!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

حالم...

۲۳
بهمن

آخی...وبلاگم...اصلا اینجا رو یادم رفته بود...اینقد این مدت اتفاقای مختلف افتاد که....

 الآن تو آینه دستشویی خودمو دقیق نگاه کردم...چقد پیر شدم! اینقد چند وقته الکی حرص خوردم و گریه کردم که داغون شدم...زیر پوستم انگاری خون تیکه تیکه شده... هی جوش میزنم....چرا؟ راستی چرا؟! تازه این هفته تولدمم بود مثلا! یه بار دوشنبه که از سفر مشهد اومدم چهارتایی تولد گرفتیم، یه بارم با مامان بزرگا و بابابررگا و دایی و عمم! خوش گذشت البته...ولی خود روز تولدمو مشهد بودم...چقدم روز مزخرفی بود... شب قبلش که دوستان هم اتاقی رفته بودن تو اتاق یکی دیگه به قول خودشون مهمونی...ما دو تا هم باید بیدار میموندیم خانما تشریفشونو بیارن، درشونو باز کنیم! زوره ها! رفتم زنگ زدم پاشین بیاین چیه شورشو در اوردین! برگشتن میگن هنوز یازده است سر شبه...حالا ده هزار بار بگی فردا چهار صبح باید بریم حرم...کو گوش شنوا؟ خلاصه یکیشون پا شد اومد ساعت یازده ما هم گرفتیم خوابیدیم. ساعت چهار صبح همینطوری یهویی بیدار شدم! یه خورده عین خلا راه رفتم تا عقل و هوشم بیاد سر جاش...بعد لباس پوشیدم و با حرص بچه ها رو هم بیدار کردم!  تا آماده میشدن اومدم پایین دیدم همه رفتن جز دو سه نفر که جاموندن دارن با آژانس میرن! دیگه کلی التماس و فلان و اینا که یه ماشینم واسه ما بگیرین و....بالاخره! رفتیم حرم...وای دم صبح خیلی خوشگل شده بود ترکیب بنفش و آسمون و فیروزه ای گنبد گوهرشاد خیلی قشنگ بود...یه نماز باحالی خوندیم! اومدیم هتل صبحونه خوردیم و رفتیم آرامگاه فردوسی...یه دوست عزیزی داریم گویا کمبود محبت دارن ایشون....مدام باید حواست می بود که گم نشن و قهر نکنن و یه دفعه احساس کمبود توجه بهشون دست نده! ای خدا! راست میگن آدما رو میشه تو سفر شناختا! خیلی خیلی راست میگن! پارسال دو روز رفتیم اصفهان، اونم با اتوبوس، یه همسفری شوت داشتم یه سال از من کوچیک تر بود و بیست سانت بلند تر! یعنی ترکیدیم از خنده! صبح شنبه انگار نه انگار که مسافرت بودیم! ولی این مشهد...یه آدم ضد حال کل سفرو به هم میریزه....البته نه که بد بگذره ها خداییش خاطرات خوبم داشت...ولی الآن قیافه منو نگاه کنین میفهمین که اون بداش بیشتر روم تاثیر گذاشته! بعد چند روز هنوز خستگیش تو تنمه...تازه مراسم کانونم نتونستم برم به خاطر این سفر....بعد حالا برگشتم....استاد سه تارم اومده....دعوا....تو گفتی جلسه قبلی نمیای چرا این جلسه نیومدی حالا تمرین نکردی واسه اجرای سه شنبه....اوووو! اصلا اوضاعی داشتیم...

بالاخره الآن هفته تموم شد و این چمدونو از کنار اتاقم برداشتم و اتاقو خوشگل مرتب کردم و الآن میخوام برم بخوابم ولی اصلا نمی دونم چرا هییییچی درس نخوندم....به خدا حالم بد بود....خدا کنه فردا روز خوبی باشه...میخوام از فردا دوباره پنج صبح بیدار شم و نظم و زبان خوندن و چرت و پرت نوشتن و روزی یه لیوان شیر و از از این حرفا! واقعا به قیافم دقت کردم حالم بد شد...امیدوارم هفته خوبی پیش رو باشه....آخر هفته میخوام خوشگل شده باشم! ببخشید روی پستمم نخوندم از بس که دلم میخواست فقط یه پست گذاشته باشم و برم بخوابم! شب بخیر!

