!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

موسیقی رو شبیه سخنرانی میشنوم. سخنرانی ای که توی اون، یه نفر میخواد چیزی رو بهم اثبات کنه. اول یه مقدمه نرم و آروم و توضیح صورت مسئله، بعد ماجرا آروم آروم شروع میشه و کم کم میرسه به اوج. و این وسط، هرجایی که لازم باشه،‌سخنران برمیگرده به صورت مسئله و گره مبهمی که ازش خواستیم برامون بازش کنه. تا ببینیم چقد موفق بوده! کم کم یه اتفاقی، درونت شروع میشه. بعضی جاها انتظار داری چیزای کلیشه ای بشنوی. منتظری حرفاشو بزنه و آهی بکشی و گوشیتو از تو جیبت دراری. اما یه دفعه میبینی که جوری حرفی برای گفتن برات نذاشته که دوست داری دوباره و دوباره حرفاشو بشنوی تا مطمئن بشی که گولت نزده.

تو بعضی از صحبتا طرف اول تا آخر داره میگه: خب دیگه! اینجوریه دیگه! دیگه دیگه... اصن من دوست دارم اینجوری باشه دلیل خاصی هم نداره. بعضی ها برای این صداقت و سادگیش دست میزنن وهو میکشن. خب، اینم یه جورشه. ولی من اونایی رو دوست دارم که شاید فهمیدنشون کمی تمرکز میخواد. کمی انرژی مضاعف، ولی عوضش موقعی که میره به سمت فرود و دستتو آماده میکنی برای این که توی نتیجه گیری کمکش کنی، خیالت راحته و لبخند رو لبات. چه نتیجه گیری خوبی، چه بحث خوبی. قانع شدی، اما نه کلیشه ای بود و نه خسته کننده!

وقتی قراره به یه نتیجه شاد برسه، بالا میره و پایین میاد واز زمین و زمان میگه و حس میکنی که برای فهمیدن اینهمه قشنگی از زمین و هوا و چپ و راست، وقت نداری. میخوای گوشاتو دراری بگیری تو دستت که شاید بهتر بتونه اون حرفا رو بخونه و ازشون عقب نمونه. ولی نمیشه. آخرش یه جوری مغلوبت میکنه که خودتم نمیدونی چه طور ولی... انگار کلاف سردرگمتو، شکل یه آویز قشنگ، بند میکنه جلوی ذهنت.

بعضی وقتا دلت میخواد بفهمه تو دلت چیه و برات بگه ازش. میگه.... شروع میکنه... آروم آروم... با حوصله... از یه نقطه خاص مرموز که  دیوونت کرده. میگه و میگه و سوهان میکشه روی دل زخمیت. اشکت درمیاد ولی... ولی انگار یه چیزی کشف شد...یه گره باز شد... یه حالی دگرگون شد... نه از بد به خوب... از یه حال نامعلوم، به یه حال آشنا.  

بعضی وقتا هم هست که میگی اینا چه خزعبلاتیه؟ یعنی چی مردم به چی گوش میدن؟ اینو میفهمی که یه ارتباطی بین اینایی که میگه هست، یه موجود عجیبی که از اول تا آخر روی سن حضور داره. اما چی؟ نمیتونی درک کنی. میبینی که بعضیا کف میزنن و میخندن و گریه میکنن اما تو هیچی نمیفهمی. یه بار به مردم میخندی. یه بار به نوازنده ... ولی کم کم گوش میدی. چند تا کلمه به زبون خودت اون تو پیدا میکنی و این بار به خودت میخندی. زبون طرفو بلد نبودی! شاید اول احتیاج به مترجم داشته باشی. اما کم کم یاد میگیری. کم کم میتونی کلمات آشنا رو بشنوی. چرا تا حالا نشنیدم؟ و بعد...کم کم اونایی که بلد نبودی رو هم یاد میگیری. و به اونجا میرسه که میتونی زار زار گریه کنی با اون چیزی که کم کم، از پشت پرده­ ی نامرئی داره هویدا میشه.


حرف نوازنده های مختلفو شنیدم از جاهای مختلف. هرچی هم بخوام منصف باشم، هر کسی یه مدلو میپسنده. من یکی، وقتی یه موسیقی ایرانی خوب گوش میدم، حس می کنم تو وجودم، تک تک نُتا،‌ بدون دعوا میشینن سر جای خودشون. البته گاهی با موسیقی پاپ هم همین حسو پیدا می کنم. و خب، دارم زبونای جدیدم یاد میگیرم. گوشم، کم کم داره بلد میشه که فراتر از اینم میشه رفت!

