!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

در باب دلخوری

۲۸
مرداد

- تو زیادی حساسی!

استاد گویندگیم میگفت. یادم نیست چی کار کرده بودم جلوش. ولی چند بار اینو گفت. و البته که هر چزی که اون میگفت درست بود.

تو اون جهنم سیزده سالگی که تازه فهمیده بودم راهنمایی از چیزی که فکر میکردم خیلی هولناکتره، کلاس گویندگی مثل یه موهبت بود. تنها جایی بود که میتونستم کاری که دوست دارم انجام بدم و تشویقم کنن. استاده خیلی ازم تعریف میکرد. خیلی آدم خوبی بود. هر حرفی که میزد درست بود. حتی اگه حرف اشتباهی بود. بالاخره از زبون اون در اومده بود دیگه. 

قبلا هم بهم گفته بودن که حساسم ولی اهمیت نداده بودم. اصلا یادم نیست کی گفته بود. ولی حالا که اون گفته بود، تصمیم گرفتم دختر معقولی باشم و خودمو تغییر بدم. از اون موقع قرار شد که هر وقت کسی مسخرم کرد بخندم و چیزی نگم. یا اگه بهم بی محلی کرد یه جوری نشون بدم که انگار من بالاتر از اینم که به محل نذاشتن تو ناراحت بشم. یا اگه دیگه خیلی دلخور شدم،‌ پشت سر طرف بهش فحش بدم یا کاری کنم که بقیه بهش فحش بدن. مگر این که دیگه خیییلی طرف شورشو در آورد.

تا یه جایی موفق بودم. ناراحتیمو نشون نمیدادم و بقیه هم میگفتن ایول چه دختر باجنبه ای.

تو دلم آتیش به پا بود و هی میگفتم:‌ بچه‌س. نمیفهمه. یه چیزی میگه. تو که نباید ناراحت بشی. حساس نباش.

دلم شکسته بود و احساس میکردم منو ندیدن. میگفتم: واقعا برات مهمه که اینا تو رو ببینن؟‌ اصلا اینا کی ان؟ تو که نباید به خاطر رفتار خام این بچه ها ناراحت بشی.

قرار بود اونقد برم بالا که اصلا این چیزا رو نبینم. ولی فقط موفق شدم که بقیه رو بکشونم پایین... به هر حال باجنبه شده بودم!

*

- فقط سه سال مونده. سه سال دیگه همدیگه رو تحمل میکنیم، بعدم میرم دانشگاه و دو تاییمون از شر هم راحت میشیم. تو این مدت تو کاری به کارم نداشته باش، منم کاری به کارت...

کلاس دهم بودم اینجا. داشتم گریه میکردم و لابلای هق هقم این حرفا رو میزدم که مامانم خندید و گفت:‌ چی میگی دیوونه؟!

تا اون لحظه فکر نکرده بودم که حرفام چقدر میتونه مسخره باشه. معمولا چیزایی که ماه ها تو اتاقت برای خودت بافتی به نظرت خیلی جالب و مهم میان اما تا وقتی بیانشون نکردی به ژرفای سطحی بودنشون پی نمیبری!

یادمه اون موقع در حالی که بعد از دعاهای بی فایده به درگاه خدا که منو بکشه (اینو از یه فیلم یاد گرفته بودم. روشی برا بندگان مخلص خدا که نمیخواد خودشونو خلاص کنن. نمیدونم چرا تو فیلم خیلی زود جواب داد :) تصمیم گرفته بودم برای آینده برنامه ریزی کنم. داشتم فکر میکردم مشکلات من با مامانم که اونقد بزرگه که حل کردنش غیر ممکنه. پس بهتره این چند سال نحسو هر جوری شده بگذرونم و خیلی به فکر کیفیتش نباشم تا وقتی که برم تهران (چه اطمینانی هم داشتم که میرم تهران) و در بهشت برین خودم زندگی کنم!

منتها مسئله این بود که وقتی مامانم بالاخره کشوندم بیرون و مجبورم کرد که حرف بزنم، هر چی تلاش کردم نتونستم بیان کنم که مشکلاتمون چرا اینقد بزرگه. در واقع اصلا نفهمیدم مشکلاتمون چیه. واقعیتش اینه که اصلا مشکلی نبود! یعنی یکی دو تا بود ولی خب در حدی بود که... :)

من نتونسته بودم حساس نباشم. حساستر از همیشه بودم. اما با این فرق که به جای بیان دلخوری هام، اونا رو میبردم تو اتاقم و عین گل رس باهاشون سرگرم میشدم.‌ اونقد به شکلای عجیب درشون میاوردم که یه تیکه چیز بی ارزش تبدیل به یه اثر هنری خیلی مهم میشد. اونقد هنرمندانه میساختمش که میخواستم همیشه جلوی چشمم باشه. اما بعد، یه بار که مامانم بالاخره ازم حرف کشید،‌ متوجه شدم که اون آثار زیبا که انگار بهم قدرت میدادن، بیرون از محدوده ذهن من،‌ فقط یه مشت خاکن. همین... همین!

دلخوری ها بیان نمیشدن. تو سرم میموندن، هی بزرگتر و بزرگتر میشدن، بقیه رو کنار میزدن و کم کم تمام هوش و حواسمو درگیر میکردن. چه احمقانه.

دیدم که نه. آدم باید حرف بزنه. باید ناراحتیاشو بگه. ببین بقیه هم میگن! تو هم بگو. سارا بگو. تو رو خدا آدم باش. نرمال. قشنگ. بگو.

  • سارا

بازگشتن

۱۷
مرداد

هر دو میدانستند این آخرین بار است که کلمه ای، به هر شکل، بینشان رد و بدل می‌شود. می‌دانستند که چقدر حرف دارند که هیچ وقت بیان نخواهند کرد. می‌دانستند که هر دو خسته اند، و البته می‌دانستند که خیلی وقت است ایستگاه مترو را رد کرده اند و باید برگردند.

علی به دینا نگاه کرد. چنان به روبرو زل زده بود که انگار داشت با چشمانش شیشه را می‌شکافت. دقیق نمیدانست او به چه فکر میکند اما مطمئن بود که اگر ده بار دیگر هم مقصد را رد کند دینا قرار نیست حرفی بزند. تمام توانش را جمع کرد و سعی کرد چند جمله به زبان بیاورد.