  • سارا

میگم...منم خلما! تا حالا دقت نکرده بودم... بذارین براتون بگم دیروز چه هنرایی کردم...

پنج شنبه آخرین روز امتحانا بود. امتحان مبتکران داشتیم و دفاعی. از بچه ها شنیده بودم که از هشت تا نه و نیم مبتکرانه بعدشم نیم ساعت دفاعی رو میگیرن. منم از اونجایی که مبتکران نمیدم، خوشحال خوشحال صبح بیدار شدم و صبحانه مفصلی زدم به بدن. درس آخر دفاعی هم که اصلا اصلا نخونده بودم! گفتم خب حالا یه ساعت و نیم وقت دارم بشینم بخونم بعدشم با مامان جونم برم مدرسه. مامانم که رفت داداشمو ببره مدرسه، یعنی درست همین که در پشت سرش بسته شد، گفتم حالا یه زنگی بزنیم مدرسه ببینیم چه خبره... نکنه مثلا یهویی خواسته باشن اول دفاعی رو بگیرن!

وقتی زنگ زدم مرضیه خانم (مامان مدرسه!) گوشی رو برداشت گفت:« سارایی؟ سارا خودش زنگ زد! بدو بیا ده دقیقه بیشتر نمونده الآن همه بچه ها برگه هاشونو میدن!»

_واقعا؟؟؟؟؟!

وای! حالا دیرم شده هیچی، درس آخر دفاعی رو کجای دلم بذارم که هیچی هیچی هیچی بلد نیستم؟!

منو میگی....ضربان قلبم تو یک ثانیه رسید به هزار و شونصد... صداش خیلی رو اعصاب بود! تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ!

خواستم زنگ بزنم صد و هیجده دیدم طول میکشه! هرچی عدد مدد تو ذهنم بود یه جوری رو هم کردم، زنگ زدم آژانس!

_ سلام آقا یه ماشین بفرستین خیلی سریع.

_سلام... ماشین کجا باید بیاد؟

_ صفاییه...بعد...( آدرس مدرسه مونو یادم رفته بود انقد که استرس داشتم!) وای!! چه میدونم آقا شما بفرستین من خودم بهش میگم کجا بره!

_ خب  آخه خانم ماشین الآن کجا بیاد دنبالتون؟!

_ آهان... کوچه  پنج مقداد میام دم در خدافس!

تق!

در دو ثانیه کج و کوله لباسامو پوشیم و سریع اومدم دم در.هی راه میرفتم تو کوچه، این کتاب آمادگی دفاعی تو دستم، اشکم  تو چشام جمع شده بود! هی می گفتم خدایا خودت بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟!

توی آژانس از یه طرف می خواستم زود برسم امتحانمو بدم، از یه طرفم می خواستم این راه هیچ وقت تموم نشه بتونم درس آخرو بخونم! وای مگه این تعریف پدافند غیر عامل می رفت تو مخم؟ چقد زیاده! تازه الآنم که میرسیدم لابد خانم مشتاق می خواست بهم بگه چقد تو بی خیالی و بی مسئولیتی یه زنگ نزدی ببینی امتحان کی شروع میشه و.... دیگه کلا با خاک یکسانم میکنه!

یه دفعه نگاه کردم دیدم ووی داریم نزدیک میشیم! آقاهه گفت شیش تومن میشه.

 شش هزاااار تومن واسه دو قدم راه؟ اگه در حالت عادی بود یه خورده چک و چونه می زدم. ولی اون موقع اینقد عجله داشتم که نزدیک بود خودمو از پنجره پرت کنم بیرون! شش تومنو گذاشتم رو صندلی و دویدم!

بدو بدو رفتم طبقه بالا....ووی خانم مشتاق!  نه...انگاری داره لبخند میزنه!

_سارا اومدی؟ آخه تو چرا حواست پرته دختر؟ بدو بدو که دیر شد!

آخیش! خیالم از دست خانم مشتاق که راحت شد! به هر حال حواس پرت بودن بهتر از بی مسئولیت بودنه!

