!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ای نوجوان، آهسته ران

!من...سارام

ایناش. این ساراس. همین خانم محترم که با لباس کار رنگی نشسته دم کلاس نقاشی و حافظ میخونه. با این قیافه که معلوم نیست از چی ناراحته. اصلا ناراحته؟ یا خجالت کشیده؟ یا داره زیرلبی میخنده؟ شایدم داره فکر میکنه الآن باید چه حالتی داشته باشه. ولی باور کنین اگه از خودش بپرسین چه مرگته نمیدونه.
نه بابا! نگا به این قیافه مظلومش نکنین. کارش همینه. میشینه اونجا با یه لبخند ملیح به ملت نگاه میکنه... فک میکنی داره میگه:‌ چه مردمان نیکویی! ولی بعد... خیلی شیک و مجلسی میاد اینجا پدرشونو در میاره. خلاصه که تا میشه خودتونو دور نگه دارین. رحم نمیکنه.

- دوستان خوب! من هیچ جا تعهدی ندادم که مفید بنویسم. ما را به حال خود بگذارید و بگذرید. :)

-کانال تلگرام: sara_derhami@

- saraderhami@gmail.com


آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۲۰ مطلب با موضوع «در راه رشد» ثبت شده است

شعر ناگفته ای است در دل من
مشت بر سینه میزند بسرای
بسرایم که از قفس دیگر
خسته ام این دریچه را بگشای*

اونقدر دلم میخواد بنویسم... اونقدرررر! ولی نمیتونم. امروز صبح زود بیدار شدم و کشتم خودمو تا ظهر که لااقل نصفشو بگم و بعد برم سراغ تمیزکاری و مرتبکاری واسه مهمون. ولی آخرش قلم نتونست کاری پیش ببره و رفتیم سراغ جارو :) 
آخه مهمون تهرونی دیگه چی بود تو این شرایط؟ گویا اتاق منو هم قراره غصب کنن. البته این هیچ ربطی نداره که چه آدمای گلی هستن و چقد مشتاق دیدنشون هستم. غاصب غاصبه. حتی اگه خیلی دوسش داشته باشی. بگذریم.
سه چهار تا شعر تیکه پاره تو سرم و روی کاغذای کوچیک و بزرگ این ور اون ور دارم ولی نمیتونم کاملش کنم. واقعا چطور شاعرا حرفشونو تو وزن و قافیه خاص میزنن؟ از دور که خیلی غیرممکن به نظر میاد! حالا که حرف دارم و حرفم واضحه خیلی حیفم میاد که شعرمو نگم. یا بگم ولی مهلت گذشته باشه و... نگین برا دل خودت شعر بگو. دوست دارم حرف دلم شنیده بشه خب. من احساس میکنم که رنج اگه یه فایده برای من داشته بوده باشه (!) این بوده که لبریز شدم و نوشتم و از نوشته خودم خوشم اومده. البته الآن خیلی هم بحث حرف دل و اینا مطرح نیست. باید چیزایی که از بالا دستور دادن را بسرایم! از دیروز تا حالا با معشوق فرضی درگیرم. اساتید سفارش شعر عاشقانه و ترجیخا غزل دادن خیر سرشون. انگار بقالیه. 
وسط نوشت مهم:‌ راستش دیشب که خیلی سعی در تصور طرف داشتم، حس کردم که زیاد موی بور دوست ندارم. یعنی حالا یه ته رنگی داشته باشه بد نیس ولی بورم برا مردا همچین جالب نیست. چشماشم... آبی نه ولی دیگه سبز باشه حداقل. نبود عسلی... خاکستری... بی رنگ نباشه. حالا دیگه خیلی نبود، قهوه ای سوخته که تو نور وایسه یه ذره روشن بشه. هممم؟

چند دقیقه پیش یه نفر تو گروه یه شعر فراق گذاشته بود. اون یکی هم هنوز داره نظر میده. کار هرروزشونه. ما که بخیل نیستیم هر روز شعر بگن و این ور اون ور بذارن ما هم اصلنم حسودیمون نمیشه. ولی دیگه بحثاشون خیل خنده داره! هی این دختره شعر میذاره، اون پسره میاد میگه شعرتون خیلی خوب بود ولی زیادی زنانه بود. آخه تو.... استغفرالله. خب پسر خوب! شعرش باید چجوری باشه دقیقا؟ همه باید مثل تو کل فحشای عالمو به پای معشوق محترم بریزن که چرا ولشون کرده؟ بابا مررررد!‌ شعر مردانه! خوب کرده اصن آدمای مث تو رو باید ول کرد. هی نظر میده. :/

خب. حالا بگذریم. سارا خانم اصل حالتون چطوره؟ خوبه قربان شما سلام میرسونه...

یک لحظه حال خوب گذشت از کنار من
بویش هنوز توی دماغم شناور است 

!!