_ خب... دیگه... تموم شد. از اینجا به بعدش، دو تا تصویر متفاوته... من میمونم و یه تنهایی جدید و قهوه و... برج ایفل! تو هم... با خیال راحت برمیگردی به دنیای باشکوهت!

سعی میکرد عادی باشد.

_ پاریس غیر از تنهایی و قهوه و برج ایفل چیزای دیگه‌ای هم داره جناب استاد.

علی خندید: نه برا ما ندیدبدیدا فقط همونا به چشم میان.

خنده اش چقدر مصنوعی بود. سعی کرد به وضعیت قبل برگردد.

_ ولی دنیای تو، میتونه قشنگتر از قبل، عمیق‌تر از قبل بشه. دینا ببخشید که زندگیتو به هم زدم. ازت خواهش میکنم برگرد. برگرد به اتاقت. به همون دنیای آرمانیت. با رویاهای عجیب و غریبت. با کلمه های خوشبختت. با کتابای قطور قدیمی یا دفترشعرای جیبی که هر کدوم مدل خودشون دوسِت دارن... نویسنده ها افتخار میکنن برای تو بنویسن. دریغ نکن.

_ فکر میکنین کتاب میتونه تنهایی آدمو پر کنه؟

_ خودت گفتی حال بدتو با خوندن حرفای خوب تحمل میکنی.

_ دروغ گفتم. حال که اینطوری خوب نمیشه.

علی لبخند زد. از همان لبخندهایی که معنی اش همه ی حرفهای خوب در این موقعیت بود. از آن لبخندهایی که یکهو به شکل عجیبی به آدم آرامش میداد. ولی "آدم" یادش بود که این آرامش مال او نیست و دوباره مجبور شد دستش را (محکم تر از قبل)‌ توی چشمش بکشد. احساس میکرد گروگان گرفته شد. میخواست از آن هوای خفه که بوی گریه میداد فرار کند. اما کجا برگردد؟‌ احساس میکرد هوای بیرون هم همینطور است.

_ ... تنهاییم که عمیق تر شد، فهمیدم اونایی که میگن کتاب بهترین دوست آدمه، هیچ وقت کتابخون نبودن. اونا وقتی هوس تنهایی میکنن میرن سراغ کتاب.

نمایشنامه را بیرون آورد و جلد کهنه آن را لمس کرد.

_ ولی من، وقتی از آدما، از صداهای تکراری شون، از شلوغی خالی شون،‌ از چشمای گنگشون فرار میکنم،‌ پناه میارم به اینا. ترسا و غصه هام همه پشت در میمونن. چیزی نمیتونن بگن. ولی فکر کن،‌ وقتی دیگه به اوج تنهایی میرسی، وقتی اینا هم شدن عضوی از وجودت که میخوای ازش فرار کنی، وقتی از این تصویر خودت بیزار شدی، وقتی دلت یه چیز جدید خواست، وقتی دلت خواست بری بیرون اما یادت میاد که اون بیرون چیزی تو رو صدا نمیزنه، دور و برتو نگاه می‌کنی... هیچی نیس. هیشکی نیس... فقط همینا! فقط همین موجودات تکراری برات میمونن که با یه لبخند موذیانه زمزمه میکنن:‌ بازم ما... بازم ما!

اون وقت میفمهی کتاب، هیچ وقت بهترین دوست آدم نیست. و اونایی که اینو میگن، هیچ وقت تنها نبودن.

خب استاد! گفتم. اینم همون چیزی که میخواستین بشنوین. حالا اگه خیالتون راحت شد که خیال من تا ابد پریشون میمونه... این ماشین لعنتی رو نگه دارین.

_ دینا واقعا منو اینطوری میبینی؟

_ نه راستش. محض احترام استادی­تون،‌ نمیگم که شما رو چطوری مبیینم.


****

پ.ن 1: برشی بود از یک داستان قدیمی دراز، بدون ویرایش. این زیرمیرا پیداش کردم. خیلی سر در نمیارم فازش چیه ولی این تیکه شو دوس دارم.

پ.ن 2: نه بابا! ما اهل این قرتی بازیا نیستیم. فقط همین یکی یه ذره عشق و عاشقی داره. 

پ.ن 3: نمیگم علی چی جواب داد چون از جوابش راضی نیستم :)

پ.ن 4: شخصیتامم عصبین! 

پ.ن5 : بی پستیه دیگه! 

  • سارا

تهران نامه

۰۸
مرداد

خب، اینم از اولین سفر تنهایکی! سفری یک روزه و باحال به تهران. البته فقط تو قطارش تنها بودم اونجا داییام بودن! ولی خب تو همون قطارشم ممکن بود مسموم بشم یا ترورم کنن یا راهزنا بهم حمله کنن که خوشبختانه از پس همش بر اومدم. 

خب بذارید از ساعت شش و نیم صبح بگم توی قطار. حالم اصلا خوب نبود نمیدونم چرا. اصلا شوق سفر و اینا نداشتم. یه لحظه هم وقتی مامانمو بغل کردم یه چیزایی داشت میومد تو چشمم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم مسخره ی بچه ننه! خدافظی کردم و رفتم تو قطار.

  • سارا

غزلیات!

۰۲
مرداد


کشتن ما رو انقد گفتن غزل بگو.

لذا گفتیم. :)

البته سطحشون خیلی پایینه و پر از کلمات وزن پرکنه ولی در کل به خودم افتخار میکنم که در این یکی دو هفته سه تا غزل گفتم. (حواستون باشه دستگاه شعرساز نشید یهو. خیلی بده. :/) 

خب بریم که داشته باشیم. البته الآن همشو نمیذارم چون در مواقع بی پستی به کارم میاد. اولیه رو میذارم فعلا.