برگه رو داد دستم شروع کردم نوشتن. اولاش که آسون بود....از درس یک تا شش بود. یه خورده نوشتم...بعدش....وای! خدایا! چرا هیچی یادم نمیاد؟ هر چی چهار مورد میخواست سه تا رو می نوشتم اون یکی یادم نمیومد! انگار این یه ذره ای که تو آژانس خونده بودم عین غبار نشسته بود رو بقیه چیزا...همه چی نصفه نصفه! وای!  کلّم داغ شده بود. هر چی فکر می کردم....عه عه عه! من که اینا رو بلد بودم! اعصابم داشت خورد میشد. از نظر معلما هم که هر کی بیست نمیشه یعنی تنبل و درس نخون و حواس پرت و بی مسئولیت و... حالا نه که من اینا نباشما! ولی خب درسمو که می خونم بعضی وقتا! به خصوص این امتحان دفاعی اینقد معلمشو دوست داشتم.... کلی خونده بودم... دیگه داشتم عصبانی می شدم از دست خودم!

 معلممونو صدا زدم گفتم خانم به خدا من خونده بودم الآن اینقد یهویی استرس بهم وارد شده که هیچی یادم نمیاد! خانم هم خیلی با آرامش گفت خب اینا رو که نوشتی اینم که نوشتی اینم که درسته...خب دو تا سوالتو مشکل داری...بعد از جنگ چه چیزی تولد پیدا کرد توی مردم؟ چه روحیه ای؟

گفتم...خب...روحیه خودباوری...جنگاوری... دلاوری.... بسـ....بسیجی! تفکر بسیجی؟

گفت آره....حالا....دشمن اصل هدفش چی بود؟

گفتم:...!

گفت: ساقط  کردن...؟

گفتم: نظام جمهوری اسلامی!

گفت: خب....این سوالم که سه مورد میخواد چهارمی رو اشتباه نوشتی خط بزن توش! پدافند غیر عاملم که باید اضافه کنی چه وقتایی به کار میاد... هرچی میدونی بنویس که بتونم بهت یه نمره ای بدم! سوال آخرم که...

دو تا سوال آخر از درس هفت بود. لااقل اولای این درسو یه نگاهی کرده بودم... صفحه آخرش که اصلا نگاشم نکرده بودم...توضیح که هیچی، عنواناشم بلد نبودم!

گفت: وقتی پناهگاه میسازن یعنی دارن خودشونو؟.....مقاوم می کنن دیگه! گفتم جوابو! مورد پنجم بود آخرین صفحه!

گفتم: خانم.....

گفت:خب....خب مقاوم می کنن دیگه بنویس بچه!

واقعا معلم به این ماهی دیده بودین تا حالا؟ الهی خدا نازنین زهراشو براش نگه داره! باید برم یه تشکر حسابی ازش بکنم!

البته اینم بگم من اون شش تا درسو بلد بودم نه که خانم بهم جوابو بگه فقط راهنمایی کرد!

.....

و حالا بشنوید از مادر!

مامان خانم، پسرو میذاره مدرسه و میاد خونه...هر چی زنگ میزنه کسی درو باز نمی کنه! یه خورده  تو دلش دختره رو دعوا میکنه...یه خورده نگران میشه ( نکنه راهزنا بهش حمله کردن کلیه شو در اوردن بفروشن جسدشم انداختن تو دریا؟) یه خورده سنگ میزنه به شیشه اتاق! یه خورده میگه کاشکی موبایلمو جا نذاشته بودم یه زنگی می زدم این ور اون ور....به ناگه یادش میاد که تو ماشین کلید داره. میره تو خونه و میبینه نخیر! کسی اینجا نیست. به ذهنشم نمیرسه که سارا رفته باشه مدرسه...

زنگ میزنه به آقاشون! یه خورده حرف میزنن بعد آقاشون میگه حالا کی میری دنبال سارا؟

_ سارا؟ کجاست مگه؟

_ مدرسه!

_ وا! (خدا نکشتت!)

( البته اینا تخیلات منه دقیقشو نمیدونم!)

....