حالا که پرسیدی این بیت یهویی اومد تو ذهنم! داشتم به دیروز ظهر فکر میکردم. وقتی از ساختمون استخر اومدم بیرون و نشستم رو پله ها،‌ یه آرامش خیلی قشنگی اومد کنارم نشست. احساس کردم که چقد هوای ساعت یک بعد از ظهر تیرماه یزد را دوست میدارم...! نمیدونم چطوری بود که هیچ وقت این احساسو نداشتم. هیچی با روزای دیگه فرق نداشت. ولی ایندفعه طراوت و حرکت و رطوبتی که بعد از شنا تو تنم بود، با هوای خشک و داغ و ساکنی که وقتی از سالن میای بیرون یه دفعه بغلت میگیره، خیلی خوب رفیق شدن. یه آرامش و تعادل خوبی تو همه بدنم جریان پیدا کرد. بعد از سه ساعت جنب و جوش، بالاخره نشستم روی پله دم در، ظرف انگور و خرمامو بیرون اوردم و غرق شدم در لحظه اکنون! چه انگورهای سبک شفافی! آه چه خرماهای مغذی و شیرینی! وقتی سوار آژانس شدم، شیشه رو دادم پایین و دستمو گرفتم بیرون که آفتاب بخوره. وای... چقده خوبه... فکر کنم این کلا ویژگی یزدیاست که به آفتاب چپ چپ نیگا میکنن... ببین سارا میشه باهاش دوست بود! 

خب دیگه بسه خیلی رفتیم تو فاز مهر و صفا و صمیمیت. الآن اصلا اعصاب معصاب ندارم و دقیقا حس کسی رو دارم که هی میخواد بالا بیاره ولی بالاش، پایین مونده و جاری نمیشه.‌ (خخخخخ قیافتو!!)


همین دیگه. ببخشید این طفلک خودشو کشت اینقد مشت بر سینه زد. برم ببینم میتونم نجاتش بدم یا نه.
جمعه شب خوبی داشته باشید.

*‌شعر مال منزوی جانمان میباشد.


97/4/22
  • سارا

با خارجکی ها

۳۱
خرداد

رفته بودم باغ دولت آباد. میخواستم شعر بگم. از راه رفتن که خسته شدم، نشستم کنار یه درخت و شروع کردم به خالی کردن چیزایی که تو مغزم بود. اه! مردمو نگاه نکن! بشین بنویس! بچه مدرسه ای ها رفته بودن. ولی ایندفعه توریستا هی از جلوم رد میشدن و من هی عین آدم ندیده ها نگاشون میکردم. نمیدونم چرا از نگاه کردن به آدما سیر نمیشم. به خصوص وقتی کار دارم!

یه دفعه یه خانم و آقای خارجکی دیدم که در حین عبور لبخند ملیحی بهم زدن. منم لبخند زدم. بعد یهو آقاهه گفت: can I take a photo?

  • سارا

بیا حرف بزنیم

۲۵
فروردين

توی مطلبی که راجع به سال گذشته نوشته بودم، گفتم که فقط یه حرف نگفته مونده که گمان نمیکنم هیچ وقت به زبون بیارمش. اما در کمال تعجب این کارو کردم. یه جور بامزه و غیر قابل تصور.

دلم میخواست با دوستام حرف بزنم. ولی... بلد نبودم. میترسیدم. چه میدونم... میگفتم مهم نیست. ولی علیرغم تلاش بسیار برای پنهان کردن این موضوع، هنوز صدایی توی گوشم میگفت:‌ خیلی مهمه. شاید صدای شعبانعلی بود... که باز میخواست بگه: هزار دلگیری کوچک بیشتر از یک دلگیری بزرگ دوستی را تهدید میکند.

به شکل عجیب و عمیقی این جمله رو درک میکنم. گاهی فکر میکنم دارم از پشت شیشه با اون "دوست" حرف میزنم. شیشه شفافه. گوشی هم هست! هم همدیگه رو میبینیم و هم صدای همدیگه رو میشنویم. اما نه، بازم یه فاصله ای هست. 

.... من نمیتونم باور کنم که فاصله من و تو فقط همین پنجاه سانته. فکر میکنم داریم با اسکایپ با هم حرف میزنیم. حرف میزنیم و میخندیم و سر هم دیگه غر میزنیم و حتی گاهی قایمکی دستمونو از بالای این شیشه بلند میبریم جلو و میزنیم رو کله پوک اون یکی. اما نمیرسه. میدونی که نمیرسه، اینا فقط گول زدن خودمونه. اون مه شفاف جامد بین ما هست. نمیشه انکارش کرد. و اون غبار، از حرفای خاک گرفته توی سرمون بلند میشه. از علامتای سوال و تعجب نامرئی آخر حرفامون. از نقطه چینای الکی ته هر جمله‌مون... از صندوقچه ای که فکر میکنیم اگه درش بستش لابد چیزی مهمی توش نیست! ولی خنگ خدا خودمون درشو بستیم.


بیا حرف بزنیم. نه بابا! حرف واقعی! میدونم... کتابا و سایتا و حماقت معلما، مسائل جذاب و آموزنده ای هستن. ولی حرف نیستن. حرف واقعی منم. تویی. من از تو میترسم و تو از من. و هر دو از شیشه. اگه بشکنیمش، خرده هاش تو چشم کی میره؟

 میگی: باشه. شیشه رو نمیشکنیم. ولی بیا بلند شیم. بیا وایسیم رو صندلی هامون. 