 حالشو ببرید. :)))

  • سارا
شعر ناگفته ای است در دل من
مشت بر سینه میزند بسرای
بسرایم که از قفس دیگر
خسته ام این دریچه را بگشای*

اونقدر دلم میخواد بنویسم... اونقدرررر! ولی نمیتونم. امروز صبح زود بیدار شدم و کشتم خودمو تا ظهر که لااقل نصفشو بگم و بعد برم سراغ تمیزکاری و مرتبکاری واسه مهمون. ولی آخرش قلم نتونست کاری پیش ببره و رفتیم سراغ جارو :) 
آخه مهمون تهرونی دیگه چی بود تو این شرایط؟ گویا اتاق منو هم قراره غصب کنن. البته این هیچ ربطی نداره که چه آدمای گلی هستن و چقد مشتاق دیدنشون هستم. غاصب غاصبه. حتی اگه خیلی دوسش داشته باشی. بگذریم.
سه چهار تا شعر تیکه پاره تو سرم و روی کاغذای کوچیک و بزرگ این ور اون ور دارم ولی نمیتونم کاملش کنم. واقعا چطور شاعرا حرفشونو تو وزن و قافیه خاص میزنن؟ از دور که خیلی غیرممکن به نظر میاد! حالا که حرف دارم و حرفم واضحه خیلی حیفم میاد که شعرمو نگم. یا بگم ولی مهلت گذشته باشه و... نگین برا دل خودت شعر بگو. دوست دارم حرف دلم شنیده بشه خب. من احساس میکنم که رنج اگه یه فایده برای من داشته بوده باشه (!) این بوده که لبریز شدم و نوشتم و از نوشته خودم خوشم اومده. البته الآن خیلی هم بحث حرف دل و اینا مطرح نیست. باید چیزایی که از بالا دستور دادن را بسرایم! از دیروز تا حالا با معشوق فرضی درگیرم. اساتید سفارش شعر عاشقانه و ترجیخا غزل دادن خیر سرشون. انگار بقالیه. 
وسط نوشت مهم:‌ راستش دیشب که خیلی سعی در تصور طرف داشتم، حس کردم که زیاد موی بور دوست ندارم. یعنی حالا یه ته رنگی داشته باشه بد نیس ولی بورم برا مردا همچین جالب نیست. چشماشم... آبی نه ولی دیگه سبز باشه حداقل. نبود عسلی... خاکستری... بی رنگ نباشه. حالا دیگه خیلی نبود، قهوه ای سوخته که تو نور وایسه یه ذره روشن بشه. هممم؟

چند دقیقه پیش یه نفر تو گروه یه شعر فراق گذاشته بود. اون یکی هم هنوز داره نظر میده. کار هرروزشونه. ما که بخیل نیستیم هر روز شعر بگن و این ور اون ور بذارن ما هم اصلنم حسودیمون نمیشه. ولی دیگه بحثاشون خیل خنده داره! هی این دختره شعر میذاره، اون پسره میاد میگه شعرتون خیلی خوب بود ولی زیادی زنانه بود. آخه تو.... استغفرالله. خب پسر خوب! شعرش باید چجوری باشه دقیقا؟ همه باید مثل تو کل فحشای عالمو به پای معشوق محترم بریزن که چرا ولشون کرده؟ بابا مررررد!‌ شعر مردانه! خوب کرده اصن آدمای مث تو رو باید ول کرد. هی نظر میده. :/

خب. حالا بگذریم. سارا خانم اصل حالتون چطوره؟ خوبه قربان شما سلام میرسونه...

یک لحظه حال خوب گذشت از کنار من
بویش هنوز توی دماغم شناور است 

!!

حالا که پرسیدی این بیت یهویی اومد تو ذهنم! داشتم به دیروز ظهر فکر میکردم. وقتی از ساختمون استخر اومدم بیرون و نشستم رو پله ها،‌ یه آرامش خیلی قشنگی اومد کنارم نشست. احساس کردم که چقد هوای ساعت یک بعد از ظهر تیرماه یزد را دوست میدارم...! نمیدونم چطوری بود که هیچ وقت این احساسو نداشتم. هیچی با روزای دیگه فرق نداشت. ولی ایندفعه طراوت و حرکت و رطوبتی که بعد از شنا تو تنم بود، با هوای خشک و داغ و ساکنی که وقتی از سالن میای بیرون یه دفعه بغلت میگیره، خیلی خوب رفیق شدن. یه آرامش و تعادل خوبی تو همه بدنم جریان پیدا کرد. بعد از سه ساعت جنب و جوش، بالاخره نشستم روی پله دم در، ظرف انگور و خرمامو بیرون اوردم و غرق شدم در لحظه اکنون! چه انگورهای سبک شفافی! آه چه خرماهای مغذی و شیرینی! وقتی سوار آژانس شدم، شیشه رو دادم پایین و دستمو گرفتم بیرون که آفتاب بخوره. وای... چقده خوبه... فکر کنم این کلا ویژگی یزدیاست که به آفتاب چپ چپ نیگا میکنن... ببین سارا میشه باهاش دوست بود! 

خب دیگه بسه خیلی رفتیم تو فاز مهر و صفا و صمیمیت. الآن اصلا اعصاب معصاب ندارم و دقیقا حس کسی رو دارم که هی میخواد بالا بیاره ولی بالاش، پایین مونده و جاری نمیشه.‌ (خخخخخ قیافتو!!)


همین دیگه. ببخشید این طفلک خودشو کشت اینقد مشت بر سینه زد. برم ببینم میتونم نجاتش بدم یا نه.
جمعه شب خوبی داشته باشید.

*‌شعر مال منزوی جانمان میباشد.


97/4/22
  • سارا

از کلینیک روانشناسی برمیگردیم. داریم به سمت کلبه کتاب قدم میزنیم و حرف‌های دکتر را مرور میکنیم. به مادرم گفته کارمان کند پیش میرود چون دخترتان همکاری نمیکند. نمیدانم یعنی واقعا انتظار دارد ذره ذره مغز معیوبم را جلویش تشریح کنم؟ فکر میکردم روانشناسها از بدیهی ترین ترسهای آدم خبر دارند.