 اما  بعضی وقتا حس میکنم که طرف از اول تا آخر‌ جای این که چیزی رو حل کنه یا حتی چیزی رو بیان کنه، فقط دور خودش میچرخه. یه کمی از خودش میگه،‌ یه کم حرفای بقیه رو تکرار میکنه، اینا رو با هم مخلوط میکنه، نتا میریزه روی صفحه و توش الکی انتخاب میکنه... و آخرش، آخرش دوست داره بگه من با همین بی اساسیم قشنگم! و براش کف میزنن. یعنی معما رو حل کرد؟ چه آسون. نه دوست ندارم انقد زود قانع شم.

به نظر من، موسیقی... هنر.... واسه اینه که بشینه تو دلت و چیزی رو ببینه که تو نمیبینی. نه اینکه هوار شه رو احساست و خودش، یه چیز بزرگتر درست کنه.



تصمیم گرفتم طوری بنویسم که خودم بفهمم چی میگم، کافی باشه! و پشت سر هم و تقریبا بدون فکر کردن.

هیچ فایده ای هم که نداشته باشه، خیلی لذت داره. البته نوشتنش. خوندنشو نمی دونم!


  • سارا

دیروز بعد از ظهر بود. حدودا ساعت پنج. یه دفعه زیر چند تا کتاب، کنار تختم، بهترین شکل ممکن از مصطفی مستورو پیدا کردم. خیلی دنبالش گشته بودم. بر داشتم بخونمش. صفحه اول، توی اتوبوس، یه زن و شوهری بودن، اسم زنه فک کنم کلر بود. شوهرشم وحید. زنه یه چیزی داشت میگفت که یادم نیست فکر کنم در مورد بچه هاشون بود. یه خورده حرف زدن و اینا...بعد یه جایی دو تا دختر فاحشه میومدن تو اتوبوس و ته اتوبوس مینشستن. قشنگ یادمه که یکیشون که گوشواره های بزرگی داشت دم گوش اون یکی یه چیزی گفت که دو تایی خندیدن. خوب یادمه.

شب دوباره کتابه رو برداشتم که ببینم قضیه وحید و کلر چی شد. ولی نبودن. کتابو که باز کردم دیدم اصلا این مدلی ننوشته که. این همش تو ایران اتفاق افتاده. یادم افتاد که داستان اولشو قبلا خوندم اصلا  وحید و کلر و اینا نبود که!

با اینکه مطمئن بودم همون کتاب بوده اما دوباره و دوباره هر چی کتاب دور و بر بود برداشتم باز کردم، هیچ کدوم نبود! دوباره هی کتاب مستورو باز می کردم چــــــند بار کلشو ورقر زدم میگفتم نکنه این دفعه پیدا شه! ولی همچنان خبری از وحید و کلر نبود. ولی من مطمئنم که خوندمش. خودم خوندم. خواب و این چیزا هم نبود. من دیروز نه خوابیدم و نه خسته بودم که همینطوری خوابم ببره. تو اینترنتم نبود، توی یه کتاب بود، صفحه اول کتاب بود، کتابشم همین کتاب مستور بود. قشنگ یادمه. حتی یادمه که گفتم الآن این دو تا زن که اومدن تو اتوبوس و رفتن، چه مفهومی رو میخواست برسونه و بعد گفتم که آره مستور همیشه اینطور چیزای فرعی تو داستاناش میاره! 

الآن منتظر گره گشایی هستین؟ اگه گشاییده شد به منم خبر بدین! من که همینطوری تو شوکم. برم یه بار دیگه کتابه رو باز کنم ببینم فرقی کرده یا نه. 

  • سارا
دیگر نمی دانم باید چه کار کنم. مغزم داغ کرده از بس که تند و تند کشیده ام و وقت داشت کم می آمد. مراقب اعلام کرد: پنج دقیقه.
یک سوال خیلی ساده را پاک از یاد برده ام. هرچه صبر می کنم چیزی به ذهنم نمیرسد. با عصبانیت (نمیدانم از دست چه کسی) برگه را می گذارم روی میز و می آیم بیرون. یک نفر یادآوری می کند که سرویس دم در عجله دارد و من با چشمهای خسته و پاهای سست می خواهم بروم که کسی صدایم می زند. ساراست.
- یه نامه داری!
با شنیدن کلمهء نامه، یکدفعه به یاد یکی از دوست های سارا می افتم. همان که بارها از او برایم گفته بود و نوشته هایش را نشانم داده بود.  نامه را می دهد دستم: " رسد به دست سارا درهمی. لطفا!" در حالی که طبق معمول در نشان دادن هیجانم عاجزم، نامه را میگیرم، خداحافظی میکنم و میروم. دستخط روی پاکت را نگاه می کنم. بله، خودش است:‌ ثمین.