بلند میشم که برم: زنگ کلاس خورده. الآن معلممون میاد. 

چند ثانیه نگام میکنی. میگم: خب از خانم عذرخواهی میکنم! 

 هنوز میترسم. میترسم از صدای شکسته شدن. میترسم یه چیز دیگه هم این وسط بشکنه. ولی تو این حرفا حالیت نمیشه. فقط میگی:‌ بلند شو. تو بلند شو تا دیوار بلند نشه.

قدبلندی میکنیم. دستامونو میبریم بالا و بالاتر. اعتراف میکنم که دستای تو بلندتره. ولی منم تلاشمو میکنم. اونقد میریم بالا تا برسیم به جایی که دیگه هیچی نیست. هیچی نیست جز من و تو... من و تو و هیچی. 

میگی: حالا که هوا خوبه، حیف نیست صندوقچه های خاک گرفته مونو در آریم؟‌ ایندفعه منم دلمو میدم دست دریا. میگم نه. حیف نیست. بسه هر چی تنهایی خاک خوردیم. بیا مزه تنهایی همدیگه رو بچشیم. 

بیا  حرف بزنیم.

  • سارا

1

 قر در کمرم فراوان است. چه کنم و چه کار نکنم... یکهو شهرام شب پره در گوشم می‌خواند:‌ ای قشنگ تر از پریا... خودش است! آهنگ را دانلود میکنم. میروم جلوی آینه و شروع میکنم به رقصیدنی که بلد نیستم. آنقدر بالا و پایین میپرم که خسته میشوم. دوباره میروم پای لپ تاپ. ادامه نوشتن. ولی شهرام ول نمیکند. همینطور دارد توی گوشم میخواند. فکر میکنم آخرین باری که آهنگی توی گوشم هی میخواند و من از دستش کفری نشدم کی بوده. یادم نمی آید..

مثل همیشه به این فکر میکنم که خواننده موقع خواندن این آهنگ چه حسی داشته است؟ تصورش میکنم: سرخوش است، اشتیاق دارد و همزمان با خواندن تست میکند تا ببیند به هدف مورد نظر میرسد یا نه. بله چه جور هم! قر ملایمی که در متوسط جامعه جریان دارد، به خوبی روی آهنگ مینشیند. مرسی بچه ها. قربونتون برم. عالی..

به هدفش رسید. حالا سالهای سال است که یاد و خاطره‌‌اش حضور دارد در هر کجا که ایران و ایرانی هوس رقص میکند. ولو میشوم یک گوشه. احساس خوبی دارم. خب بس است دیگر. عه شهرام ول کن دیگر.


نتیجه تصویری برای شهرام شب پره پشت مو

  • سارا

پایان سال 96

۰۳
فروردين

سال خوبی بود. اگرچه اتفاقات تلخ زیادی توش افتاد، یکیش فوت پدربزرگم، اما اتفاقات خوبی زیادی هم افتاد، یکیش ازدواج عمه‌م. اما به هر حال، خوب بودن امسال ربطی به اینطور اتفاقات نداره. وقتی از یه سال خوب حرف میزنن، اولین چیزی که توی ذهنم میاد، اتفاقاتیه که توی اتاقم افتاده!
خب، کارایی که باید میکردم و نکردم رو نمیگم چون قلبم را به درد می آورد، لیکن کارایی که انجام دادمو میگم تا دلتون بسوزه.
 اول باید بگم که سی و نه کتاب و نیم در این سال خوندم. حتی المقدور یه یادداشتی هم دربارش نوشتم که این کار اگرچه سخت بود و بعضی وقتا باعث میشد از کتاب خوندن فرار کنم، اما باعث شد کیفیت مطالعه‌ام به شدت بره بالا. البته وقتی دفتر بنفش رنگ عشقولم به "فهرست هی در حال افزایش گم شده‌ها" پیوست، تا یه مدتی اصلا کتاب نخوندم. اما چند روز پیش در حین خونه تکونی، یهو زیر یه کتاب بزرگ پیداش کردم. حالا که دفترمو دارم باید نخوندن های پارسال رو جبران کنم! یعنی باورتون نمیشه در لحظه ای که بنفش زیباش برایم خودنمایی کرد، چقد برای خدا لاو ترکوندم. حالا چه ربطی به خدا داشت؟‌ ربطش اینه که وقتی از ته قلبم دعا کردم که همه چی به درک، این دفتر پیدا بشه، یهو به ذهنم رسید که زیر اون کتابو  نگاه کنم. حالا من دوست دارم بگم خدا پیداش کرده. شما هر جور راحتین!