و جمله آخرش هم این بود: اگه میخوای این خشم نهفته ای که نسبت به آدمها داری از بین برود، باید با آنها رابطه بسازی. گفتم نمیشود. گفت نمیخواهی، من که نمیگویم برو به زور بنشین کنار مردم، میگویم فرار نکن. 
من فراااار نمیکنم! 
میکنی. 
من کی ام؟‌ جواب بده سارا. هر چیزی که آقای روانشناس درباره ام میگوید، ‌مثال نقضی را در سرم بیدار میکند. هی میگویم نه!‌ همیشه اینطور نیست. و او هی فکر میکند میخواهم خودم را تبرئه کنم.
میرویم توی کتابفروشی. کتاب میخریم. حرف میزنیم. راه میرویم. بستنی میخوریم. ساندویچ میخریم و میرویم خانه. حس خوبی دارم..‌.؟ نه.
حس خوبی نیست که تنها کسی که میتوانی با او حرف بزنی و حرفت را بفهمد مادرت باشد. حس خوبی نیست که یک ساعت پیش روانشناس نشسته باشی و آخرش بگوید به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. حس خوبی نیست که هیچ کس نباشد تا درباره این بی در کجایی با او حرف بزنی...  و حتی خودت را لایق این که کسی به حرفت گوش بدهد ندانی... آه. 
مودم را روشن میکنم. میروم سراغ تلگرام. یک نفر، یک آدم خیلی دور، یکی از فعالان محیط زیستی نوشته: شما دختر خلاق، توانمند مهربانی هستید.
خب، احتمالا فکر نمیکرده که این حرفش چقدر ممکن است من را به فکر فرو ببرد. شاید اگر میدانست اینها را نمینوشت. نوشته تصویر شما ملایم و آرام است و مثل دخترهای دیگر به دنبال خودنمایی و آرایش نیستید. نوشته ما به وجود شما افتخار میکنیم.
تابحال کسی به من گفته به من افتخار میکند؟ آخرین بار چه کسی به من گفت مهربان؟ اصلا کسی تا به حال همچین چیزی را گفته است؟ اصلا هیچ کس هیچ وقت از من تعریف کرده است؟
"چرت نگو."
اه. سارای درون است. نفهم. نمیفهمد دارم درباره چی صحبت میکنم. تعریف کردن یعنی چی اصلا؟ این که یکی به تو بگوید چقدر زود موسیقی را یاد گرفتی تعریف است؟‌ این که بگوید چقدر مطالعه میکنی؟ چقدر تلاش میکنی؟‌ چقدر خوب نقاشی میکشی؟‌ چه شعرهای قشنگی مینویسی؟‌ ابله... کجای اینها تعریف است؟ همین که وقتی میگویم تعریف، اینها را میکشی وسط یعنی هیچ وقت تعریف نشنیده ای.
دوباره میخوانم. دختر مهربان... این عبارت، مثل تیوپی نارنجی رنگ می افتد وسط دریای متروکه ای ته وجودم. یک سارای ناآشنا می آید روی آب و حلقه را میگیرد. خودش را نشان میدهد. معلوم است خیلی وقت است دارد دست و پا میزند. میخواهد حرف بزند. نمیتواند نفس بکشد از بس که زیر آب فریاد زده. حرفهای مهمی دارد...
او هم من است. فکر کن، او هم ساراست. سارا ته وجودش هنوز چیزهای خوبی هم دارد. سارایی که آنقدر نشست وسط و خودزنی کرد که بقیه هم آمدند کمکش. آنقدر توی آینه زل زد تا جوش های میکروسکوپی را پیدا کند و بترکاند که حالا وقتی دارد حرف میزند همه ذره بین به دست پیشانی اش را نشانه گرفته اند. چند وقت است؟‌ یک سال؟ دو سال؟ هفده سال؟‌ نمیدانم.
آنقدر دویدم به دنبال خود خود خودم که یادم رفت همه اینهایی که همراهم میدوند هم خودم هستم. فکر میکردم خود واقعی ام باید حتما موجود پلیدی باشد. موجودی که از زیر آب بیرونش آوردم و پر و بالش دادم و یکی دیگر را به جایش غرق کردم.
به من گفت مهربان... یعنی من هم یکی هستم مثل همه آدمهای خوب. که بهشان میگویند مهربان و صادق و مودب و شیرین. قلبم هنوز میتپد... ببین،  یک کارهایی بلد است. من هم یکی از همه این آدمهایی هستم که کسانی دوستشان دارند. کسانی غیر از خانواده شان. من هم یک چیزهایی توی وجودم دارم که میدرخشند. یک چیزهایی که شما ممکن است خوشتان بیاید. من هم مثل شما هستم.‌ من هم دوست داشتن و دوست داشته شدن را میشناسم.
شب است. همه خوابند. دارم اتاقم را مرتب میکنم و فکر میکنم. به اینجای قصه که میرسد جا میخورم. یکهو مینشینم و از این همه حیرتی که یکهو توی ذهنم به وجود آمد، دست و پایم خشک میشود.
سارا تو بودی که دیگر من را ندیدی. من که زیبا بودم. مهربان بودم. خوب بودم. مثل بقیه بودم. مثل همه آدمهای دیگر که همه شان از تو بهتر بودند.
بغض، مثل ماهی مرده می آید رو. توی دهانم. لیز و لطیف و تلخ. راه نفس را میبنددد. و یکدفعه جاری میشود. نه یکی. یک عالمه ماهی بی رنگ بیجان جاری میشوند وسط فرش اتاقم. چقدرند؟‌ صدتا؟ ‌دویست تا؟ هزارتا؟
من بد نیستم. فکر میکردم این را میدانم. آدم فکر میکند اگر صبح که پا شد برود جلوی آینه و مثل احمقها بیست و یک بار بگوید "من آدم خوبی هستم"، آن وقت عاشق خودش میشود. خب بله شاید، ولی نه در شرایطی که با هر بار گفتن این جمله، هزار تا سارا از آن طرف فریاد میزنند:‌ نیـــــستی......
و صدایشان در تمام روز توی گوش آدم میپیچد.
دلم میخواهد با بلند ترین صدایی که بلدم فریاد بزنم. جیغ بزنم. (چند سال است جیغ نزده ام؟) و گریه کنم. وای... قلبم از شدت خوشحالی منفجر میشود. با صدای بلند به همه دنیا میگویم‌ که آهای! من هم یکی هستم مثل شماها! که گاهی وقتها توی زندگی اش آدم خوبی بوده.... و احتمالا کسانی مثل شما هستند که او را دوست دارند... آهای مردم! من هم یکی هستم که اگر در گنجه اش را باز کند،‌ لباسهای گل گلی هم دارد. یک آدمی که بلد است دامن چیندار بپوشد. بلد است دست آدمها را بگیرد و باهاشان برقصد. بلد است بخندد. بلد است خوب باشد. مثل همه شما.