توی سرویس، نامه را با نهایت احترامی که می توانم باز می کنم. بله، ثمینِ ثمین است! با همان چند صفحه ای که از او خوانده ام، حس می کنم که خوب میشناسمش. مثل یک دوست قدیمی. نوشته هایم را اینجا خوانده است. درباره خواهران کوچکم و خواهران کوچکمان نوشته. از این که دلش گرفته. از این که میخواهد ثابت کند که آسمان کابل هم آبی است اگر آدمها بگذارند. کلمه کلمه اش را با دقت مرور می کنم. چقدر با دقت کلمات را به کار برده است. اخمهایم باز می شود! نوشته است که می دانم سبز هستی، با آن که ندیدمت. و من به این فکر می کنم که در این مدت چقدر به او فکر کرده ام و با خودم کلمه "سبز"‌را تکرار کرده ام.

یاد روزی می افتم که تصمیم گرفته بودم دیگر با سارا کاری نداشته باشم. با او و دوست هایش. یادم نیست در چه حال و اوضاعی بودم، گمانم داشتم گریه هم می کردم. آن روز مدتی با سارا حرف زده بودم و دلم گرفته بود. دلم گرفته بود از این که آدمهایی تا این حد متفاوت دیده بودم. از همانهایی که دوست داشتم روزی ببینمشان! و بارها دیالوگ هایی فرضی بین خودم و آنها طراحی کرده بودم. نمی دانم چرا غمگین بودم. شاید نمیخواستم از دنیای کوچک و غمزده ام جدا شوم. شاید آن حسی که آن روز داشتم، اعتیادی ظریف به غصه خوردن بود.... نمی دانم.

با خودم فکر می کنم که ذهن آدم چقدر میتواند جای چیزهای خوب باشد. منظره های شفاف و امیدهای واقعی و سبزی های ناب و خیلی چیزهای دیگر....که میتوانند، جای نمره امتحان ترسیم فنی بنشینند.

امروز، آنقدر با عجله از مدرسه بیرون آمدم که وقتی برای خداحافظی ها و بغل های مصنوعی و جمله های تکرارشوندهء بی جواب نماند. اگرچه از یک طرف خوب بود اما بدون اینها حس می کردم که پرونده ماجرا هنوز، یک جورهایی باز است... 

ممنون ثمین. حسن ختام خوبی بود.
  • سارا

صدای خواب ها

۱۵
خرداد

ساعت هفت و نیم بود. سر و صدا میومد. نمیدونم خواب بودم یا بیدار. گیج بودم. از یه طرف تلاش میکردم که برگردم به خواب و از یه طرف دلم میخواست بیدار شم. نفهمیدم چی شد. نفهمیدم کجا رفتم. چند تا تصویر بود. از همه جا. تصویرای قشنگ. خیلی قشنگ... مسحور زیباییشون شده بودم. نفسم بند اومده بود از اون همه قشنگی. تو پس زمینه هم یه آهنگ قدیمی داشت پخش میشد. یه آهنگ آشنا و معروف... خیلی دلنشین بود. خیلی درست بود... 

نمیدونستم برای چیزی که میشنوم ذوق کنم یا برای چیزی که میبینم... غرق در آرامش بودم و ترس که نکنه تموم شه...نکنه....
 تموم شد
از اون تصویرا که نمیدونم فیلم بودن یا عکس، هیچی یادم نمونده بود. ولی اون نوای شیرین هنوز توی ذهنم میرقصید. اما اگه یه لحظه ازش غافل میشدم میخواست فرار کنه.. کاش بلد بودم بنویسمش تا یادم نره. داشتم فکر می کردم برم با سه تار بزنم و بعد از استاد سه تارم بپرسم که این آهنگ چیه که اشک منو درآورد. ولی اون موقع سه تاری دم دستم نبود. میترسیدم. نباید فراموشش می کردم...