بله دیگه....اینم از احوالات ما و یک صبح پر استرس چپرچلاغی.

البته حالا که فکر می کنم می بینم خیلی هم احتیاج به استرس نداشته! چون بچه ها که تا نزدیکای ده داشتن امتحان مبتکران می دادن... منم میتونستم یه ده دقیقه دیرتر برم لااقل تعریف این پدافند غیرعاملو درست حسابی حفظ کنم! 


پ.ن: دعا کنین امتحانمو خوب شم. منم واسه شما دعا میکنم!

:)) 

  • سارا

امروز اول که اومدم قسمت دوازدهم شهرزادو خریدم....بعد تا داشت دانلود میشد هی این ور اون ور در مورد شهرزاد خوندم... انقدم دیر دانلود میشه نامرد! بعد ناهار خوردم و بعدش طی پدیده ای بس عجیب بعد ناهار خوابیدم. بعد الآنم که خدمت شما هستم در استراحت پس از خواب به سر میبرم.

یه وقتایی هی راه میری هی به خودت افتخار می کنی که واااای! من چقد خوبم! به به! آدم حظ می کنه... یه وقتایی هم همه حرفا و شعاراتو همه رو میذاری کنار...عین بز میشینی زل میزنی به دیوار...به این فکر می کنی که از صبح تا حالا هیییییییچ کاری نکردم! 

نه واقعا خیلی جالبه ها! هییییییچ کاری نکردم! تازه فردا هم امتحان انشا داریم....واااای! پر استرس ترین امتحانه من که همیشه آخرین نفر برگمو میدم... آخرشم یک انشای مزخرفی میشه!  تازه کلی هم شعر و داستان نصفه نیمه دارم.... خیلی عذاب وجدان گرفتم :(

ولی خب میدونید که من استاد توجیه کردنم! به خودم گفتم خب عزیزم یه وقتایی هم آدم باید هیچ کار نکنه دیگه این همه کار کردن آدمو خسته می کنه! بعد الآن دوباره عذاب وجدانم برطرف شد:)

بعد همین دیگه....

آهان بعدشم رفتم سر سه تارم....واقعا این سازم چیز عجیبیه ها!

یعنی به این نتیجه رسیدم خیلی چیز خوبیه ساز و ماز و موسیقی و اینا. به خدا خودم تنهایی فهمیدم هیشکی کمکم نکرد!       یعنی تازه فهمیدم این اهالی موسیقی چه حالی می کنن بابا! همینه همش دارن تو آسمونا سیر می کنن!

وای وقتی سه تار میزنما درسته که نه سازم کوکه نه خودم! و همش صداهای عجیب و غریب ازش در میاد! و از بیرون اتاق، بقیه فقط یه سری صداهای گوش خراش میشنون! ولی یه حالی میده به آدم...عین مخدر میمونه! انگار سیمای سه تار سیم شارژره آدم همچین جون میگیره! اصلا یه حس عجیبیه...به خصوص الآن که هیشکی هم خونه نیست....تنهایی هی دنگ!!!!دنگ!!! 


خب همین دیگه تموم شد...D:


پ.ن: یه دور پستمو خوندم بدین نتیجه رسیدم که واقعا پدیده ای هستم واسه خودم...


اللهم اشفع مرضنا

  • سارا
زل زده تو جشم من میگه آدم با بز کوهی دوست باشه با شماها دوست نباشه.... میگم چرا چی شده؟ جواب نمیده.
میگه سارا وقتی کلاس هفتم بود یه کلمه غیبت نمی کرد ولی حالا واداده! میگم خب سر صبحی ناراحت بودم اعصابم خورد بود میگه آهان یعنی ناراحت باشی اشکال نداره هان؟ سارا فتوا میده همینطوری!
انگاری خودش قدیسه. خب من با کیا گشتم که حالا اینجوری شدم و به قول شما وادادم؟!
همش باید مواظب باشی بهشون برنخوره اون وقت خودت...
البته نه که بگم خیلی دوست بودیم ولی خب بین بچه های کلاس تو ذهنم آدم متفاوتی ترسیمش کرده بودم. تنها کسی بود که هر از گاهی یه حرف مشترکی با هم داشتیم.
دلم شکست....
تصویر اونم شکست...


