- ۳ نظر
- ۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۱:۰۰
- ۵۱۵ نمایش
رفته بودم باغ دولت آباد. میخواستم شعر بگم. از راه رفتن که خسته شدم، نشستم کنار یه درخت و شروع کردم به خالی کردن چیزایی که تو مغزم بود. اه! مردمو نگاه نکن! بشین بنویس! بچه مدرسه ای ها رفته بودن. ولی ایندفعه توریستا هی از جلوم رد میشدن و من هی عین آدم ندیده ها نگاشون میکردم. نمیدونم چرا از نگاه کردن به آدما سیر نمیشم. به خصوص وقتی کار دارم!
یه دفعه یه خانم و آقای خارجکی دیدم که در حین عبور لبخند ملیحی بهم زدن. منم لبخند زدم. بعد یهو آقاهه گفت: can I take a photo?
توی مطلبی که راجع به سال گذشته نوشته بودم، گفتم که فقط یه حرف نگفته مونده که گمان نمیکنم هیچ وقت به زبون بیارمش. اما در کمال تعجب این کارو کردم. یه جور بامزه و غیر قابل تصور.
دلم میخواست با دوستام حرف بزنم. ولی... بلد نبودم. میترسیدم. چه میدونم... میگفتم مهم نیست. ولی علیرغم تلاش بسیار برای پنهان کردن این موضوع، هنوز صدایی توی گوشم میگفت: خیلی مهمه. شاید صدای شعبانعلی بود... که باز میخواست بگه: هزار دلگیری کوچک بیشتر از یک دلگیری بزرگ دوستی را تهدید میکند.
به شکل عجیب و عمیقی این جمله رو درک میکنم. گاهی فکر میکنم دارم از پشت شیشه با اون "دوست" حرف میزنم. شیشه شفافه. گوشی هم هست! هم همدیگه رو میبینیم و هم صدای همدیگه رو میشنویم. اما نه، بازم یه فاصله ای هست.
.... من نمیتونم باور کنم که فاصله من و تو فقط همین پنجاه سانته. فکر میکنم داریم با اسکایپ با هم حرف میزنیم. حرف میزنیم و میخندیم و سر هم دیگه غر میزنیم و حتی گاهی قایمکی دستمونو از بالای این شیشه بلند میبریم جلو و میزنیم رو کله پوک اون یکی. اما نمیرسه. میدونی که نمیرسه، اینا فقط گول زدن خودمونه. اون مه شفاف جامد بین ما هست. نمیشه انکارش کرد. و اون غبار، از حرفای خاک گرفته توی سرمون بلند میشه. از علامتای سوال و تعجب نامرئی آخر حرفامون. از نقطه چینای الکی ته هر جملهمون... از صندوقچه ای که فکر میکنیم اگه درش بستش لابد چیزی مهمی توش نیست! ولی خنگ خدا خودمون درشو بستیم.
بیا حرف بزنیم. نه بابا! حرف واقعی! میدونم... کتابا و سایتا و حماقت معلما، مسائل جذاب و آموزنده ای هستن. ولی حرف نیستن. حرف واقعی منم. تویی. من از تو میترسم و تو از من. و هر دو از شیشه. اگه بشکنیمش، خرده هاش تو چشم کی میره؟
میگی: باشه. شیشه رو نمیشکنیم. ولی بیا بلند شیم. بیا وایسیم رو صندلی هامون.
بلند میشم که برم: زنگ کلاس خورده. الآن معلممون میاد.
چند ثانیه نگام میکنی. میگم: خب از خانم عذرخواهی میکنم!
هنوز میترسم. میترسم از صدای شکسته شدن. میترسم یه چیز دیگه هم این وسط بشکنه. ولی تو این حرفا حالیت نمیشه. فقط میگی: بلند شو. تو بلند شو تا دیوار بلند نشه.
قدبلندی میکنیم. دستامونو میبریم بالا و بالاتر. اعتراف میکنم که دستای تو بلندتره. ولی منم تلاشمو میکنم. اونقد میریم بالا تا برسیم به جایی که دیگه هیچی نیست. هیچی نیست جز من و تو... من و تو و هیچی.
میگی: حالا که هوا خوبه، حیف نیست صندوقچه های خاک گرفته مونو در آریم؟ ایندفعه منم دلمو میدم دست دریا. میگم نه. حیف نیست. بسه هر چی تنهایی خاک خوردیم. بیا مزه تنهایی همدیگه رو بچشیم.
بیا حرف بزنیم.