ضبط ماشین روشن شد. خواننده شروع کرد به خوندن. ترسیدم. گوشامو گرفتم و خواستم مطمئن بشم که اون سر جاش هست.... نبود. رفت. در رفت.

تنها امیدم این بود که امشب که میخوابم دوباره اون صدا رو بشنوم . چه خیالی... تا صبح، همه اضطراب عالمو تو دستام نگه داشته بودم و میترسیدم رهاش کنم. یه صدایی تو دلم میگفت سارا باور کن خوابه. همیشه همینطوره... باور نکردم. چشمام که باز شد حس کردم خیلی خستم باید بخوابم. یادم اومد که نه ساعت خواب بودم. نه ساعت خواب بی فایده. نه چیزی دیدم،‌نه چیزی شنیدم...

  • سارا

اولین امتحانمون ریاضی بود، ما هم گفتیم خب ریاضی که چیزی نیست همون یک ذره خوندنی هم که داره باشه برای صبح.

خب اولین امتحان بود هنوز معنی صبحو نمیدونستم!

بعدم از اونجایی که جدولی مربوط به سینوس و تانژانت واین چیزا باید حفط می کردیم، به خودم گفتم واقعا چه فرقی میکنه که اینا تو ذهنت باشه یا رو کاغذ؟

خب خداییش فرقی نمی کرد.

هیچی دیگه نوشتیم رو یه کاغذ کوچولو و بردیم سر امتحان. منتها از اونجایی که کمی بی اصول تشریف داریم زودتر از موعد کاغذو در آوردیم و خانم معاون مشاهده کردن و گفتن که برگه چرک نویس نباید داشته باشین و برگه رو برداشتن بردن... 

مامان!

منم چهل و پنچ درجه رو حساب کردم و نوشتم ولی شصت و سی رو با حساب کردن نمیشد به دست آورد. دیدم 1.2 و 2.5 شده ولی به ذهنم نرسید که این تقریبا میشه یک دوم. همش رادیکال سه دوم تو ذهنم بود وسعی میکردم اونو واسه خودم اثبات کنم. خلاصه سرتونو درد نیارم در حد سه چهار نمره مربوط میشد به این جدول...! و امتحانی که من دادم، اکه معلم باهام رفیق باشه، میتونه تا یه حدی نمره بده و کل چهار نمره رو کم نکنه. مثلا نصف کم کنه. چون یه چیزای واسه خودم نوشتم که به نظر خودم میتونن درست باشن! منتهی مشکل اینجاست که معلم گرامی نه تنها با بنده رفیق نیستن بلکه به شدت باهام مشکل دارن و همیشه در نگاهشون یک "فک نکن ریاضی بودی خبریه تو هم یه خری مث بقیه" ی خاصی موج میزنه. 

البته نگاهش بی راهم نمیگه چون به قدری از این معلمه بدم میومد که سر کلاسش اگه خوابمم نمی اومد خودمو به خواب میزدم. البته ظاهربین نباشین من خب میخواستم اعتراضمو به  شیوه تدریسش نشون بدم. (این یه شیوه جدید اعتراضه که تازه مد شده winking)

علاوه بر اون مثلثات، یه سری سوال دیگه هم هست که ته دلم خیلی شور میزنه و احساس می کنم دو سه نمره هم از اونا غلط دارم چون تو این چند تا امتحانی که در طول سال گرفته به خوبی نشون دادم که استعداد عجیبی در مشنگ بازی سر امتحان دارم در حدی که خودم وقتی برگمو نگاه می کنم نمیفهمم از کجا اینا رو نوشتم و واقعا یادم نمی آد که موقع نوشتن اینا در چه عالمی سیر میکردم! 

حالا چند میشم؟ 15؟ 17؟ 12؟ هفده بشم خوبه به خدا... فکر کن دختره رشته ریاضی بوده از مدرسه نمونه بعد میگه هفده بشم خوبه...بابا به خدا این دختره تو مدرسه نمونه هم نمره هاش همین بوده چرا نمیفهمین؟!

هی فکر می کردم این تاوان تقلب نوشتنه. نشستم توجیه کردم که سارا من و تو مگه این همه بحث نکردیم و به این نتیجه نرسیدیم که تقلب کردن نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوبه؟ بعد گفتم: نه! من به این نتیجه نرسیدم. تو سعی کردی وانمود کنی که به این نتیجه رسیدیم و خوش و خرم برا خودت مجوز صادر کردی. اخم کرد. بعد برگشت گفت اصلا مگه اهمیتی داره نمره نشستیم دور هم یه تقلبی میکنیم و خوش میگذره دیگه نه؟ اصلا مگر نه این که ذات این نظام آموزشی اشتباهه؟ خب ما هم باید با این کارمون به ریشش بخندیم! یه نگاهی بهش کردم که دیگه هیچی نتونست بگه.