سپس خدمتتون عرض کنم که انگلیش اسکیلمو بهبود دادم و اگرچه نسبت به پارسال یه کم کند پیش رفتم اما به جاهای خیلی باحالی رسیدم. وقتی فیلم خارجی بدون زیرنویس میبینم همچین ذوق میکنم که انگار حالا کلشو میفهمم. :) ولی به جون خودم از نصف بیشتر میفهمم!
بعد این که نشستم به طور ویژه، نظم شخصی متممو خوندم و خیلی پیشرفت کردم. بعد از فراز و نشیب های بسیار، الآن خیلی تجربه کسب کردم درباره این که موقع برنامه ریزی، چه مقدار کار نوشتن منطقیه. و موقع انجام دادن کامل انجام میدم. و موقع بازبینی هی به خودم افتخار میکنم. (چیه؟ جوگیر ندیدبدید ندیدین؟) چنان که در چهار پنج روز تعطیلی قبل از عید،‌ سه نقاشی 50 در 70  بسی جانفرسا رو تموم کردم و اگرچه خیلی سخت بود و خیلی هم از طرف خونه تکونها فحش خوردم، (که نه تنها کمک نمیکنم بلکه کثیف کاری هم میکنم)‌ اما بالاخره انجامش دادم. البته هدف چهار تا بود که اگه کار چهارمی رو شروع میکردم، وقتی برای اتاق و لپ تاپ تکونی نمیموند. البته باید اعتراف کنم که آخرش هم کلی فایل اضافه رو لپتاپم موند که دیگه میگه برا تابستون!
همچنین فهمیدم که اگه به جای تیتروار نوشتن، کارامو به صورت خاطرات روزانه بنویسم، حجم کار بیشتر حالیم میشه! یعنی جای این که بنویسم: ‌ساعت 7: مرور کلیه دروس مدرسه از اول دبستان تا پایه یازدهم و پیش‌خوانی دروس دوازدهم، مینویسم: امروز ساعت 6صبح بلند شدم و ده دقیقه صبحونه خوردم و بعد همه کتابای درسی از اول تا حالا رو از اینترنت دانلود کردم که کلا پنج دقیقا شد و بعد همه رو دونه به دونه مطالعه کردم و یادداشت برداشتم و بعد جلوی آینه برای خودم کنفرانس دادم و ساعت شد هفت و سی دقیقه.
بعد نگاه میکنم میبینم همچین منطقی به نظر نمیاد... تغییرش میدم!  اینم دری از دریای گهر بار تجارب من. برین حالشو ببرین.
همچنین کلی مسابقه شرکت کردم که از اون تعداد خیلی هاش اصلا محلم نذاشتن ولی تو یه تعدادیش رتبه اوردم. ترسم از نبردن ریخت!
و این که امسال خیلی بیشتر حرف زدم! کلی از چیزایی رو که توی دلم میموند و هی باهاش درگیر بودم به زبون آوردم. حتی یه چند باری هم تو مدرسه به معلما حرفای دلمو زدم و اندکی فحش هم خوردم اما به جز یه مورد که ناخودآگاه پیش اومد، از بقیه اش کاملا راضیم و به خودم افتخار میکنم. کاملا به دردسرش می‌ارزید. :)
خلاصه که با بیان کردن حرفی که تو کله کوچیکم هی میخورد به در و دیوار و صدا میداد، برای بار هزارم فهمیدم که دنیای بیرون با دنیای کوچیک و ساراآلود ذهن من خیلی فرق میکنه! چقد سبک شدم امسال...
البته هنوز یه حرف دیگه مونده که آخرش نگفتم و فکر نکنم هیچ وقت بگم. خب صد درصد که اهداف آدم محقق نمیشه! به قول یزدیا اینم باشه برای چراش!
بقیه‌اش دیگه چیزایی بوده که همیشه انجام می‌دادم و چون من سوپراکتیو بوده و خییییلی کار انجام میدم، این خورده ریزه ها دیگه گفتن نداره. میترسم دیگه خیلی غصه بخورین به حال تنبلی خودتون. :)
سال 97 کمی تا قسمتی ترسناکه، چون شروع پایان نوجوانی منه! و همچنین سال کنکور و البته آخرین فرصت برای تثبیت یک سری عادت ها و یاد گرفتن یک سری چیزها و کلا هر غلطی که میخواستی تا قبل از دانشگاه بکنی. واهاهای خدایا باش لطفا. نزدیکتر باش، من میییترسم.
سال پرباری داشته باشین. بدرود!

 

  • سارا

این کتاب مدتها بود که گوشه اتاقم گذاشته بود اما مدام از خوندنش فرار میکردم. نمی دونم چرا. یه سری از کتابا هستن که وقتی میخونی به خودت میگی چه کتاب خوبیه اما وقتی اون کنار گذاشته نمیخوای بری سمتشون! به هر حال در راستای قراری که با خودم گذاشته بودم، مبنی بر خوندن تمام پانزده کتاب نصفه و نیمه امسال. بالاخره نوبت به این یکی رسید. کاش زودتر خونده بودم!