اصلا خیلی دنیای ناعادلانه ایه. چرا من یه دوست ندارم؟

:(




  • سارا

روز امتحان همه بچه ها انگاری که مست شده باشن هی راه میرفتن دور کلاس نمی فهمیدن چشونه! منم واسه خودم شااااد! یهو جوگیر شدم شروع کردم آهنگ نوشتن پای تخته...بعد ندا و ریحانه هم اومدن و...به به! یعنی هنرمندیما! خانم هنرم اومد از شاهکارمون عکس گرفت گفت انقد درس خوندین دیگه عقل درست حسابی واستون نمونده!

همه اونایی هم که میبینین غلط غلوطه ریحانه نوشته! خودشو تیکه تیکه میکنه واسه محسن چاوشی! روزی ده بار کجایی رو گوش میده آخرشم حفظ نمیشه! خخخخ

خوشبختانه موبایل همرام بود با کلی ترفند و قایم کاری بالاخره از تخته عکس گرفتم!

ندا خانم فرمودن بذارش تو وبلاگت!




یعنی شادیما!

  • سارا

یک پست لوس!

۲۷
آبان

یکشنبه ای حسابی اعصابم خورد بود. اول از دست خودم که تو مدرسه حسابی خودمو ضایع کردم. توی زمین والیبال جلو اون همه کسایی که نمیخوام آّروم جلوشون بره، همش خیره به افق بودم ! بعد یه ساعت یهو میدیدم که عه توپ مال من بود! یکی مثل لعیا که به قول خودش تو بدنش فنر داره از ته زمین میپره میاد جلو، یکی هم مثل من که لعیا وسط بازی با عصبانیت برگشت بهم گفت: نکنه عاشق شدی؟!

بعد اومدم خونه با کلی  آه و سوز گفتم تو مدرسه چی شده....بابام یه دفعه گفت: این پسر چرا نمیاد سر سفره؟ چه معنی داره؟

الآن قیافه منو بعد یه ساعت نطق تصور کنید!

بعدش از دست استاد سه تارم عصبانی بودم که بعد بیست دقیقه انتظار بالاخره تشریف فرما شدند...تازه طلبکارم بود! به من میگه وقتتو آزاد کن وقتی میای کلاس! تازه مرد گنده موهاشم فر کرده بود! کاشکی عوض کارا یه ذره به نظم شخصی فکر می کرد. ایشششش...

بعدش کلاس والیبال داشتم خدااا! اینبار از دست اون دختر درازی عصبانی بودم که ازم پرسید چند سالته؟وقتی بهش گفتم چهارده، نیم ساعت زل زده بود تو چشام بعد برگشت گفت من فکر می کردم کلاس پنجم باشی، چرا اینقد کوچولو موندی؟

 

بعد از دست مربی که وقتی مامانم ازش پرسید دختر ما چه طوره، چیزی گفت که مفهومش میشد این: یه کم از افتضاح بهتر.

بعدم تو ماشین هرچی مامانم گفت تمرین می کنی بهتر میشی، من باز حرف خودمو میزدم: من قبلا والیبالم خوب بود! به خدا اینطوری نبود!

هر کی میخواست سرویس بزنه آرزو می کردم رد نشه! حواسم جمع بود ببینم کیا تعویض میشن...دلم برای خودم میسوخت!

به خودم گفتم چقدر حقیری سارا! بعد احساس کردم کلمه حقیر خیلی دردناکه...گفتم: چقدر بیشعوری سارا!

به هر حال یک روز مزخرف دیگه هم گذشت... 

آخر شب با کلی حس نفرت می خواستم برم بخوابم... طبق معمولم هیشکی نبود که یه ذره باهاش حرف بزنم...از صمیم قلب آرزو کردم که در زودترین زمان ممکن یه اتفاق خوبی واسم بیفته و گرنه دق می کنم!...

 یه دفعه یک شی زرد رنگی جلو چشم سبز شد! کتاب هفت عادت نوجوانان موفق! اینجا چی کار میکرد؟ وای فردا باید برم این کتابو تو مدرسه ارائه بدم...خدااا!