کوچیکتر که بودم هیچ وقت تقلب نمی کردم. اگرم میکردم حداقل بعدش کلی عذاب وجدان میگرفتم! معلم کلاس ششمم میگفت سارا کتابم جلوش باز باشه نمینویسه! حالا نگین چقد مایه تاسفه که پس رفت کرده به جای پیشرفت. اون موقع ها فکرم در همین حد میرسید که گناهه و نباید انجامش داد. بعد یه مدت میگفتم خب وقتی همه تقلب میکنن چرا من نکنم و بعد هی شاگرد اولا رو بزنن تو سرم؟ 

ولی الآن مسئله اینه که واقعا قبول ندارم. خب قانون اونا اشتباهه ما چرا باید این قانون اشتباهو رعایت کنیم در حالی که این کارمون به هیچ کسی هم ضرر نمیزنه؟ بعدها فهمیدم خود معلم کلاس ششم هم با همکاراش سر امتحان ضمن خدمت همشون با تقلب نمره اوردن. استدلالشون هم این بوده که ما که نباید این درسا رو بلد شیم، بچه ها باید یاد بگیرن. با این که قانون این بوده ولی اونا احساس کردن قانون اشتباهیه و بر خلافش عمل کردن. حالا معلمای بدی شدن؟ نع!

هی این حرفا رو به خودم میزنم ولی بازم تهش عذاب وجدان دارم موقع تقلب. بعد از افتضاح ریاضی تصمیم گرفتم حسابی درس بخونم که اون جبران بشه. سر امتحان دینی فقط رسوندم. ولی یه سوالم در کمال ناباوری غلط از آب درومد. امتحان عکاسی یه بیست و پنج صدم غلط دارم که مهم نیست. هیچ گونه تبادلی هم صورت نگرفت! امتحان تاریخ هنرم اگه دوباره غلطای عجیب غریب از توش در نیاد میشم نوزده. خب از اولشم میخواستم بشم نوزده. چه معنی داره آدم تاریخ هنر بیست بشه؟! ولی عجیب بعد امتحان حالم بد بود. چون آخرای امتحان یه سوال بیست و پنج صدمی رو از یه نفر پرسیدم و اون گفت میشه گزینه 3. منم از اونجایی که فکر میکردم همه بهتر از منن چهارو پاک کردم زدم سه. نگو همون چهار درست بود. تازه معلممونم دید و کلی جلوش خجالت کشیدم. و بعدم یه جاخالی بود که هی اومدم بنویسم نگاره های ایرانی ولی نمیدونم چرا ننوشتم! یه حسی درونم میگه به خاطر اون تقلبه بوده که نتونستی جواب درستو بنویسی! آخه نود و نه درصد مواقعی که تقلب میکنم یا همون سوال غلط میشه یا تو یه سوال دیگم یه کاری میکنم که غلط میشه. یا مث این دفعه هر دوش! به خودم میگم ببین این یه نشونس که یعنی تقلب کار بدیه. بعد دوباره استدلالهای قدیمی و این چرخه ادامه دارد...!

الآنم که در خدمتتون هستم فردا امتحان شیمی دارم. از اونجایی که آسونه و معلمشو دوست دارم دلم نمیخواد تقلبی صورت بگیره. ولی ساعت ده شب شروع کردم به درس خوندن و نمیدونم به چه امیدی میخوام برم سر جلسه. و از پنج تا درس دوتاشو فقط خوندم و بدین نتیجه رسیدم که وبلاگ در اولویته.

نمی دونم چرا تا این حد تنبل شدم؟ به خاطر روزس؟ نه قبلنم همین طور بود. از صبح تا افطار فقط هی خوابیدم هی بیدار شدم سه تار زدم چارتا صفحه کتاب خوندم دوباره خوابیدم. تصور کنید... اه چقد نفرت انگیز!