راینز ماریا ریلکه یکی از شاعرای بزرگ آلمانه که تو قرن نوزده زندگی میکرده و به عنوان یکی از شاخص ترین چهره های ادبیات اروپا شناخته میشه. موقعی که کتاب چند نامه توی فرانسه چاپ شده بود، روزنامه ها اونو یه واقعا مهم ادبی میدونستن. جلال آل احمد توی مقاله ای گفته که صادق هدایت بوف کور رو با الهام از آثار ریلکه نوشته. من شناخت زیادی از هدایت ندارم، (‌اعتراف میکنم که بوف کور رو نخوندم و حالا حالا ها هم قرار نیست بخونم!) ولی برام جالب بود که منبع الهامش ریلکه بوده. چون اونقدری که شناخت دارم، تشابه زیادی با هم ندارن. ولی انقد گستره تاثیرگذاری آقای ریلکه وسیع بوده!

آقای ناتل خانلری این کتابو حدودا سال 1320 ترجمه و منتشر کرده. چند وقت بعد هم چاپ دومش اومده و الآن هم چاپ ششمش رو من در دست دارم.

کتاب شامل نامه های ریلکه به یه شاعر جوانه به نام آقای کاپوس. من، به عنوان یه شاعر جوان خیلی از این نوشته ها لذت بردم. الآن واقعا هیچ کس جرئت میکنه همچین حرفایی رو بزنه؟! این روزا که بیشتر شعر میخونم و شعر مینویسم، به این فکر میکنم که انجمن های شعری مسبب تولید شعرهای خوب میشن ولی هیچ وقت شاعر خوب نمیسازن. در واقع اصلا تعریفی که اونا از شعر دارن با تعریف اون کسایی که من تو ذهنم به عنوان شاعر میشناسم فرق میکنه.

بعضی از کتابها با این که معروف نیستن،‌ (‌شاید به خاطر یه سری جذابیتهای خاص، که ندارن)‌ ولی عجیب به دردت میخورن و ازشون لذت میبری. خانلری تو مقدمه کتاب میگه برای خیلی از شاعرای جوان این سوال پیش میاد که دیگه چه حرفی برای گفتن باقی مونده؟‌ همه گفتنی ها رو گفتن که! اما ریلکه میگه آره همه گفتنی هاشونو گفتن، ولی گفتنی های شما رو که نگفتن!

البته نه این که کتاب فقط برای شاعرا مفید باشه. ریلکه شعر رو خیلی فراتر از شعر میدونه! شعر خوب از زندگی خوب میاد. ریلکه شعرو محصول تجربه میدونه و میگه:‌ "تجربه حوادثی نیست که برای  شخص روی میدهد بلکه بهره ای است که از آن حوادث میبرد. تجربه استعداد به کار بستن وقایعی است که روی داده نه خود آن وقایع." به طور کلی میگه که اگه میخوایم شعر بگیم، اول باید خودمونو شاعر کنیم.

  • سارا

شور زندگی،

داستان دیوانه‌ی موقرمز

 

  • کتاب: شور زندگی

  • نویسنده: ایروینگ استون

  • ترجمه: مارینا بنیاتیان

  • انتشارات: نشانه

  • تعداد صفحات: ۷۲۵

  • قیمت چاپ ششم: ۵۰۰۰۰ تومان

شور زندگی،‌ داستان زندگی ونگوگ، نقاش بزرگ هلندی است. ایروینگ استون، نویسنده آمریکایی، 20 سال از زندگی ون ‌گوگ را در 700 صفحه‌ گرد آورده تا ماجرای مردی را روایت ‌کند که در میان گندمزاری وسیع ایستاده، بادهای تند شمالی بر او می‌تازند و آفتاب داغ به موهای نارنجی‌اش نفوذ می‌کند، اما او هنوز، دیوانه‌وار نقاشی می‌کشد.

***

کتاب از نه بخش تشکیل می‌شود که هر کدام، ما را به یکی از شهرهایی می‌برد که ون گوگ در آنها زندگی کرده‌است. اگرچه به نظر من بعضی از جزئیاتی که در داستان گنجانده شده، نه اهمیتی دارند و نه جاذبه خاصی، اما در کل با روایت جالبی روبرو هستیم. ماجرایی واقعی که به دلیل جذابیت زیاد بارها تبدیل به فیلم شده است.

داستان از لندن شروع می‌شود. ونسان، جوان 22 ساله و پرشوری است که به فروش آثار هنری در یک گالری می‌پردازد. اما زمانی که از دختر مورد علاقه‌اش جواب رد می‌شنود، اولین نقطه عطف در زندگی او پدید می‌آید. اتفاقی که باعث می‌شود ونسان لندن را، در واقع زندگی آرام خود را، ترک کند و به جای فروش نقاشی‌های عامه‌پسند،‌ یک مبلغ مذهبی شود. اما پس از سالها مطالعه و تلاش، او می‌فهمد که برای این‌ کار ساخته نشده و عاقبت در سن 28 سالگی، راه زندگی خود را پیدا می‌کند: نقاشی. البته هیچ کس موافق این تغییر مسیر ناگهانی، آن هم در این سن نبود. اما ونسان یک دوست واقعی داشت که تا آخر عمر از او حمایت کرد. برادرش تئو. تنها کسی که به فروش نقاشی‌های ونسان در آینده‌ی نزدیک امید داشت.