1
قر در کمرم فراوان است. چه کنم و چه کار نکنم... یکهو شهرام شب پره در گوشم میخواند: ای قشنگ تر از پریا... خودش است! آهنگ را دانلود میکنم. میروم جلوی آینه و شروع میکنم به رقصیدنی که بلد نیستم. آنقدر بالا و پایین میپرم که خسته میشوم. دوباره میروم پای لپ تاپ. ادامه نوشتن. ولی شهرام ول نمیکند. همینطور دارد توی گوشم میخواند. فکر میکنم آخرین باری که آهنگی توی گوشم هی میخواند و من از دستش کفری نشدم کی بوده. یادم نمی آید..
مثل همیشه به این فکر میکنم که خواننده موقع خواندن این آهنگ چه حسی داشته است؟ تصورش میکنم: سرخوش است، اشتیاق دارد و همزمان با خواندن تست میکند تا ببیند به هدف مورد نظر میرسد یا نه. بله چه جور هم! قر ملایمی که در متوسط جامعه جریان دارد، به خوبی روی آهنگ مینشیند. مرسی بچه ها. قربونتون برم. عالی..
به هدفش رسید. حالا سالهای سال است که یاد و خاطرهاش حضور دارد در هر کجا که ایران و ایرانی هوس رقص میکند. ولو میشوم یک گوشه. احساس خوبی دارم. خب بس است دیگر. عه شهرام ول کن دیگر.
سال خوبی بود. اگرچه اتفاقات تلخ زیادی توش
افتاد، یکیش فوت پدربزرگم، اما اتفاقات خوبی زیادی هم افتاد، یکیش ازدواج عمهم.
اما به هر حال، خوب بودن امسال ربطی به اینطور اتفاقات نداره. وقتی از یه سال خوب
حرف میزنن، اولین چیزی که توی ذهنم میاد، اتفاقاتیه که توی اتاقم افتاده!
خب، کارایی که باید میکردم و نکردم رو نمیگم چون قلبم
را به درد می آورد، لیکن کارایی که انجام دادمو میگم تا دلتون بسوزه.
اول باید بگم
که سی و نه کتاب و نیم در این سال خوندم. حتی المقدور یه یادداشتی هم دربارش نوشتم
که این کار اگرچه سخت بود و بعضی وقتا باعث میشد از کتاب خوندن فرار کنم، اما باعث
شد کیفیت مطالعهام به شدت بره بالا. البته وقتی دفتر بنفش رنگ عشقولم به "فهرست هی در حال
افزایش گم شدهها" پیوست،
تا یه مدتی اصلا کتاب نخوندم. اما چند روز پیش در حین خونه تکونی، یهو زیر یه کتاب
بزرگ پیداش کردم. حالا که دفترمو دارم باید نخوندن های پارسال رو جبران کنم! یعنی
باورتون نمیشه در لحظه ای که بنفش زیباش برایم خودنمایی کرد، چقد برای خدا لاو
ترکوندم. حالا چه ربطی به خدا داشت؟ ربطش اینه که وقتی از ته قلبم دعا کردم که
همه چی به درک، این دفتر پیدا بشه، یهو به ذهنم رسید که زیر اون کتابو نگاه کنم. حالا من دوست دارم بگم خدا پیداش
کرده. شما هر جور راحتین!
این کتاب مدتها بود که گوشه اتاقم گذاشته بود اما مدام از خوندنش فرار میکردم. نمی دونم چرا. یه سری از کتابا هستن که وقتی میخونی به خودت میگی چه کتاب خوبیه اما وقتی اون کنار گذاشته نمیخوای بری سمتشون! به هر حال در راستای قراری که با خودم گذاشته بودم، مبنی بر خوندن تمام پانزده کتاب نصفه و نیمه امسال. بالاخره نوبت به این یکی رسید. کاش زودتر خونده بودم!
راینز ماریا ریلکه یکی از شاعرای بزرگ آلمانه که تو قرن نوزده زندگی میکرده و به عنوان یکی از شاخص ترین چهره های ادبیات اروپا شناخته میشه. موقعی که کتاب چند نامه توی فرانسه چاپ شده بود، روزنامه ها اونو یه واقعا مهم ادبی میدونستن. جلال آل احمد توی مقاله ای گفته که صادق هدایت بوف کور رو با الهام از آثار ریلکه نوشته. من شناخت زیادی از هدایت ندارم، (اعتراف میکنم که بوف کور رو نخوندم و حالا حالا ها هم قرار نیست بخونم!) ولی برام جالب بود که منبع الهامش ریلکه بوده. چون اونقدری که شناخت دارم، تشابه زیادی با هم ندارن. ولی انقد گستره تاثیرگذاری آقای ریلکه وسیع بوده!