امشب تازه دیدم که ساراکوچولوی درونم که حالش از این عبارت ساراکوچولوبه هم میخورد، چقدر غمگین است. شده مثل این بچه های کار. دستهایش زمخت و خشک. صورتش کثیف. و توی دستش به جای آدامس موزی یک عالمه برچسب متفاوت جا گرفته که از هر جا روی خودش چسبانده و حالا روی دستش باد کرده است. ولی بقیه مردم که از این چیزها نمیخرند.
هر وقت میخواستم خوشحالش کنم میبردمش کتابفروشی، پشت بندش بستنی فروشی، بعد هم ساندویچ فروشی. بعد هم شاید فیلمی چیزی نشانش میدادم. مثلا خوشحال میشد. ولی من چقدر خنگ بودم که نمیفهمیدم خوشحالی اش به یک 24 ساعت ناقابل هم نمیرسد. آخر آدمی که از دستهای خودش حالش به هم میخورد،‌ با بستنی قیفی حال میکند؟
می خواهم بروم بنشینم کنارش. نه چیزی برایش بخرم نه یه زور لباس خوشحالها را تنش کنم.  فقط بنشینم و بگذارم او برایم حرف بزند. ببینید که بزرگ شده! ببینید این که صدایش را هم یادمان رفته، چه حرفهای قشنگی بلد است. میخواهم محکم بغلش کنم و بگویم که دیگر هیچ وقت فراموشش نمیکنم. 
خودخواهی است که حوصله هیچ کس را نداشته باشی؟ خب خودخواهی باشد. نمیخواهم بروم پیش روانشناس. نمیخواهم با دوستهای نداشته ام حرف بزنم. نمیخواهم با مادرم درد دل کنم. نمیخواهم توی تستهای روانشناسی و سایتهای مزخرف دنبال خودم بگردم. نمیخواهم با خودم حرف بزنم. اصلا چرا باید این همه حرف بزنیم؟ چرا باید اینقدر همدیگر را ببینیم و نشان بدهیم؟ جمع کنید این آینه های لعنتی را. نمیخواهم توی همه شان باشم. من فقط یک جا هستم. همین تو. توی همین جسم کوتوله خپل خودم. من همین مدلی بلدم. بیایید فرار کنیم اصلا. از همدیگر فرار کنیم و به همدیگر پناه بیاوریم. برویم یک جای تاریک. دور آتش برقصیم. یک جوری که یادمان برود. قاطی کنیم اصلا همه چیز را. اصلا حالیمان نشود که من تو هستم یا تو من هستی. حل شویم. ذوب شویم توی موسیقی. و از ما فقط جای پایی بماند که با جای پای نفر بعدی محو میشود. بیایید اصلا بد باشیم. بد بودن که بد نیست. وقتی یک وقتهایی آدم بلد است خوب باشد، پس بگذارید گاهی هم بد باشد. چه اهمیتی دارد که شما از رقصیدن من خوشتان می آید یا نه؟ ‌
اصلا چرا همیشه باید رو باشیم؟ عیان باشیم؟‌ یک چیزهایی را غرق کنید. بگذارید اسمش را هر چه میخواهند بگذارند. دورویی. ریا. هر چیز. یک کسانی را از ته دریا نجات دهید بگذارید حرف بزنند. بگذارید با شما برقصند. بگذارید باشند. یک چیزهایی ته وجود همه آدمها هست. امکان ندارد که نباشد. اگر نجات غریق نیست به درک، خودت حلقه نجات را بینداز توی آب. مطمئن باش دیر یا زود دستی آن را میگیرد. و فریادی میشنوی که وای... آشناست! و میفهمی که همه عمر، در پس زمینه ذهنت، آن را شنیده ای. 
حالا رهایش کنید. بگذازید داد بزند. بگذارید بدود. اینهمه غرق شد، حالا بگذارید ببارد.
بیایید بباریم. بیایید طوفان شویم. بایید تکراری و خز و زرد باشیم. بیایید همینجا که نشسته ایم،‌ روی کیبوردهایمان بالا بیاوریم و جان و دلمان که پوسید زیر خروار ماهی مرده، هوایی تازه بخورد. چه کسی جلویتان را میگیرد؟ بزنید توی دهنش، دستش را بگیرید بیاورید توی تاریکی. 
اصلا چرا همه باید خوب باشند؟‌ من که نمیگویم آقای روانشناس اشتباه میگوید. ولی این که او درست میگوید دلیل نیمشود که من طوری که او میخواهد باشم. میخواهم جیغ بزنم. میخواهم دیوانه بازی در بیاورم. بدون این که استاد نقاشی دستور بدهد: ‌دیوانه باشید...  و من دست وپایم را گم کنم. بدون این که زورکی رنگ بمالم به صورتم و بدوم توی کوچه و با صدای بلند آواز بخوانم. میخواهم معمولی دیوانه باشم. قدم بزنم دور اتاقم. مگر همه باید مدل استادهای هنری دیوانه بشوند؟
به درک که مادرم نوشته هایم را میخواند. به درک که غصه میخورد. همین یک نفر است؟‌ همین یکی را هم نمیخواهم. اصلا چرا باید کسی من را دوست داشته باشد؟‌ اصلا نمی خواهم توی هر جمله ام به تو و تو و تو فکر کنم. به این که کاش فلانی ناراحت نشود یکهو، کاش فلانی دلش بسوزد،  کاش فلانی خوشحال شود، کاش فلانی من را دوست داشته باشد، کاش فلانی بفهمد که من دوستش دارم، کاش فلانی بمیرد...
همه تان بروید گم شوید. من هم میروم گم میشوم. اینهمه بودن به چه دردمان خورد؟‌ کمی نباشیم. بیایید آتش را خاموش کنیم . دور تاریکی برقصیم. بیایید اصلا همین موسیقی را هم قطع کنیم و با ساز دل خودمان برقصیم. من این را دوست دارم. همین دستی که توی هوا میچرخد و نمیدانم مال من است یا مال تو یا مال او. همین که گم شویم. قاطی شویم. چه کسی ما را میبیند؟‌ چه کسی میشنود؟ مگر نه آن که اولش دریا فقط یکی بوده و آخرش هم یکی خواهد بود؟ بیایید درها را باز کنیم و دریاها را بریزیم وسط و خودمان را بیرون بکشیم و  با صدای بلند برقصیم.. بیایید ذوب شویم. 
اینهمه بودن به چه دردمان خورد؟ کمی نباشیم. 