 ادامه ماجرا آشکار است: جنگیدن بی‌وفقه برای رسیدن به بیانی نو در هنر. جنگی که ونسان در آن، حتی به خودش هم رحم نکرد. او در ده سال عمر هنری‌اش، همه چیز خود را از دست داد. آرامشش، اعتبارش، سلامتی‌اش، و حتی گوشش را! مردم همیشه آشکارا او را دست می‌انداختد. مثلا مردم شهر آرل، به او فوقو (دیوانه موقرمز)‌ می‌گفتند. اما ونسان به هیچ کدام اهمیت نمی‌داد. او همواره می‌گفت:‌ "زیبایی از درد زاده می‌شود."

سی و هفت سال عمر ونسان، سرشار از اتفاقات متفاوت و تجربه های خاص بود. او زندگی ساده و آرام در لندن را تجربه کرد، کار در معدن و زندگی زیر خط فقر را از سر گذراند، به پاریس رفت و همراه با اولین نقاشان مدرن دنیا کار کرد، زیر آفتاب سوزان آرل نقاشی کشید تا در نهایت توانست بارزترین ویژگی زندگی‌اش را روی بومش نشان دهد: کنتراست... تلاشی برای نشان دادن این که طبیعت زنده است!

"من وقتی یه خورشید می‌کشم، دوست دارم دیگران بتونن احساس کنن که اون داره با سرعتی سرسام آور میچرخه و از خودش نیرویی فوق‌العاده عظیم منتشر می‌کنه...

وقتی من یه سیب میکشم، میخوام مردم احساس کنن که شهد اون داره پوست سیب رو میشکافه و دانه های سیب میخوان با تلاش و تکاپوی زیاد از هسته خودشون بیرون بجهن و خودشون نتیجه بدن..." ص 600

پس از مطالعه این کتاب، احساس کردم که ونگوگ او با وجود زندگی سخت، بیماری روانی و خودکشی، نمی‌تواند چنان که به نظر می‌آید، انسانی ناامید بوده باشد. زیرا تمام تلاش او در این بود که ریتم پرتپش زندگی را با هنر خود نشان دهد. می‌توان گفت که تعریف هر کس از خوشبختی، تنهایی، رنج و عشق، با دیگران متفاوت است. چنان که او در آخرین روزهای عمرش می‌گوید: "علیرغم هر آنچه اتفاق افتاده، دنیای خوبی بود."

شور زندگی را بخوانید،  همراه ونگوگ سفر کنید و با نثر زیبای ایروینگ استون، تمام درونیات یک هنرمند بزرگ را احساس کنید. در این یک ماه که مشغول خواندن این کتاب بودم، سفری عجیب را گذراندم. از لندن تا اوور. از جوانی تا پختگی. از عشق تا ناامیدی. از سرخوشی تا نهایت رنج.  و این سفر، قلمرو ذهن من را گسترده و گسترده‌تر کرد. در نگاه من، زندگی آفتابی در لندن، روزهای سیاه بوریناژ، شب‌های شورانگیز پاریس، بادهای شدید آرل، روزهای خاکستری تیمارستان و چمنزارهای اوور، هر کدام رنگی بودند که بر پالت ونگوگ جا می‌گرفتند. رنگ‌هایی که قطره‌ای از هر کدام کافی بود برای خلق این تصویر بدیع و در عین حال آشنا: تصویر زندگی.

 

  • سارا

1. علم بهتر است یا ثروت؟


-        - آقا ببخشید. کافه کتاب فدک کجاست؟

-       -  این که میگی رو تا حالا نشنیدم ولی همه کتابفروشیا اون وره.

-       -  اون ور؟!؟!

برای سومین بار مسیرمونو عوض کردیم. بالاخره فهمیدیم که اصلا نباید دور این میدون بچرخیم. باید از همون خیابونی که اومدیم برگردیم و بریم تا برسیم به اون یکی میدون. راننده سرویسمون گفته بود که تو ایام امتحانات نمیتونه زودتر از ساعت یازده بیاد دنبالمون. منم تصمیم گرفتم برم یخورده تو خیابونا بچرخم و بعد خودم یه جوری برم خونه. یه دفعه زهرا گفت:‌ منم میام. تا ساعت یازده نمیتونم صبر کنم. گفتم: من میخوام برم جایی. بگردم و...کتابفروشی و...

-        - خب...

-        - خب.

و چهل دقیقه بعد ما هنوز داشتیم دنبال کافه کتاب می‌گشتیم. خیلی هم عجیب بود چون همیشه از کنارش رد میشدم و فکر میکردم که مثل همیشه بر طبق غریضه و گه گاه چهار تا پرسش میتونم راهو پیدا کنم. ولی ایندفعه داشتیم حرف میزدیم و از اول اشتباه رفتیم. هی تو دلم میگفتم خدایا چقد عوض شده شهر. اصلا آدم وقتی پیاده میخواد بره انگار همه راه ها عوض میشن. من مطمئنم که قبلا از مدرسمون گذشتم و به کافه کتاب رسیدم! ولی الآن...