آقای ناتل خانلری این کتابو حدودا سال 1320 ترجمه و منتشر کرده. چند وقت بعد هم چاپ دومش اومده و الآن هم چاپ ششمش رو من در دست دارم.
کتاب شامل نامه های ریلکه به یه شاعر جوانه به نام آقای کاپوس. من، به عنوان یه شاعر جوان خیلی از این نوشته ها لذت بردم. الآن واقعا هیچ کس جرئت میکنه همچین حرفایی رو بزنه؟! این روزا که بیشتر شعر میخونم و شعر مینویسم، به این فکر میکنم که انجمن های شعری مسبب تولید شعرهای خوب میشن ولی هیچ وقت شاعر خوب نمیسازن. در واقع اصلا تعریفی که اونا از شعر دارن با تعریف اون کسایی که من تو ذهنم به عنوان شاعر میشناسم فرق میکنه.
بعضی از کتابها با این که معروف نیستن، (شاید به خاطر یه سری جذابیتهای خاص، که ندارن) ولی عجیب به دردت میخورن و ازشون لذت میبری. خانلری تو مقدمه کتاب میگه برای خیلی از شاعرای جوان این سوال پیش میاد که دیگه چه حرفی برای گفتن باقی مونده؟ همه گفتنی ها رو گفتن که! اما ریلکه میگه آره همه گفتنی هاشونو گفتن، ولی گفتنی های شما رو که نگفتن!
البته نه این که کتاب فقط برای شاعرا مفید باشه. ریلکه شعر رو خیلی فراتر از شعر میدونه! شعر خوب از زندگی خوب میاد. ریلکه شعرو محصول تجربه میدونه و میگه: "تجربه حوادثی نیست که برای شخص روی میدهد بلکه بهره ای است که از آن حوادث میبرد. تجربه استعداد به کار بستن وقایعی است که روی داده نه خود آن وقایع." به طور کلی میگه که اگه میخوایم شعر بگیم، اول باید خودمونو شاعر کنیم.
شور زندگی،
داستان دیوانهی موقرمز
شور زندگی، داستان زندگی ونگوگ، نقاش بزرگ هلندی است. ایروینگ استون، نویسنده آمریکایی، 20 سال از زندگی ون گوگ را در 700 صفحه گرد آورده تا ماجرای مردی را روایت کند که در میان گندمزاری وسیع ایستاده، بادهای تند شمالی بر او میتازند و آفتاب داغ به موهای نارنجیاش نفوذ میکند، اما او هنوز، دیوانهوار نقاشی میکشد.
***
کتاب از نه بخش تشکیل میشود که هر کدام، ما را به یکی از شهرهایی میبرد که ون گوگ در آنها زندگی کردهاست. اگرچه به نظر من بعضی از جزئیاتی که در داستان گنجانده شده، نه اهمیتی دارند و نه جاذبه خاصی، اما در کل با روایت جالبی روبرو هستیم. ماجرایی واقعی که به دلیل جذابیت زیاد بارها تبدیل به فیلم شده است.
داستان از لندن شروع میشود. ونسان، جوان 22 ساله و پرشوری است که به فروش آثار هنری در یک گالری میپردازد. اما زمانی که از دختر مورد علاقهاش جواب رد میشنود، اولین نقطه عطف در زندگی او پدید میآید. اتفاقی که باعث میشود ونسان لندن را، در واقع زندگی آرام خود را، ترک کند و به جای فروش نقاشیهای عامهپسند، یک مبلغ مذهبی شود. اما پس از سالها مطالعه و تلاش، او میفهمد که برای این کار ساخته نشده و عاقبت در سن 28 سالگی، راه زندگی خود را پیدا میکند: نقاشی. البته هیچ کس موافق این تغییر مسیر ناگهانی، آن هم در این سن نبود. اما ونسان یک دوست واقعی داشت که تا آخر عمر از او حمایت کرد. برادرش تئو. تنها کسی که به فروش نقاشیهای ونسان در آیندهی نزدیک امید داشت.
ادامه ماجرا آشکار است: جنگیدن بیوفقه برای رسیدن به بیانی نو در هنر. جنگی که ونسان در آن، حتی به خودش هم رحم نکرد. او در ده سال عمر هنریاش، همه چیز خود را از دست داد. آرامشش، اعتبارش، سلامتیاش، و حتی گوشش را! مردم همیشه آشکارا او را دست میانداختد. مثلا مردم شهر آرل، به او فوقو (دیوانه موقرمز) میگفتند. اما ونسان به هیچ کدام اهمیت نمیداد. او همواره میگفت: "زیبایی از درد زاده میشود."