صد بار پا شدم نشستم اینجا که وبلاگ بنویسم ولی هر دفعه یه چیز مهمی یادم می اومد. یه بار یادم می اومد که نقد این فیلمی که پارسال دیدمو نخوندم! یه بار ندایی در درونم به من میگفت چشمی که سگ دارد چگونه چشمی است؟!‌( به جان خودم همینو سرچ کردم و یه خاک تو سرت خاصی تو لوگوی گوگل دیدم) از این ور اون ورم تازه یادآور میشد: فکر کنین من بدل ابی در سریال معمای شاهو ندیده میمردم. میشد اصن؟ یا مثلا "ازدواج خانم بازیگر معروف که صدبار دیده اید+ عکس"چیزیه که بشه ازش گذشت؟ یا مثلا میشه وقتی رفتی تو سایت آقای شعبانعلی که مطالب نغز بخونی ولی میبینی خیلی از سطح شعور تو بالاتر نوشته، صفحه رو ببندی؟ خیر، در اینگونه مواقع باید بری و مطلبایی که دویست بار خوندی رو دوباره بخونی. خلاصه که احساس میکنم اهمال کاری بیش نیستم و بسی عصبی میباشم. 

حالا جالبه بعد از همه این کارا درست زمانی احساس کردم که وبلاگ نویسی لذتبخش ترین کار دنیاست که یادم اومد فردا امتحان شیمی دارم.

هیچی دیگه الآن بیش از نصف کتاب مونده و میدونین که وبلاگ تو اولویت قرار داره و اصن نمیشه ازش گذشت.


دعا کنین فردا امتحانمو خوب شم. تا حالا که بیست نداشتم ببینیم شیمی چی میشه. البته میدونین که نمره اصلا اهمیتی نداره...rolling eyes


پ.ن1: من مطمئنم اون ملک ثابت خائن میدونست سینوس شصت درجه چند میشه ولی نگفت. ماشین حساب و گونیام حرومت باشه!phbbbbt

 نوشت2: سارا (همون دختر کتابخونه) قبل امتحان نشسته بود سریع کل جدولو حفظ کرده بود. آخه هَوو؟؟؟surprise

  • سارا

:l

۲۹
ارديبهشت

حسابی عصبانی ام.

دو بار یه مطلبو ویرایش کردم و مثلا منتشر کردم.

ولی امان از این اینترنت مزخرف دم انتخابات که هی قطع و وصل میشه.

حالا دوباره همون نسخه خام مزخرفش مونده.


عصبانی ام!!!!!


ناخنم شکسته از بیییخ نمیتونم سه تار بزنم....باید حتما یه داستان بنویسم ولی هنوز یه کلمه هم ننوشتم.... غصه انتخاباتم که باید بخوریم... آخه یه آدم چقد طاقت داره؟ فقط میخوام رییسی رییس شه... دیگه من باید بذارم برم از این خونه وگرنه رسما دیوونه میشم.


پ.ن: چند وقته احساس خلاقیت می کنم. امروز چند تا نوشته قدیمیمو خوندم خوشم اومد! تابستان روشنی پیش روی خود می بینم... :)



  • سارا

خواهران کوچک من!

۱۵
ارديبهشت
چند روز پیش با مدرسه برای عکاسی رفته بودیم بیرون. وقتی که خواستیم سوار سرویس بشیم و برگردیم، دیدیم دو تا دخترکوچولوی دبستانی اونجا نشستن. آقای راننده گفت اینا شیفت ظهرن. خیلی زیاد نیستن سوارشون میکنیم میبریمشون. 
خلاصه دور شهر گشتیم و شونزده هیفده تا بچه رو سوار کردیم و رفتیم به سمت مدرسه. کلی هم تحویلشون گرفتیم و رو پاهامون نشوندیمشون و گفتیم و خندیدیم که بین ما گنده ها احساس غربت نکنن! در حدی که اسم و فامیلشون و غذایی که اوردن و سن و همه چیزشونو پرسیدیم. آقای راننده هم بالاخره دست و دلباز شد و کولرشو روشن کرد و داشتیم حال می کردیم. وقتی که حسابی باهاشون رفیق شدیم یه دفعه دیدیم رسیدیم... بچه ها پیاده شدن و رفتن.

همشون که پیاده شدن، بچه ها داشتن میگفتن چقد اینا بامزه بودن و چقد خوش گذشت و ... که آقای راننده گفت: حالا بگمتون؟ اینا همشون افغانی بودن!

یه دفعه فریاد وای و اه و حالم به هم خورد از سرویس بلند شد! یکی میگفت وااای من چطوری اینو محکم تو بغلم گرفته بودم! اون یکی میگفت حالا نجس که نیستن کثیفن! آقای راننده گفت کولرو هم به خاطر همین روشن کردم که اگه بویی چیزی میدن اذیتتون نکنه. خانمو نگاه کردم. داشت میخندید... ماتم برده بود.