  • سارا
خلاقیت یعنی چی؟
یعنی این که هر کاری خودمون دوست داریم بکنیم و بعد از دل اونها، چیزهایی پیدا کنیم که عه... بقیه هم میتونن دوست داشته باشن.
گمونم فلسفه صفحات صبحگاهی هم همینه که هر چیزی درونمون هست رو روی کاغذ بیاریم و بعد از مدتی یاد بگیریم که راحت خودمونو ابراز کنیم.

از اونجایی که شبها روی حیاط میخوابیم، امروز صبح که پا شدم برای نماز، دیدم حیفه هوا رو ول کنم برم کولر اتاقو روشن کنم. نمازمو خوندم و دفتر کتابامو برداشتم بردم تو حیاط. نشستم رو تشک و شروع کردم به نوشتن. شامل صفحات صبحگاهی و یک رباعی. (‌نه رباعی درست حسابی ها، فقط برای این که تیکش بخوره!) 
موقع نوشتن صفحات صبحگاهی به خودم میگم اصلا فکر نکن،‌ فقط بنویس! اتفاق جالبی که میفته اینه که بعدا وقتی میخونمشون، حس می کنم مال خودم نیستن. نمی دونم اون صبح چه حالی داره که آدم نوشته هاشو یادش نمیمونه. یعنی کاملا از پایان داستانی که نوشته بودم تعجب کردم! نمی دونم شاید هنوز تازه از خواب بیدار شدیم و کائنات هنوز نرفتن. میشینن مینویسن واسه آدم! ولی هر چی که هست، بهترین مطالبی که این مدت نوشتم تو همین صفحات بوده.


(اینو گذاشتم چون میدونستم کسی نمیتونه بخونتش، حتی خودم. D: ) 
اون کلاغ و اردکی که پایین صفحه مشاهده می کنید‌ فاخته های حیاط ما هستن که به بندگان خدا دلیل تبحر نقاش مذکور، بدین شکل در اومدن. ولی کلا این نقاشی کشیدن الکی هم خیلی خوبه اصلا عجیب حس آدمو عوض میکنه. بخصوص برای ما که تو مدرسه همش با ترس و لرز کار می کردیم. تصمیم گرفتم که این هم بشه جز ثابت صفحاتم. آدم خیلی حس خوبی نسبت به خودش پیدا میکنه!
خلاصه برای این که دیگه خیلی احساس توانمند بودن بکنم، این صحنه رو که هر روز صبح صدا میزنه:‌ منو بکش! (به کسر ک البته) کشیدم. 




خودم خیلی خوشم اومد! انقد که برای اولین بار تصمیم گرفتم پایینشو امضا کنم. (امضارو هم همون موقع از خودم در آوردم!)  تقریبا از پاکن استفاده نکردم و بدون این که به نتیجه فکر کنم فقط کشیدم. حالا اگه تو مدرسه بودیم فقط یه ساعت داشتم در مورد جای اجزا در تصویر یا نوع مداد مناسب  فکر می کردم. مدرسه هنره! چرا میخوان آدمو ترسو بار بیارن؟!


اینم عکسی از محل خواب فاخته عزیز و جفتشون. که نمی دونم بعد از ظهری جفتش کجا گذاشته رفته. نمیبینین؟ من دقیقا تو نقطه طلایی انداختم. مشکل از خودتونه!

خلاصه که صبح خوبی بود و کودک درونم حال کرد. البته نمی دونم چرا معمولا صبحا رو میتونم مدیریت کنم ولی بعد از ظهر که میشه یه حسی شبیه خستگی یا بی حوصلگی میاد سراغم که هییییچ کاری نمیتونم و اصلا نمیخوام بکنم... به جز خوردن. چرا واقعا؟
درستش خواهم کرد.

بله. همین. هنوز جرئت نکردم دوباره برم سراغ راه هنرمند. برام یادآور روزای سخت دبیرستانه که با وجود اون همه درس، به زور اون کتابو میخوندم که میگفت:‌ یک هفته مطالعه نکنید! هیچی نمی شود! خودتان را رها کنید. چطور؟ راهش را پیدا خواهید کرد! و کم کم که انقد هیچ اقدامی انجام ندادم که دیدم بهتره دیگه نخونمش تا دیگه کتابه رو ضایع نکنم! ولی فعلا صفحات صبحگاهی رو مینویسم و روزی راه هنرمند را هم خواهم خواند.