سی و هفت سال عمر ونسان، سرشار از اتفاقات متفاوت و تجربه های خاص بود. او زندگی ساده و آرام در لندن را تجربه کرد، کار در معدن و زندگی زیر خط فقر را از سر گذراند، به پاریس رفت و همراه با اولین نقاشان مدرن دنیا کار کرد، زیر آفتاب سوزان آرل نقاشی کشید تا در نهایت توانست بارزترین ویژگی زندگیاش را روی بومش نشان دهد: کنتراست... تلاشی برای نشان دادن این که طبیعت زنده است!
"من وقتی یه خورشید میکشم، دوست دارم دیگران بتونن احساس کنن که اون داره با سرعتی سرسام آور میچرخه و از خودش نیرویی فوقالعاده عظیم منتشر میکنه...
وقتی من یه سیب میکشم، میخوام مردم احساس کنن که شهد اون داره پوست سیب رو میشکافه و دانه های سیب میخوان با تلاش و تکاپوی زیاد از هسته خودشون بیرون بجهن و خودشون نتیجه بدن..." ص 600
پس از مطالعه این کتاب، احساس کردم که ونگوگ او با وجود زندگی سخت، بیماری روانی و خودکشی، نمیتواند چنان که به نظر میآید، انسانی ناامید بوده باشد. زیرا تمام تلاش او در این بود که ریتم پرتپش زندگی را با هنر خود نشان دهد. میتوان گفت که تعریف هر کس از خوشبختی، تنهایی، رنج و عشق، با دیگران متفاوت است. چنان که او در آخرین روزهای عمرش میگوید: "علیرغم هر آنچه اتفاق افتاده، دنیای خوبی بود."
شور زندگی را بخوانید، همراه ونگوگ سفر کنید و با نثر زیبای ایروینگ استون، تمام درونیات یک هنرمند بزرگ را احساس کنید. در این یک ماه که مشغول خواندن این کتاب بودم، سفری عجیب را گذراندم. از لندن تا اوور. از جوانی تا پختگی. از عشق تا ناامیدی. از سرخوشی تا نهایت رنج. و این سفر، قلمرو ذهن من را گسترده و گستردهتر کرد. در نگاه من، زندگی آفتابی در لندن، روزهای سیاه بوریناژ، شبهای شورانگیز پاریس، بادهای شدید آرل، روزهای خاکستری تیمارستان و چمنزارهای اوور، هر کدام رنگی بودند که بر پالت ونگوگ جا میگرفتند. رنگهایی که قطرهای از هر کدام کافی بود برای خلق این تصویر بدیع و در عین حال آشنا: تصویر زندگی.
1. علم بهتر است یا ثروت؟
- - آقا ببخشید. کافه کتاب فدک کجاست؟
- - این که میگی رو تا حالا نشنیدم ولی همه کتابفروشیا اون وره.
- - اون ور؟!؟!
برای سومین بار مسیرمونو عوض کردیم. بالاخره فهمیدیم که اصلا نباید دور این میدون بچرخیم. باید از همون خیابونی که اومدیم برگردیم و بریم تا برسیم به اون یکی میدون. راننده سرویسمون گفته بود که تو ایام امتحانات نمیتونه زودتر از ساعت یازده بیاد دنبالمون. منم تصمیم گرفتم برم یخورده تو خیابونا بچرخم و بعد خودم یه جوری برم خونه. یه دفعه زهرا گفت: منم میام. تا ساعت یازده نمیتونم صبر کنم. گفتم: من میخوام برم جایی. بگردم و...کتابفروشی و...
- - خب...
- - خب.
و چهل دقیقه بعد ما هنوز داشتیم دنبال کافه کتاب میگشتیم. خیلی هم عجیب بود چون همیشه از کنارش رد میشدم و فکر میکردم که مثل همیشه بر طبق غریضه و گه گاه چهار تا پرسش میتونم راهو پیدا کنم. ولی ایندفعه داشتیم حرف میزدیم و از اول اشتباه رفتیم. هی تو دلم میگفتم خدایا چقد عوض شده شهر. اصلا آدم وقتی پیاده میخواد بره انگار همه راه ها عوض میشن. من مطمئنم که قبلا از مدرسمون گذشتم و به کافه کتاب رسیدم! ولی الآن...