وقتی رسیدیم بچه ها دویدن رفتن تو دستشویی که دستاشونو بشورن. دستایی که "افغانی ای" شده بود!

دلم گرفت... خیلی زیاد.

تهش؟ هیچی. ته نداره! نمی دونم از گفتن همه اینا چی رو میخواستم بگم. فقط نوشتمش،شاید یه روزی دوباره که بهش برگشتم، تونستم یه نتیجه ای از این ماجرا بگیرم...


پ.ن:‌ به تازگی یاد گرفتم که افغان درسته نه افغانی. ببخشید:)
  • سارا

مجنونم

۰۶
ارديبهشت

نمیدونم چمه. بله...بازم! کی میشه که من از هجوم این همه فکرای مختلف راحت شم؟ یعنی میشه یه روزی با تمام وجود آرامشو تجربه کنم؟ نمیدونم... اگه نشه که خیلی نامردیه.
خیلی میخوام بدونم کجای راهو دارم اشتباه میرم ولی نمیدونم. نمیدونم. احساس میکنم انقد کار دارم قاطی پاطی انجام میدم که تو هیچ کدومش موفق نمیشم. آخ که چقد از وسط بودن بدم میاد. از یه طرفم به خودم میگم وقت نداری! 17 سالت شد! چیکار کردی؟ هیچ کار...
کاشکی همه کارایی که میخواستم بلد باشمو بلد بودم به جز یکی، فقط برا همون تلاش میکردم! حتی کارایی که فکر میکردم دیگه احتیاج به تمرین و تلاش نداره هم تازه داره خودشو نشون میده و با یه لبخند موزیانه میگه: هنوز اول راهی عزیزم!
احساس میکنم دنیایی که برا خودم ساختم اونقد متفاوت و بیخوده که نه من حرف بقیه رو میفهمم نه اونا حرف منو. از یه طرف میگم خدایا چقد بچه های کلاسمون احمق و بچه و زبون نفهم و بی ادب و نفرت انگیزن! از یه طرف به خودم میگم خودت که اینطوری در مورد اونا حرف میزنی خیلی از اونا بهتری مسخره؟! دوباره از یه طرفم احساس میکنم بهم به چشم یه بچه نگاه میکنن... این دیگه خیلی زوره!
حس میکنم از موفقیت هیشکی خوشحال نمیشم وای سارا چی بهت بگم...
از یه طرف میگم تو باید شاد باشی و از عمرت لذت ببری و از این سوسول بازیا... بعد میگم خب، باشه...چجوری؟  و بعد این علامت سوال اینقد بزرگ میشه که همه ذهنمو پر میکنه... و الآنم دیگه داره جا کم میاره!
خدایا واقعا همه اینطورین؟ نیستن به خدا! هنوز 17 سالمم نشده چرا باید انقد عذاب بکشم...؟ و بعد به خودم بگم اینه عذاب؟ اگه مامان بابات معتاد بودن خودت کارتون خواب و الآنم داشتی با پول ناشی از فروش بچت یه لقمه نون و پنیر میخریدی، چیی؟؟؟؟بعد بگم این چه استدلال مسخره ایه و... وااای خسته شدم!  یکاریش بکن خودت خدا. به مرز جنون نزدیک شده ام! فک کن چند وقت دیگه یهو نگات میفته میبینی بنده عزیزت که گفتی اذیتش کنم رشد کنه مجنون شده. آخی... دلت میاد؟ حاضرم یه مدت کوتاه هر کاری بگی بکنم تا بعدش دیگه راحت شم بعدش دیگه هر روز که بیدار میشم انتظار شبو نکشم. یه پایان تلخ، بهتر از... ولش کن خیلی تراژیک شد خودت میدونی دیگه ردیفش کن. واسه تو از شنیدن و محل نذاشتن آسونتره.

