناسم فرق میکنه.
بعضی از کتابها با این که معروف نیستن، (شاید به خاطر یه سری جذابیتهای خاص، که ندارن) ولی عجیب به دردت میخورن و ازشون لذت میبری. خانلری تو مقدمه کتاب میگه برای خیلی از شاعرای جوان این سوال پیش میاد که دیگه چه حرفی برای گفتن باقی مونده؟ همه گفتنی ها رو گفتن که! اما ریلکه میگه آره همه گفتنی هاشونو گفتن، ولی گفتنی های شما رو که نگفتن!
البته نه این که کتاب فقط برای شاعرا مفید باشه. ریلکه شعر رو خیلی فراتر از شعر میدونه! شعر خوب از زندگی خوب میاد. ریلکه شعرو محصول تجربه میدونه و میگه: "تجربه حوادثی نیست که برای شخص روی میدهد بلکه بهره ای است که از آن حوادث میبرد. تجربه استعداد به کار بستن وقایعی است که روی داده نه خود آن وقایع." به طور کلی میگه که اگه میخوایم شعر بگیم، اول باید خودمونو شاعر کنیم.