  • سارا
خب. این روزها در چه حالی میباشم؟ 
از روز اول آزادی بگم. امتحان آخرم که خراب شد و حسابی آبروم جلوی خانم رفت. وقت تقلب نوشتن هم نداشتم. سالنمونم عوض کرده بودن و حتی یک کلمه هم نتونستم از کسی نگاه کنم. اعصابم خورد شد.
بله میدونم اینا اصلا مهم نیست و فقط آدمای بی غم احمق حرص نمره شونو میخورن. باشه فهمیدم مرسی. :/

رفتم پیش روانشناس. در جلسه دوم متوجه شدم که موهاش فرفری نیست بلکه فقط کمی مجعده. چرا فکر میکردم فرفریه؟ یعنی قشنگ یه چیزی تو مایه های باب راس تو ذهنم بود. عجیبه. حالا هر چی تفکر من در باب خطای شناختی در تخمین شعاع جعد گیسوی دکتر عمیقتر میشد، اون بیشتر به مسائل متفرقه میپرداخت و سوالای بیربط میپرسید. آخرشم گفت نشانه های افسردگی رو داری. جدا؟‌ فکر میکردم خوب شدم! 
بعدم گفت زود به زود بیا بعد برا دو هفته دیگه وقت داد. :/ فرداشم رفتم تست طرحواره دادم. یه جوری میگفت فکر کردم چیییییی هست. شبیه همین تستایی بود که تو اینترنت ریخته. 
ولی خداییش قیافه دکتره خیلی ترسناکه. یه جوری نگات میکنه انگار داره فکرتو میخونه، جرئت نمیکنی دروغ بگی. حالا دو هفته دیگه باید برم ببینم با توجه به تست چه کمبودی دارم... واهاهای. 

رفتم چهارهزار تومن دادم و چهار تا مغز پاکن اتودی خریدم اما همین که خواستم مغز را درون پاکن نهم،‌ دیدم عه عه عه! مغزه رو گذاشته بودم این تو زیر قبلیه که گم نشه. قبلیه خیلی کوچیک شد و انداختمش بیرون. ولی دیگه به پشت سرش توجه نکردم. از پیدا کردنش احساس غرور پیدا کردم و عمیقا خوشحال شدم. اگه یه وقت خواستین منو خوشحال کنین،‌ ( چون دوستان خیلی میپرسن گفتم توضیح بدم)‌ کافیه یه دونه هسته خرمایی رو که الآن رو میزمه بردارین. تا صبح اینقد گریه میکنم که وقتی بهم بدینش،‌ در جا عاشقتون میشم. (‌البته باید همون هسته باشه ها. گول نمیخورم) 
 
رفتم کلاس والیبال و شنا. در والیبال برای بچه های مردم مربیگری در آوردم و ژست این آدمایی که خیلی حالیشونه ولی اطرافیانشون قد گاو رسم زندگی بلد نیستنو گرفتم و در شنا عین سوسک بال بال زدم. :) آخرین باری که پامو تو آب گذاشته بودم شیش سال پیش بود. ایندفعه معلم شنا خیلی بداخلاقه. هر وقت میخواد صدا بزنه آب میپاشه تو آدم. سعی میکنم همیشه زل زده باشم بهش. میترسم ازش. ولی خب ازش ممنونم که داره درس میده. اون موقعها هی میرفتم هی میگفتم چرا یاد نمیگیرم. نامرد بعد دو ترم نفس گیری به ما یاد نداده بود. هی میگفتم ملت چه جوری میرن زیر آب و دماغشون شوکه نمیشه. :/

جلسه اول کارآموزی با چهره یک پیرمرد آغاز شد. سرعت و قدرت کارم ستودنی بود. در سه ساعت اینو کار کردم. دوسش دارم.


رفتم جلسه اول داوری خوارزمی و داور به شعرم گفت: "قابل قبول". میخواستم بگم خودتی. ولی فقط لبخند زدم. این چه وضعشه؟‌ یه نفر که گویا خیلی هم فرد مهمی هست بهت میگه ستاااااره. میگه این شعر حیرت منو برانگیخته. بعد یکی دیگه با کلی ناز و ادا آخرش میگه قابل قبول؟ اصلا اون کیه که بخواد شعر منو قبول کنه؟ اصلا خودش از همه شاعرایی که تا حالا دیدم قابل قبول تره. ایش.

رفتم با سرمستی یک دوست رو تا میخورد زدم. از هر طرف که بگی. رسما با خاک یکسانش کردم و قشنگ دلم خنک شد. بعدم بهش گفتم ننه من غریبم بازی در نیار. بعد عذاب وجدان گرفتم  و همینکارا رو با خودم کردم. بعد دوباره به خودم حق دادم. بعد دوباره به اون، بعد دوباره ... 
آخرش رفتم جلو و خیلی مودبانه قهر کردیم. تا روز قیامت! احساس بدی بود.

گوشه ناخنم داشت میشکست،‌ اومدم برای پیشگیری اون تیکه رو جدا کنم نصف ناخن رفت. حالا تا یه ماه سه تارم صدای بچه ببعی میده. :(

واقعا هنوز داری میخونی؟‌ تو دیگه چه علافی هستی.

سارا بهم پیام داد. فکر کردم واتساپ نصب کرده که چت کنیم. فهمیدم کار واجبی داشته نصب کرده بعد این وسط یه پیامی هم به من داده. :/

تلاش کردم برا شعر گفتن. خیلی تلاش کردم. خیلی. 

قراره همه چی همینجوری ادامه پیدا کنه؟ وا!

شیش تا پست گذاشتم تو خرداد. آفرین به خودم. به این فکر کردم که هفت ساله دارم وبلاگ مینویسم و به خودم افتخار کردم. نگین کم مینویسی که باید بگم آدم در روزای اول وبلاگ نویسی جوگیره. هفت سال دیگه‌تونو میبینم. ( اصلا منظورم به ستاره نبود)

کاشکی لااقل فوتبالی بودیم. خیلی سعی کردم مثل بقیه برا گل خودی خوشحال و برای گل مردود ناراحت بشم. کمی شدم. ولی خیلی کم بود.

تو داوری خوارزمی یکی از بچه های دبستانو دیدم. قبلش تو گروه تلگرام پیداش کرده بودم ... با هم حرف زدیم و گفت منو یادش نمیاد. اون وقت وقتی همو دیدم، بغلم کرد گفت خیلی وقت بود ندیده بودمت عزیزم! یعنی چی به نظرتون؟

ده تومن پول ریختم به حساب همکلاسیم. چه مسخرس که آدم ده تومن پول بریزه به حساب کسی!