  • سارا
این هفته آخری خیلی جالب بود. شنبه که کلا هیچ کاری نکردیم تو مدرسه. هیچ کار! زنگ اول که ورزش داشتیم و وسطی و استپ هوایی بازی کردیم. زنگ جغرافیا معلممون یه خورده در مورد تخم مرغ زنگ کردن حرف زد و بعدش مشغول کاراش شد! زنگ زبان خانممون طبق معمول شروع کرد قصه تعریف کردن و بعد از چهل پنجاه دقیقه مشغول کاراش شد. زنگ آخرم که خانممون کلا نیومده مشغول کاراش شد. /: ما هم کلا داشتیم حرف میزدیم. :)
یکشنبه همه معلما با جدیت کاراشونو انجام دادن و ما وقت نکردیم حرف مفت بزنیم. یه نکته جالب این که خانم ریاضیمون مثلثاتو درس داد و من بر خلاف دفعه قبلی که سر کلاس مثلثات بودم ( مدرسه قبلیم) خیلی به نظرم درس شیرین و بامزه ای اومد. و برای اولین بار نظر بقیه بچه ها هم همین بود! حالا چرا؟‌چون خانم به جای این که همش خودش حرف بزنه سوال داد که ما حل کنیم. به همین سادگی. یه دفعه خانممون از پشت در،‌ خانم دینیمونو دید که داره حیاطو آب و جارو میکنه! 
- عه عه عه! خجالت بکشین! خانم عباسقلی با شصت سال سن باید حیاط جارو کنه؟
ما هم همگی اعلام آمادگی کردیم که همین الآن بی درنگ بریم کمکشون کنیم ولی خانممون موافقت نکرد. خب ما به کدوم سازش برقصیم؟ 

و اما روز دوشنبه... ساعت اول که خانم شیمی اومد گفت هر کاری دوست دارین بکنین. بچه ها هم یه خورده تخم مرغ رنگ کردن. ساعت دوم و سوم هم رفتیم بیرون برای عکاسی... این عکسیه که مینا با موبایل من گرفته. خیلی نازه شده...




ساعت آخرم خانم یه ذره درس داد و بعدش... خونه تکونی! یوهو!






در حال لگد کردن رومیزی خانم!


رقص و آواز.. حسن ختام همیشگی!




سه شنبه هم ساعت مبانی بعد از این که کار اولیمون تموم شد خانم گفت خب حالا طرحاتونو بیارین بیرون. گفتیم: خاااانووووم بذارین با این رنگایی که زیاد اومده تخم مرغ رنگ کنیم!


و اما چهارشنبه... نصف کلاس اومده بودیم. کلی شکلات خوردیم و سفره چیدیم و دعوا کردیم و خندیدیم و...به هر حال، سفرمون اول شد!






و بهمون جایزه هم دادن... فک میکنین چی بود؟


:)

بعدم رفتیم تو نمازخونه چراغا رو خاموش کردن و ارگ و ساز و آواز و رقص و... خانم پرورشیمونم دست میزد! البته ما ها دستمونو گذاشته بودیم زیر چونمون نگاه میکردیم... یعنی اوج هیجانه کلاس ما!

اینم تخم مرغایی که بچه ها تو حیاط میفروختن:


و حوض قشنگمون...

خوش گذشت. 
سال جدید خوب باشه الهی. امسال که خیلی سخت گذشت... 
  • سارا

همین

۱۵
اسفند
خیل وقته که چیزی ننوشتم. الآنم اصلا شرایط مناسبی برای نوشتن نیست. امتحان شیمی دارم، موقع درس دادن هم سر کلاسم نبودم و لای کتابو هم باز نکردم. طراحیامم به نسبت وقتی که براشون گذاشتم هیچ تغییری نکردن... انگاری داشتم دور خودم میچرخیدم. 
عوضش تا بخواین نشستم سه تار زدم. چقد بد بود،‌ با عذاب وجدان! به تازگی متوجه شدم هیچ کاری نیست که خیلی حال کنم با انجام دادنش و دوس داشته باشم وقتم زیاد بیاد تا بتونم اون کارو انجام بدم. وحشتناکه نه؟! به خاطر همینم چند وقته خودمو به سازم بند میکنم که یعنی خیلی باهاش حال می کنم. البته حال می کنما ولی نه انقدی که لذت بخش ترین کار زندگیم باشه.... در واقع هست ولی، نباید باشه! یعنی واقعا هیچ کار هیجان انگیز تری پیدا نمیشه؟ 
نیی دونم... :/
از یه طرف هی میگم وای کی بشه وقت اضافه بیارم... از یه طرف وقتی وقتم زیاد میاد استرس می گیرم و دستپاچه میشم! میگم همون کار داشته باشی بهتره! 

همین.اگه به نتیجه خاصی رسیدم اطلاع میدم!

  • سارا