پ.ن: فکر نمی کردین آدمای شونزده ساله هم کودک درون داشته باشن؟ من نیز... بس عجیب است روزگار!
  • سارا
مدتها بود که مزرعه حیوانات گذاشته بودم یه گوشه ای، جز کتابهایی که باید وقتی بزرگ شدم بخونم! تا اینکه بالاخره به سفارش سارا، تصمیم گرفتم بردارم و بخونمش، کی میدونه؟ شاید الآنم تا حدی بزرگ شده باشم! 
قبل از شروع کتاب، یه کم  چرا که سارا بهم گفته بود حتما بخونش و من و سارا کلا هر وقت چیزی رو به هم معرفی میکنیم، رسما همدیگه رو ناامید میکنیم! از کتاب مثل همه عصرهای زویا پیرزاد که اون بهم داد و گفت بهتر از این نمیشه و من بعد از چند روز با یه قیافه اینطوری:‌/ کتابو تحویلش دادم،‌ تا یکی از کتابای گلی ترقی که من فکر میکردم بهتر از این نمیشه، و اون گفت: جذبم نکرد. گذاشتم تو کمد دیگه صدام نزد...

بله، خلاصه که در انتظار ناامید شدن،‌کتابو برداشتم و شروع کردم به خوندن. اولین چیزی که توجهمو جلب کرد، نثرش بود. فکر میکردم قراره کسل کننده باشه و فقط بخوای تمومش کنی. ولی اینطوری نبود.
ماجرا رو که می دونید،‌شورش حیوانات علیه صاحب ظالم مزرعشون، جونز. و تلاش برای ساخت یه جامعه آرمانی،‌ بدون اختلاف طبقاتی یا زورگویی..! تلاش برای ایجاد یه مزرعه ای که همه توش راحت و آزاد زندگی کنن. دیگه برای کسی کار نکنن،‌ بلکه برای خودشون کار کنن و در عین حال، یه عالمه غذا برای خوردن داشته باشن و کلی شادتر و آزادتر زندگی کنن.
خوکها که مسئولین شورش بودن، اسم مزرعه رو به مزرعه حیوانات تغییر میدن. حالا دیگه همه چیز برای حیواناته. هفت قانونی که بعد از شورش علیه جونز تصویب شده بود، قوانین خیلی خوبی بودن. مهم ترینش این که هر چیزی که روی دو پا راه میره دشمنه. و هیچی حیوونی نباید مثل آدما رفتار کنه. (‌روی تحت بخوابه،‌الکل بخوره یا حیوون دیگه ای رو بکشه) و همه حیوانات برابر هستند...
خب اون اول،‌هم چی خوب پیش میره. اما کم کم خوکها که مسئول این شورش بودن، تغییرات جالبی ایجاد میکنن. از جمله این که منظور از تخت، تخت دارای ملافس که ساخته انسانه، وگرنه حتی یه کپه کاه توی طویله هم حکم یه تختو داره! هیچ حیوونی نباید بیش از حد الکل مصرف کنه. و این که هیچ حیوونی نباید دیگری را بدون دلیل بکشه. کم کم معلوم شد که چیزای مثل رفاه و آرامش و استراحت بر خلاف روح قوانین انیمالیسم هستن. خوشبختی واقعی تو سخت کار کردن و با قنانعت زندگی کردنه، و در نهایت، همون جمله معروف:‌ همه حیوانات برابرن اما بعضی ها برابرترن.
آخر از همه هم، اون صحنه وحشتناک، خوکی که روی دوپا راه می رفت، و گوسفندهای احمق که به جای شعار همیشگیشون که خلاصه هفت قانون بود( چهارپای خوب، دو پای بد) شروع به خوندن آواز جدیدی کردن: چهارپای خوب،‌دو پای بهتر...

میگن جورج ارول بر اساس انقلاب روسیه این کتابو نوشته. و من، به عنوان یه ایرانی، چقد داستانو درک کردم. انگار همه شورش ها و انقلاب ها و کلا و نگرش "داغون کنیم از اول بسازیم!" داستان شبیه به همی دارن.

 هیچ کس نباید به دیگری ارباب میگفت، هیچ کس نباید خودشو بالاتر از دیگری میدونست، اما جالب بود که به تدریج دیگه ناپلئون، ناپلئون نبود، اون خوک حامی که قرار بود رهبر و دوست حیوونا باشه، اما بعد از مدتی چیزهایی مثل رفیق ناپلئون، پدر تمام حیوانات، وحشت نوع بشر یا همچین چیزایی صداش میکردن. و همه این لقب ها رو هم خوک ها به وجود آوردن. ناپلئون، رهبر مزرعه، چنان مقام معظمی پیدا کرده بود که بعد از مدتی اون حیوونای بیسواد، وعده های گذشته شو فراموش کردن. 
و باکسر، شخصیت مظلوم، که من حتی بیشتر از ناپلئون از دستش عصبانی میشدم. کسی که چاره هر کاری رو تو بیشتر کار کردن میدونه و تنها آرزوش اینه که بتونه قبل از مرگش آسیاب بادی ای که سالها روش کار کردنو ببینه. باکسر منتظر بازنشسته شدنشه. طبق وعده های ناپلئون. اما تا پایان داستان، خبری از بازنشسته شدن هیچ کس نمیشه. و باکسر پیر در نهایت، در حالی که فکر میکنه دارن به بیمارستان میبرنش، به سلاخ خونه فروخته میشه.

آشنا نیست؟

بخونید.
  • سارا