جلسه سوم کارآموزی و ادامه کار هایپررئال. نسبت به جلسه قبل به وضوح افت داشتم. اصن نمیخوام. :((

جستارهایی در باب عشق رو خوندم. بخوای یادداشت، برداری باید کل کتابو بازنویسی کنی. چه موجود نازنینیست این آلن. (‌بقیه‌ی اسمشو هی یادم میره. یا میگم آلن دولن یا میگم وودی آلن. :/) سخنرانی تدشم دیدم. خیلی بد بود. انقد سریع حرف میزد که با وجود زیرنویس فارسی نفهیدم چی میگه! یعنی حرف حسابشو نفهمیدم. برو همون کتابتو بنویس آلن جان که محتواهای عشقولتو با سرعت خنگولی خودمون بخونیم خیلی شیرینتره.

و اما کلاس خوارزمی. کلاس عروض و قافیه! :/ چقـــــدر حرف دارم در این باره. 
استاد پرسید تو میتونی وزن شعرو بگی؟ گفتم نمیدونم فکر کنم بتونم. گفت حالا یه شعر میخونم بگو. شعرو که خوند یهو یه پسره از اون ور وزنو گفت! استادم گفت آفرین چه حضور ذهنی....! ماتم برده بود. چقد پررو بود پسره، چقد نفهم بود "استاد"ه.... :( نگاهی به بغل دستیم انداختم. خندید و گفت: این همونس که هی تو گروه وویس میذاره؟ 
گفتم آره. 
استاده که شوت بود. باید خودم حقمو میگرفتم همون وقت. چرا نگرفتم؟؟ 

:((
  • سارا

با خارجکی ها

۳۱
خرداد

رفته بودم باغ دولت آباد. میخواستم شعر بگم. از راه رفتن که خسته شدم، نشستم کنار یه درخت و شروع کردم به خالی کردن چیزایی که تو مغزم بود. اه! مردمو نگاه نکن! بشین بنویس! بچه مدرسه ای ها رفته بودن. ولی ایندفعه توریستا هی از جلوم رد میشدن و من هی عین آدم ندیده ها نگاشون میکردم. نمیدونم چرا از نگاه کردن به آدما سیر نمیشم. به خصوص وقتی کار دارم!

یه دفعه یه خانم و آقای خارجکی دیدم که در حین عبور لبخند ملیحی بهم زدن. منم لبخند زدم. بعد یهو آقاهه گفت: can I take a photo?

  • سارا

یه موقعی یه شعر گفته بودم:‌

حس میکنم لبریز احساسم... اما چه احساسی نمیدانم

یادمه موقعی که اینو نوشتم واقعا لبریز از احساس بودم اما هر چی فکر میکردم نمیفهمیدم احساسم خوبه یا بده یا حتی معمولیه! یه چیزی تو قلبم همینطوری داشت گرمب گرمب میکرد. هنوز نفهمیدم اون روز، که شدیدا معمولی بود مثل همه روزای دیگه، چه احساسی داشتم که اونطوری هیجان زده بودم. ولی هر چی که بود دیگه هیچ وقت تجربش نکردم.

حالا الآن دقیقا تو نقطه مقابل اون روز قرار دارم. در یک بی احساسی و بی تفاوتی شدید نسبت به خودم و اطرافم گیر افتادم. در حدی که اگه الان بیای وایسی جلوی من و یه گلوله خالی کنی تو مغز خودت و یکی از اون طرف جیغ بزنه: خدا مرگم بده چی شد؟؟؟ من میگم: مرد. و به نوشتن این متن ادامه میدم.

چند تا دونه فندق و بادوم و پسته رو میزمه. حوصله نداشتم بذارم تو ظرف. میدونم که میزم در بهترین حالت، سرشار از مواد شیمیایی پاک کنندس. ولی هی برمیدارم میخورم. نه که بگم خوشمزه دونمو پر میکنه ها، نه ولی همینطوری برای این که یه کاری کرده باشم بر میدارم و میخورم.

فکر کنم رفتم تو افسردگی شروع تابستون. گمونم دو تا دلیل داره:

1. بالاخره بعد از یازده سال حالیم شده که تابستونها همیشه تموم میشن. اصلنم عجیب نیست و در همه ادوار تاریخ بشری بلااستثنا اتفاق افتاده.

این کشف مهم، علاوه بر این که احتمالا حس غافلگیری آخر شهریورو از بین میبره، هیجان اول تیرو هم از بین میبره. چیه مگه؟ یه فصله مثل بقیه تموم میشه میره. :/

2. حجم زیادی از برنامه زندگیمو روی تابستون بنا کردم. کم کم داره میشکنه. :/

بله. البته بی حسی شدیدم میتونه ناشی از یه مقوله دیگه هم باشه. چرا اینگونه ام من؟

در این مدت یه سری مسابقه شرکت کردم. (همشون در آخرین مهلت یا بعضا گذشته از مهلت) و یه سری مسابقه هم در پیش دارم که تا دقیقه نود برای ثبت نام در اونها وقت دارم.

چرا اینجوری میکنی آخه هان؟ چرا همینجوری در و دیوارو نگا میکنی یهو تلفن که زنگ میخوره تازه یادت میاد کار زیاد داری و وقت کم؟ بگو دردت چیه دلبندم؟!

کجا رفت نه سالگی؟‌ یه پاک کن، دو سال استفادش کردم آخرشم وقتی به ابعاد نیم سانتی متر مکعب در اومد نگهش داشتم تو یه جعبه. حالا سالی سه چهار تا پاکن میخرم. چرا آخه همه چی گم میشه؟!

دیگه داره جدا حالم از خودم به هم میخوره. همه چیز گم شده! همه چیز دیر شده! و من همچنان زیر کاغذای طراحی  و کتابای نصفه نصفه و پوست پسته و لپتاپ به سقف خیره شدم و به آینده ای که فکر میکنم که از بس مجسمش کردم دیگه داره حالمو به هم میزنه.

خب. حالا میریم سراغ قلم کاغذ. درد و درمونو روش مینویسیم. اهه اههم....

اقلام گم شده: (اگه پیدا کردین بهم بگین. نوشتم که حواسم باشه بیشتر نشه)

تراش 17 هزار تومنی

خودکار آبی سی کلاس درشم گم نشده بود (پیدا شد لای کلاسور بود:)

پاکن مشکی

فلش قدیمی

فلش جدید ( پشت تلویزیون بود صدرا میخواست فیلم بذاره پیداش کرد!)

مداد طراحی b12

هندزفری، یار دیرین ( ایشونم لای کلاسور بودن :))

پاکنِ پاکن اتودی که شیش ماه نگهش داشتم برا وقتی که پاکن قبلیه تموم شه :(( بدین وسیله اعلام میدارم که این مورد پیدا شد! تو خود پاکن بود D:

 

هشت تا شد. کم میشه که اضافه نمیشه فهمیدی؟؟؟ فهمیدی یا فرو کنم تو اون گوشت؟؟؟ 

در و دیوار اتاق تماشا نداره به خدا وقت واسه این کارا زیاده. 