دو سال پیش خونده بودمش.هیچی یادم نمیومد. نشستم دوباره ورق زدم و خلاصه نوشتم و درموردش حرف زدم و ضبط کردم و....اوووو!

هی فکر می کردم فردا اگه بخوام برم پشت میکروفون بداهه صحبت کنم، همونجا غش خواهم کرد! (منظورم از بداهه همون حرفاییه که کلی تمرین کردم!)

 

***

ساعت نه و نیم برنامه شروع میشد. همه کسایی که باید کتاب معرفی می کردیم با یه چادر زورکی و یک عالمه شور و شوق به خاطر دو ساااعت کلاس نرفتن رفتیم نمازخونه. همین که رفتیم بالا......وای!! اینجا چه خبره؟ نمازخونه رو پر صندلی کرده بودن، پرچم، آرم، پوستر، دو تا تریبون! (خخخ) ردیف جلو هم همه مردا نشسته بودن! انگاری مراسم مهم تر از چیری بود که ما فکر می کردیم! هفت هشتایی با هم قلبمون داشت میومد تو دهنمون!

اولین نفر رفت متنی که نوشته بودو از رو خوند. دومی از رو نخوند ولی انگار داشت از رو میخوند! سومی همینطور و...خلاصه نمی دونم من نفر چندم بودم! رفتم پشت تریبون....میکروفونو دو متر اوردم پایین! ( با چه اعتماد به نفسی هم!) شروع کردم.«عامل بودن، برنده، برنده فکر کردن، نونوار شدن...» اصلا نمی فهمیدم کلمه ها چه جوری از دهنم خارج میشه!...اون موقع داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم....

 

به عامل بودن... وقتی کلاس گویندگی میرفتم همیشه پشت سر استاد میگفتم که چیزی بهمون یاد نداده و این همه انتظار داره...یاد همه اون لحظه های عذاب آوری افتادم که استاد مجبورم میکرد که جلوی بقیه درباره یه موضوع صحبت کنم....هیچی نمیتونستم بگم! ولی نذاشتم این آخرش باشه. کارای استاد به من ربطی نداشت! با همه وجود دلم میخواست این کارو یاد بگیرم...یه دفعه یه استادی سر راهم قرار گرفت که واقعا استاد به تمام معنا بود. نوزده تومن پول دادم و توی چهل روز کلی تغییر کردم! خودم عامل شدم.

 

نگرش من برنده تو برنده:« اگه فکر می کنید با شکست خوردن دیگران سطح شما بالاتر  میره کاملا اشتباه می کنید....» وای از خودم خجالت کشیدم!

 

نونوار شدن....آخ...دست رو دلم نذار!

 

و...و...و...!

 

انگاری تموم شد! اصلا نفهمیدم چه طوری! هیچی از حرفام یادم نمیاد! فقط یادمه که وقتی میخواستم بشینم یچه ها کلی ابراز احساسات کردن و گفتن عالی عالی بود. منم انگاری خوشحال بودم. اما پشت اون خوشحالی یه عالمه احساسات ضد و نقیض بود که باید سر فرصت تک تکشونو بررسی می کردم!

 

همچین کتابی چطوری وقتی که بهش نیاز داشتم اومد کمکم؟

 

همچین مراسمی چه طوری درست تو موقع خودش برگزار شد؟!

 

شاید اتفاق مهمی نبود اما حال منو خیلی خوب کرد...

 

کلی خدا رو شکر کردم...

 

کلی دعا کردم...

 

خدایا!

 

هیچی دیگه خودت میدونی.

 

آمین!

 

  • سارا

..........

۱۵
آبان

عصر جمعه ای دلم گرفته...چرا هیچ اتفاق هیجان انگیزی نمیفته؟

همش درس خوندنای بی فایده...امتحانای الکی... گریه ها...

هی به خودم میگم اینقد به آینده فکر نکن....مگه میشه؟ خب وقتی تو حال هیچ اتفاقی نمیفته، آدم مجبوره به آینده فکر کنه دیگه! وقتی هم به آینده فکر می کنم دلم میگیره...نمیدوونم قراره چی بشه... چه مدرسه ای؟ چه رشته ای؟ دانشگاه؟ وای نه...دلم نمیخواد کنکور بدم...من آدم درس خوندن واسه کنکور نیستم...چقد بده که باید همه درسی رو بخونی تا برسی به اون رشته ای که دوسش داری!