نزن هفت تا شد. دودورو دودو دو.

پنج تا! 

چهار تا. :)

 

ضمنا، فردا، هرررررچیزی که مهلتش خواهد گذشت، انجام میشه اوکی؟؟؟      

بی تربیت. خدافس.

 

  • سارا

توی ماشین بودیم. داشتیم میرفتیم خونه. گفتم وای بابا دروازه رو رد کردیم. یه دروازه بزرگ فوتبال بود که یادم نیست چی کارش داشتم. برگشتیم. ولی باز جای دروازه رو رد کردیم. اصلا مقصدمون دروازه بود. چطور ردش کردیم؟ دوباره برگشتیم. دیگه از تو ماشین بودن خسته شده بودیم. بالاخره راه ده دقیقه ای رو تو نیم ساعت رفتیم. رسیدیم. داشتیم فکر میکردیم اگه همینجا کارمونو انجام بدیم، ( یه جایی بود شبیه کاهدون، دروازه ما هم اونجا بود.)‌ صاحبش ناراحت میشه یا نه. کاشکی میدونستم چی کار میخواستیم بکنیم!

یهو سقف و همه چی رفت. شد مثل باغ. بعد شد مثل بیابون. بعد یهو همه چی عوض شد. نمیدونم به نظرم صاحاب کاهدون داشت یه چیزی تعریف میکرد. داشت درباره دین و عقل و آدمیزاد حرف میزد به گمونم... استدلال میکرد و تاریخچه آدمیزادو برامون ورق میزد...

وسط یه بیایون بی نهایت، باد میومد و خاک میزد تو صورتمون، وایساده بودیم و سیر تکامل انسانو نگاه میکردیم. از اون اول که راه می رفت... بعد کشف کرد که میتونه از حیوونا استفاده کنه... موسیقی تندتر شد. سرعت بیشتر شد. آدمیزاد جلو میرفت و زمین زیر پای ما هم همراهش. ما بدون حرکت جلو میرفتیم و اون روی اسب. آدمیزاد لباسدار شد. لباساش قشنگتر شد. بنا ساخت. موسیقی باشکوه تر شد. امپراطوری ساخت. قدرت ساخت. سرعت بیشتر میشد. داشتم سرگیجه میگرفتم. بعد یه دنیا درخت جهانو پر کرد. انگار یه کیسه درخت خالی کرده باشی وسط بیابون. از اون بالا خیلی کوچیک بود. آب اومد. آب اومد روی درختا. آدمیزاد قایق ساخت. روی آبهای معلق جلو رفت. درختا خوابیدن. آدمیزاد تاخت. رفت جلو. پشت سرش دوباره سبز شد. دوباره تاخت، دوباره سبز شد، دوباره تاخت، دوباره سبز شد. بزرگتر شد. آدما بزرگتر میشدن یا ما نزدیکتر؟‌ نمیدونم. از شدت زیبایی و وحشت خودمو احساس نمیکردم. آدمیزاد جلو رفت. ماشین ساخت. سرعت بیشتر میشد. جلو رفت. تانک ساخت. تانک بزرگ تر شد. تانک از همه درختا خیلی خیلی بزرگتر بود. خیلی خیلی. همهشون محو شدن. پس زمینه بی رنگ شد. آتیش. جیغ زدیم. رفت. خیلی سریع رفت. گردونه زیر پامون نتونست به گردش برسه. آدمیزاد جلو زد. آدمیزاد کشتی ساخت. کشتی از ما هم بزرگتر بود. سوار کشتی شدیم. ورق خوردیم. از آب و خاک و جنگل گذشتیم. پایان اپیزود اول.

معلم جغرافیامون گفت حیفه امکانات اینجا رو استفاده نکنین. نفهمیدم مدرسه مون بود یا اردو. سوار آسانسور شدیم. چندتا چندتا. من و مینا با هم بودیم. دست همو گرفته بودیم. روی هوا ایستاده بودیم. نمیدونم چی زیر پامون بود. راه افتادیم. گردونه ای زیر پامون بود. نمیدونم بر پایه توهم اونا رو برامون ساخته بودن یا واقعیت داشت. پیش خودم فکر میکردم یعنی مدرسه انقد پول داره؟ رفتیم و از ساختمونا گذشتیم. از زیر پلا، اونجایی که فقط پرنده ها میتونن برن، از روی اهرام ثلاثه، از کویرا و بیابونا، از عجیب ترین ساخته های دست بشر، از توی پاساژای خارجی، از شهربازیهای غول آسا، از بالای بالای بالا، خدایا تموم نشه؟ ساختمونای شرقی، ساختمونای غربی، درختای سردسیری، درختای گرمسیری، زشتی، زیبایی، توی خاک،‌ روی خاک، از پایین پایین پایین، ذره ذره ی اتمسفر زمینو استشمام کردیم. یه لحظه چشمامو بستم. من و اینهمه خوشبختی؟ گفتم ببین اینا همش توهمه. دوباره باز کردم. نه نبود واقعی بود، یه ثانیه دوباره دیدمشون. پس واقعیه. بذار ببینم. بوم. سیاهی.

پامون رسید رو زمین. زمین صاف معمولی. در آسانسور باز شد. بچه های دیگه اونجا بودن. زبونم قفل شده بود که یکی گفت: ‌به نظر من که هیچی نداشت. مینا گفت: خب حالا بد نبود. و حجم بزرگ حیرت من از دستام افتاد و زیر حرفای بقیه مچاله شد، آب شد، رفت تو زمین.

گفتن دفتر کارت دارن. رفتم. گفت اون بیرون با کی حرف زدی؟ گفتم هیشکی. سوتفاهمی بود. حل شد. حرفای سبکمون توی هوای ساده مدرسه پخش شد. زنگ تفریح بود. یه چیزی خوردیم. خانم داشت میومد. هیچ کس درباره سفر حرف نمیزد. نکنه همش توهم بود؟


پ. ن: اون دوستی که منفی دادن هدفشون چی بوده؟! خب خوابم بوده دیگه با چی مخالفین؟! 


پ.ن2: یادم اومد! اون شب لوسی رو دیده بودم... عجب چیزی بود... 

 

  • سارا