چقد بده که وقتی زندگی همینطوری معمولی داره میره جلو یه دفعه یاد اتفاق نامعلومی بیفتی که هنوز نیفتاده! و حتی معلوم نیست خوبه یا بد!     بعد گریه ات بگیره....

 بعدشم به دیوونه بازیای خودت بخندی!


کاشکی فردا یه اتفاق خوب بیفته! 

یا...

کاشکی فقط یه اتفاق بیفته...

حالا من ژست متفکرانه میگیرم شما جدی نگیرین. فقط خواستم یه پست گذاشته باشم!

  • سارا

فردا

۰۴
آبان

فردا

            چقدر

                        دور است

 

انگار این مسافر

  باید

یک دوره­ ی تمام تاریخی را

  طی کند

با قطب یخ ببندد

و روی کوهه­ ی جریانی دریایی

تا آب­های گرم براند

و یک شکاف تازه­ ی غول­ آسا را

از استوای خاک

 بینبارد

تا تنگه ­ی میان دو دل

تا ترعه­ ی میان دو دریا

فردا

            چقدر

                        دور است!



منزوی

  • سارا

بعضی معلما از بچه ها میترسن...برای پنهان کردن ترسشون داد میزنن.

بعضی معلما از نظر خودشون فقط «معلمن» ...ولی از بچه ها بپرسی میگن یه تیکه جواهر.

بعضی معلما اصرار دارن که «دوست شما» هستن...اگه بودن اینهمه تکرار نمی کردن.

بعضی معلما  فقط خود زنی میکنن...ما بهشون میگیم صبور.

بعضی معلما قرار بوده بداخلاق باشن...ولی هی یادشون میره.

بعضی معلما خیلی مورد نفرت واقع میشن...به عنوان وظیفه انسانی سعی میکنم دوستشون داشته باشم.

بعضی معلما فکر می کنن خیلی نرمالن... ولی باید نظر بچه ها رو پرسید.



دانش آموز خوب اونیه که  سر همه کلاسا عشق ببینه و عشق.

و پشت سر همین حرفا رو بزنه.


  • سارا

هنرستان

۱۹
مهر
قیافشونو یه جوووووری میکنن...با کلی ابراز تعجب و نگرانی و فحش...

هنرستان؟!

خب...آره. یعنی اینقد وحشتناکه؟

آخه دوستان. انصاف داشته باشین. راهی برا آدم نمیمونه! ماشالا انقد استعدادام داره فوران میکنه نمیدونم چه رشته ای انتخاب کنم.
همین چند روز پیش...تک گرفتم! آره کاملا جدی...تک! فکر کن هنوز چهارده سالمه! صبر نکردم لااقل برم دبیرستان بعدش...تک! آبروم جلو خانم رفت! خجالت کشیدم به مامانم بگم! سر امتحان داشت اشکم در میومد!
خب...این که از ریاضی!
علوم؟ از اول دبستان تا کنون تنها درسیه که به معنای حقیقی کلمه «همواره» نمیذاره نگامو از رو ساعت بردارم! یه ساعتش قد دو روز میگذره. حالمو دگرکون میکنه اصلا!
رشته انسانی واقعا انسانی تر از بقیس. ولی مشکل اینجاست که من ادبیات تاریخ جغرافیا و هر چیز حفظی دیگه رو دوست دارم منتها نه وقتی قرار نباشه حفظش کنم! فقط خوندنش خش بید! 
هنرستان هم که جای تنبلاس. اصلا رقابتی وجود نداره سطح بچه ها پایینه ترغیب نمیشی که تلاش کنی برای کنکور به مشکل برمیخوری.

خب. گزینه دیگه ای نداریم. 
من که انگاری باید برم تو افق محو شم. 
شما هم برین دبیرستان هی ترغیبتون کنن.



پ.ن: الهی بترکی بیان که یه آیکون نداری.
  • سارا